جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا

یک مرد بزرگ در چند خط


یک مرد بزرگ در چند خط

زندگی امیرالمومنین ع همیشه در راه جهاد گذشت

۳۰ سال پس از عام‌الفیل (۵۹۹ یا ۶۰۰ میلادی)/ در خانه کعبه به دنیا آمد. پدرش ابوطالب عموی پیامبر و مادرش فاطمه بنت اسد بود.

ابوطالب، فرزندان زیادی داشت و از عهده تامین زندگی آنان برنمی‌آمد. پیامبر و عمویش عباس، هرکدام یکی از پسران ابوطالب را گرفتند تا پیش خودشان بزرگش کنند: آن‌گاه که کودک بودم، مرا در کنار خود نهاد و بر سینه خویش جا داد و در بستر خود می‌خوابانید... در پی او بودم، چنان‌که شتر بچه در پی مادر. هر روز از اخلاق خود برای من نشانه‌ای برپا می‌داشت و مرا به پیروی آن می‌گماشت.

۱۳ سال قبل از هجرت/ ۱۰ سال داشت که محمد‌(ص) به پیامبری رسید و نخستین مردی بود که اسلام آورد‌: هر سال در حرا خلوت می‌گزید و جز من، کسی او را نمی‌دید. آن هنگام جز در خانه‌ای که رسول خدا و خدیجه در آن بودند، در هیچ خانه‌ای مسلمانی راه نیافته بود. من سومین آنان بودم. روشنایی وحی و پیامبری را می‌دیدم و بوی نبوت را احساس می‌کردم.

سه سال گذشت. پیامبر باید دعوت به اسلام را آشکار می‌کرد. خویشان خود را مهمان کرد و از اسلام گفت. خواست بداند کدامشان حاضرند یاری‌اش کنند و در عوض، برادر و وصی‌اش باشند... سه بار پرسید و هربار تنها از علی پاسخ شنید: ابوطالب بر جان پیغمبر می‌ترسید. بسیار شب‌ها نزد بستر او می‌رفت، او را بر می‌خیزاند و علی را به‌جای او می‌خواباند. مسلمانان، پنهانی و به‌تدریج از مکه رفته بودند. تنها پیامبر بود و چند نفر از نزدیکانش. قرار بود هر کدام از طایفه‌های قریش، یک شمشیرزن بفرستند و همه، شب به خانه محمد بریزند و او را از پا درآورند: جبرئیل، رسول خدا را آگهی داد که باید این شب در بستر خود نخوابی.

رسول خدا علی را گفت: در جای من بخواب. آسیبی به تو نخواهد رسید.

- اگر در جای تو بخوابم، در امان خواهی ماند؟

- بلی.

علی لبخندی بر لب آورد.

سال ۲ هجری/ مسلمانان در مدینه جا گرفتند. اما خیلی زود، کارشان با مشرکان به جنگ کشید. هزار نفر سپاه مکه با سیصد نفر مسلمان، نزدیک چاه‌های بدر: من در خردی، بزرگان عرب را به خاک انداختم و سرکردگان ربیعه و مضر را هلاک ساختم.

سال ۳ هجری/ مدینه پس از پیروزی بدر، آرامش یافت. عمر و ابوبکر، فاطمه را خواستگاری کردند، اما پیامبر نپذیرفت. علی به خانه رسول خدا رفت:

ـ پسر ابوطالب برای چه آمده است؟

ـ برای خواستگاری فاطمه.

ـ مرحباً و اهلاً! مردانی از قریش از من رنجیدند که چرا دخترم را به آنان نداده‌ام. به آن‌ها گفتم این کار به اذن خدا بوده است.

سال‌های ۳ و ۵ هجری/ دو جنگ دیگر در پی هم. در احد برای محافظت از جان پیامبر، نود زخم کاری برداشت. بعد نوبت به خندق رسید. عَمرو پسر عبدود از خندق رد شد و هماورد خواست: او از بی‌خردی، سنگ را یاری کرد و من از درست‌رایی، پروردگار را. او را همچون شاخ درخت خرما بر روی خاک‌ها واگذاردم. به جامه‌هایش نگاه نکردم. اما اگر او مرا کشته بود، جامه‌های مرا بیرون می‌آورد.

پیامبر گفت پیکار علی با عمرو، از کردار امت من تا رستاخیز، برتر است.

سال‌های ۶ تا ۸ هجری/ پیامبر با یارانش به سوی مکه رفت تا عمره به‌جا آورد. اما مشرکان مکه مانع شدند و پیمانی با پیامبر بستند: پیمان صلح. این پیمان را علی کتابت کرد. سال بعد، مشرکان پیمان شکستند و مسلمانان، مکه را فتح کردند. علی بر دوش پیامبر رفت و بت‌ها را برانداخت: خالد ‌بن ولید مامور شد که برای دعوت به اسلام، به اطراف مکه برود. خالد سر وقت بنی‌جذیمه رفت. آنان سلاحشان را افکندند و تسلیم شدند. اما خالد دستور داد دست‌هایشان را ببندند و بسیاری را بکشند: خبر به رسول خدا رسید. علی را خواند و به آن‌جا فرستاد. علی نزد بنی‌جذیمه رفت. خونبهای کشتگان و غرامت اموال را پرداخت و بازگشت. پیامبر گفت: نیکو کاری کرد و به حق کرد.

سال ۱۰ هجری/ علی را به یمن فرستادند. سال قبل، خالد پسر ولید رفته بود و مردم نپذیرفته بودند: علی به یمن رفت؛ ابتدا به قبیله همدان. همه قبیله در یک روز، اسلام آوردند و پس از آن، مردمان دیگر یمن، پی در پی مسلمان شدند. علی به پیامبر نامه نوشت و خبر داد و رسول خدا شکر به جای آورد.

پیامبر به حج رفت. با مردم وداع کرد و در منزل جحفه، همه را نگاه داشت. سپس به منبر رفت و علی را جانشین خود خواند...: رسول خدا جان سپرد، در حالی که سینه او بر سینه من بود و شستن او را به عهده گرفتم. فرشتگان، یاورم بودند و از خانه و پیرامون آن، فریاد می‌کردند. چه کسی سزاوارتر است به او از من؛ چه در زندگی و چه پس از مردن؟

گفتی مرا چون شتری بینی‌مهار‌کرده می‌راندند تا بیعت کنم. به خدا که خواستی نکوهش کنی. ستودی و خواستی رسوا کنی. رسوا شدی... مسلمان را چه عیب که مظلوم باشد و در دین خود استوار و از دودلی برکنار... درود بر تو‌ای فرستاده خدا از من و دخترت که در کنارت آرمید و زودتر از دیگران به تو رسید. مرگ دختر گرامی‌ات شکیبایی‌ام را گرفت و توان خویشتن‌داری ندارم... امانت بازگشت و به صاحبش رسید. کار همیشگی‌ام اندوه است و تیمارخواری و شب‌هایم زنده‌داری... دخترت به زودی، تو را خبر دهد که امتت چگونه بر او ستم ورزیدند...

دامن از خلافت برچیدم و پهلو از آن پیچیدم. اندیشه کردم که چه باید کرد. با دست تنها بستیزم یا صبر پیش گیرم و از ستیز بپرهیزم؟ که جهان، تیره است و بلا بر همگان چیره. بلایی که پیران در آن فرسوده شوند و خردسالان پیر؛ و دینداران تا دیدار پروردگار در چنگال رنج، اسیر. چون نیک سنجیدم، شکیبایی را خردمندانه‌تر دیدم...

سال ۳۵ هجری/ دوره خلافت‌های سه‌گانه سرآمد. عثمان کشته شد و مردم ستمدیده به علی رو آوردند: چنان بر من هجوم آوردند که شتران تشنه به آبشخور رو آرند و ساربان، پایبند آنان را بردارد و یکدیگر را بفشارند. چندان که پنداشتم خیال کشتن من را در سر دارند یا در محضر من، بعضی خیال کشتن بعضی دیگر دارند...

سال ۴۱ هجری/ در دوره حکومت کوتاه او، سه جنگ را بر او تحمیل کردند و آنچنان خسته‌اش کردند که نوف بکالی تعریف می‌کند در آخرین خطبه‌اش عمار یاسر و مالک اشتر را صدا کرد و فریاد کشید:‌«کجایند برادران من؟» بعد ریش مبارکش را به دست‌ گرفت و زمانی طولانی گریه کرد. بعد صدا زد:‌«الرحیل، الرحیل ... هر کس مشتاق دیدار خداوند است، فردا با من حرکت کند.» فردا صبح، شمشیر ابن‌ملجم در مسجد کوفه، برق می‌زد ...

لیلا کاظمی