چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
پروانه و کارد
کارد را به زحمت توانست بیرون بکشد. اول میخواست همانطور بگذار باشد، اما بعد دید مشکل میشود که با کاردی که تا دسته فرو رفته اینور و آنور بکشاندش. خودش را روی صندلی رها کرد و از جیب اورکت آمریکایی که روی میز افتاده بود پاکت سیگاری بیرون کشید. یکی روشن کرد و با لذت و ولع دودش را فرو برد و به آرامی از دهان و بینی بیرون داد و به خون لزج و سرخی که از تابش نوری که از پنجره راهی برای خود باز کرده بود برق میزد، خیره ماند.
"حتم دارم زیاد درد نکشیده."
اصلا فکر نمیکرد کار به این راحتی تمام شود.
"مرتیکهی عوضی! هزار بار ازش خواهش کردم، التماس کردم این مزخرفاتو بذار کنار، بیا زندهگیمونو بکنیم. مگه قراره چن سال دیگه همین طور جوون بمونیم؟ چرا مثل بقیه از این سالا لذت نبریم؟ آخه توی لاغر مردنی که با یه پخ زهرهترک میشی چه به این حرفا! فقط بلدین با چند تا مثل خودتون یه گوشه گیر بیارین و اون زهرمارو کوفت کنین و هی فلسفه ببافین ... آخرش که چه؟"
ته سیگار را با نوک انگشتان پرت کرد وسط مایع سرخ و لزج و سعی کرد صدای کی ... ف ... فِ خاموش شدناش را هم بشنود.
حالا وقت زیادی داشت که تا یارو آرش ــ که هیچ به قیافهاش نمیخورد اسماش آرش باشد ــ صدای زنگ را به صدا در بیاورد که: "استاد هستن؟" و تو بگویی: "بله، بفرمایین!" و تا صدای باز شدن در را بشنود، پلهها را چند تا یکی بیاید بالا و یک راست برود اتاق بغل حمام و چند لحظه بعد هم قاسم برود پیشاش و تا نیمههای شب چانهدرازی کنند.
"پروانه خانم! ببخشین بازم مزاحم شدم."
"پروانه خانم! بچهها رفتن خونه مادربزرگشون، حوصلهم سر رفت!"
"پروانه خانم! باور کنین به دیدن شما عادت کردیم که هی شما رو زحمت میدیم."
و خلاصه با آن چشمهای ریز و موذی که زیر آن ته استکان به زور میشود اندازهی یک نخود، آن قدر به تو خیره بشود که تو مجبور بشوی بگویی: "خواهش میکنم. این حرفا چیه، منزل خودتونه ... اتفاقا ما هم خوشحال میشیم."
و بعد بروی تلویزیون سیاه و سفید مبلی را با صدای بلند روشن کنی که قاسم از توی اتاق داد بزند: "پروانه! بیزحمت یه خرده صداشو کم کن."
و رو به آرش بگوید: "نمیدونم این تلویزیون چی داره؟"
"شب شما بهخیر بینندهگان عزیز! تا پایان برنامههای امشب در خدمتتون هستیم با ..."
کارد را از کنار جسد برداشت و انداخت توی ظرفشویی و گذاشت آب داغ با فشار لکههای خون را با خود ببرد تا ته.
"لعنت به این خونههای آپارتمانی! نه باغچهیی، نه زیرزمینی، نه حتا چاه آبی! یه چاردیواری که چن جاشو تیغه کشیدن که مثلا این هاله، این پذیرایی و این هم اتاق خواب و دستشویی و حمام!"
سیگاری دیگر به لب گذاشت، با دستپاچهگی روشن کرد، چند پک پیاپی زد و بعد روی میز خاموشاش کرد.
کارد را از ظرفشویی برداشت، با بشقاب چینی تیزش کرد و رفت نشست کنار جسد. باید از سر شروع میکرد. هرچند دیشب بود که اصلاح کرده بود، اما باز به خوبی میشد زبری صورتاش را با کف دست لمس کرد.
"اذیتام نکن، صورتامو میبرم. حالا وقت این کاراس؟"
و تیغ ژیلت را با عصبانیت پرت کرد توی دستشویی.
"شوخی کردم. گفتم یه کم بخندیم."
"آخه این هم شد شوخی؟"
سر را با آب شست و گذاشت توی کیسهی زباله. حالا نوبت دستها بود. هر دست میشد دو تکه. از انگشتان تا آرنج و از آرنج تا ته بازو. و فکر کرد به این ترتیب به هفت هشت کیسهی زباله احتیاج دارد. مشکلترین بخش کار پاها بود که مجبور شد ساطور را از ته کابینت بیرون بیاورد.
هر کدام از این کیسهها میشد مال یکی از رفقای قاسم. سر اما باید مال آرش باشد. او عاشق مغز استاد بود.
"خوش به حالتون پروانه خانم! شما باید به همچو شوهری افتخار کنین، معدن علم و فلسفه و هنر و معرفت."
اما دیگر فرقی نمیکرد که کدام کیسه مال کی باشد.
"میگم: بفرمایین، استاد اصلا مال شماها ... ببرین رو سر بذارین حلوا حلواش کنین."
"میخوام فردا حلوا درس کنم ببرم سر خاک بابا، یه کم برات بذارم تو یخچال؟"
"حلوا؟ تقصیر خودت نیس خانوم! شماها از یک عقبماندهگی تاریخی که محصول شرایط اجتماعیه رنج میبرین. پروفسور هم که بشین با اون دهاتی هیچ فرقی ندارین. یه خرده به فکر مسائل جدیتر باش، خانم! مردم، مردم زنده نون ندارن بخورن، اون وقت تو واسهی مردهها حلوا درس میکنی؟"
کیسهها را یکییکی گذاشت وسط حمام، مقداری پودر برف پاشید کف آشپزخانه و با فرچه و آب مشغول شستن شد و گذاشت فیلتر سیگار همراه آب و کف و خون به پیش برود تا محو شود.
"تا من آشپزخونه رو تمیز میکنم بیا بشین یه کم برام حرف بزن!"
"از چی حرف بزنم؟"
"هر چی ... هر چی دوست داری بگو."
"آخه باید مسألهیی باشه که آدم ..."
"«خوب، باشه حرف نزن! فقط بشین اینجا پیشم. طاقتام نمیگیره وقتی میری اون اتاق با کتابات ور میری."
"کتابا، کتابا! بازم که شروع کردی، پس بگو حرف حسابات چیه. من نمیدونم این کتابا چه ظلمی در حق تو کردن. ارث باباتو که نخوردن. هوو که سرت نیاوردم! اصلا میدونی چیه؟ تو باید شوهر میکردی به یه کارمند الکیخوش «چوخبختیاری» که از صبح تا شب زیر گوشات زمزمههای عاشقانه سر بده و به غریزههای حیوونیتون پر و بال بدین و بعد هم ادعا کنین: «آه! ما بسیار خوشبختایم!»"
"بسه دیگه! خفهم کردی. بسه دیگه ... بسه ... بسـ ..."
همچنان به دستهی کارد تا آخر فرو رفته زل زده بود. لحظهیی چشمهایش را بست و با یک حرکت هندوانه را به دو نیم کرد. مایعی سرخ و زلال به بیرون سرریز شد.
تابستان ۷۹
ایرج کیا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست