یکشنبه, ۱۹ اسفند, ۱۴۰۳ / 9 March, 2025
مجله ویستا

رویای آسمان آبی


رویای آسمان آبی

در روزگاری نه چندان دور, اگر صندوقچه آرزوهای انسان هایی كه تازه شهرنشین شده بودند را خوب زیرورو می كردی , در اعماقش شاید آرزوی كهنه ای بود; آرزوی آمدن روزی كه هر كس یا حداقل هر خانواده , یك خودروی سواری داشته باشد

در روزگاری‌ نه‌ چندان‌ دور، اگر صندوقچه‌آرزوهای‌ انسان‌هایی‌كه‌ تازه‌ شهرنشین‌ شده‌بودند را خوب‌ زیرورو می‌كردی‌، در اعماقش‌شاید آرزوی‌ كهنه‌ای‌ بود; آرزوی‌ آمدن‌ روزی‌كه‌ هر كس‌ یا حداقل‌ هر خانواده‌، یك‌ خودروی‌سواری‌ داشته‌ باشد!

این‌ روزها، خیلی‌ها به‌ آرزویشان‌ رسیده‌اند.خیلی‌های‌ دیگر دیر یا زود خواهند رسید. اما بشرشهرنشین‌ صنعت‌زده‌ دودآلود

امروز، آرزوی‌دیگری‌ را در سر می‌پروراند. آرزویی‌ آمیخته‌ باحسرت‌، كه‌ شاید دست‌ نیافتنی‌ یا صعب‌الوصول‌باشد; یك‌ پنجره‌، آسمان‌ آبی‌ با تكه‌ ابرهای‌سفید. یك‌ بغل‌ هوای‌ پاك‌، ترجیحا سرشار ازاكسیژن‌!...

كلید را در قفل‌ درب‌ حیاط چرخاندم‌. طبق‌معمول‌، سه‌ تا ماشین‌ به‌ موازات‌ هم‌ در حیاط،پارك‌ شده‌ بود. ماشین‌ پدرم‌ و دو تا از شوهرخواهرهایم‌! من‌ كه‌ كلی‌ از نقشه‌های‌ نیمه‌كاره‌شركت‌ را با خود به‌ خونه‌ آورده‌ بودم‌، چنددقیقه‌ای‌ به‌ ماشین‌ها خیره‌ شدم‌. داشتم‌ اتفاقاتی‌را كه‌ قرار بود تا چند دقیقه‌ دیگر شروع‌ شود و تاپاسی‌ از نیمه‌شب‌ ادامه‌ پیدا كند را به‌ ترتیب‌ توی‌كله‌ام‌ مرور می‌كردم‌;

۱ـ دویدن‌ دو جفت‌ خوهرزاده‌ به‌ سویم‌ كه‌سلام‌ دایی‌جون‌، برامون‌ چی‌ خریدی‌؟

۲ـ بعد، نوبت‌ مادر و خواهرهایم‌ بود كه‌قربون‌ صدقه‌ام‌ بروند و حال‌ (نازنین‌) رو بپرسند.

۳ـ حتما آقا مجید، شوهر خواهر بزرگترم‌،دوباره‌ داره‌ بلندبلند با موبایل‌ صحبت‌ می‌كنه‌ و ازاون‌ معاملات‌ میلیونی‌ انجام‌ می‌ده‌! شوهر آبجی‌كوچیكه‌ هم‌، پایش‌ را روی‌ پایش‌ انداخته‌ و تند وتند، میوه‌ پوست‌ می‌كنه‌.

۴ـ تلویزیون‌ هم‌ كه‌ حتما صدایش‌ تا آخر، بلنداست‌ چون‌ با وجود دویدن‌ و جیغ‌ و ویغ‌ بچه‌ها،صدا به‌ صدا نمی‌رسه‌. حالا من‌ توی‌ این‌ اوضاع‌ واحوال‌ چه‌ جوری‌ باید یه‌ گوشه‌ خلوت‌ پیدا كنم‌ ونقشه‌های‌ نیمه‌ كاره‌ رو تموم‌ كنم‌، ا... اعلم‌!

داشتم‌ دوتادوتا، چهارتا می‌كردم‌، تا این‌ معادله‌چند مجهولی‌ سخت‌ را حل‌ كنم‌ كه‌ دستی‌ از پشت‌به‌ شانه‌ام‌ زد: (به‌ به‌! سلام‌ شاه‌ داماد، احوال‌داداش‌ بهروز؟) سرم‌ را برگرداندم‌. بهزاد، برادرم‌بود كه‌ با همسر و سه‌ قلوهای‌ كلاس‌ اولی‌اش‌ به‌جمع‌ ما پیوسته‌ بودند، تا محفل‌ را به‌ شدت‌ منوركنند! حل‌ معادله‌ چند مجهولی‌ را بی‌خیال‌ شدم‌ وبا یك‌ لبخند تابلو سلام‌ و احوال‌پرسی‌ كردم‌:(حالا چرا این‌ وقت‌ شب‌ اومدید؟ بنفشه‌ و بهناز ازصبح‌ این‌جا بودند، خوب‌ می‌گفتی‌ سارا خانوم‌هم‌ بعدازظهر، از سر كار بیاد اینجا؟) از حرفی‌ كه‌زده‌ بودم‌، داشت‌ خنده‌ام‌ می‌گرفت‌! بهزاد گفت‌:(اشكال‌ نداره‌، خودت‌ هم‌ كه‌ الان‌ اومدی‌.عوضش‌ دو روز پیش‌ هم‌ هستیم‌، جبران‌ می‌شه‌.)در حالی‌ كه‌ لب‌هایم‌ تا منتهاالیه‌، گشاده‌ شده‌ بود تاهر چه‌ بیشتر ادای‌ خوشحالی‌ و خنده‌ را درآورم‌،گفتم‌: (دو روز پیش‌ هم‌ هستیم‌؟!!) سارا و بچه‌ها بایك‌ چمدان‌ بزرگ‌ وارد حیاط شدند، سلام‌ كرده‌و خبر دادند كه‌ به‌ علت‌ آلودگی‌ هوای‌ تهران‌،همه‌ مدارس‌ و ادارات‌ دولتی‌، دو روز تعطیل‌است‌.

ای‌ بخشكی‌ شانس‌! گل‌ بود، به‌ سبزه‌ نیز آراسته‌شد. مادر و خواهرهایم‌ كه‌ صدای‌ سارا و بچه‌ها راتوی‌ حیاط شنیده‌ بودند، به‌ سرعت‌ خودشان‌ را به‌ما رساندند و همه‌ مراحل‌ فوق‌، با حذف‌ مرحله‌شماره‌ ۲، به‌ وقوع‌ پیوست‌! به‌ خوبی‌ می‌دونستم‌كه‌ لحظات‌ سختی‌ رو پیش‌رو خواهم‌ داشت‌.

بعد از صرف‌ شام‌، بچه‌ها تصمیم‌ گرفتند كه‌(قایم‌ موشك‌) بازی‌ كنند، بزرگ‌ترها هم‌ جلوی‌تلویزیون‌ نشستند تا طبق‌ یك‌ سنت‌ قدیمی‌، به‌اخبار گوش‌ كنند.

بچه‌ها با سرعت‌ نور، از این‌ ور اتاق‌ به‌ اونوراتاق‌ می‌دویدند و چیزی‌ نمانده‌ بود كه‌ صدای‌تلویزیون‌، دیوار صوتی‌ را بشكند.

مادر با سینی‌ چای‌ وارد اتاق‌ شد، بهناز و بنفشه‌ وسارا هم‌ در گوشه‌ دیگر اتاق‌ معركه‌ گرفته‌ بودند ونزدیك‌ بود سر دستور رژیم‌ فلان‌ دكتر و كار خوب‌فلان‌ آرایشگاه‌ همدیگر را قورت‌ بدهند! در همین‌لحظه‌، زنگ‌ تلفن‌ به‌ صدا درآمد، البته‌ هیچ‌كس‌ به‌غیر از من‌، صدایش‌ را نشنید. نه‌ این‌ كه‌ حس‌شنوایی‌ من‌ بیشتر از بقیه‌ باشد، فقط به‌ این‌ خاطرشنیدم‌ كه‌ منتظر تلفن‌ هر شب‌ نازنین‌، راس‌ ساعت‌۱۰/۳۰ بودم‌. سه‌ هفته‌ بیشتر از نامزدی‌مان‌نمی‌گذشت‌ و هنوز یك‌ كم‌ رودربایستی‌ داشتیم‌.گوشی‌ را برداشتم‌ و به‌ طرف‌ اتاقم‌ رفتم‌ تا چنددقیقه‌ای‌ به‌ دور از هیاهو، با تلفن‌ صحبت‌ كنم‌.تلفن‌ همچنان‌ داشت‌ زنگ‌ می‌زد. با تعجب‌ دیدم‌كه‌ درب‌ اتاق‌، از داخل‌ قفل‌ است‌. صدای‌ امیر،پسر برادرم‌ می‌آمد كه‌ می‌گفت‌: (من‌ نمیام‌ با شماقایم‌موشك‌ بازی‌ كنم‌، من‌ می‌خوام‌ با مدادهای‌عمو بهروز نقاشی‌ بكشم‌.) داد زدم‌: (زود باش‌ بیابیرون‌. بچه‌ها رفتند توی‌ حیاط، دارند لی‌لی‌بازی‌ می‌كنند، آ بارك‌ا...عموجون‌) گفت‌: (مامان‌گفته‌ هوا آلوده‌ است‌، نباید از خونه‌ بیرون‌ بریم‌!)حیف‌ كه‌ باید تلفن‌ رو برمی‌داشتم‌.

با حرص‌،زیرلب‌ گفتم‌: (صبركن‌، الان‌ میام‌ حسابت‌ رومی‌رسم‌.) گوشی‌ را برداشتم‌. بعد از سلام‌ واحوالپرسی‌، نازنین‌ از علت‌ شلوغی‌ خونه‌ وسروصدا جویا شد و بعد هم‌ گفت‌ كه‌ پدر بزرگش‌كه‌ آسم‌ داره‌، امروز به‌ علت‌ آلودگی‌ شدید هوا،تنگی‌ نفس‌ گرفته‌ و الان‌ در بیمارستان‌ بستری‌است‌، یه‌ جوری‌ حرف‌ زد كه‌ متوجه‌ شدم‌، فرداساعت‌ ۳ بعد از ظهر باید بروم‌ ملاقات‌!خداحافظی‌ كردم‌ و برگشتم‌ پیش‌ بقیه‌.

هیچ‌ كس‌ به‌اخبار گوش‌ نمی‌داد، فقط صدای‌ تلویزیون‌شیشه‌ها را می‌لرزاند. مثل‌ این‌ كه‌ بالاخره‌خانوم‌ها با هم‌ به‌ تفاهم‌ رسیده‌ بودند و قرار شده‌بود، فردا بچه‌ها را بیندازند بیخ‌ریش‌پدرهای‌شان‌ و ماشین‌ رو بردارند و برونداون‌ سرشهر، پیش‌ مادام‌ ژانت‌ فال‌ قهوه‌ بگیرند! بهزادهم‌، حس‌ مهربانی‌اش‌ قلمبه‌ شده‌ بود و تصمیم‌داشت‌ بچه‌ها را بریزه‌ توی‌ ماشین‌ و ببره‌ اون‌ سرشهر، سینما و شهربازی‌! آقا مجید هم‌ تعطیلی‌ را به‌فال‌ نیك‌ گرفته‌ بود و قرار بود با پدر بروند به‌ سنت‌حسنه‌ صله‌ ارحام‌ بپردازند: (پدر جون‌، خیلی‌وقته‌ از اون‌ پسردایی‌ مادرتون‌كه‌ توی‌ كار خرید وفروش‌ آهنه‌، خبر نداریم‌. از پسر خاله‌ دخترعموتون‌ هم‌ كه‌ بسازوبفروشه‌، همین‌ طور از...)پدر، از فكر دیدن‌ فك‌ و فامیلش‌ به‌ وجد اومده‌بود و نمی‌دونست‌ كه‌ مجید، سنگ‌ خودش‌ رو این‌وسط به‌ سینه‌ می‌زنه‌! كنترل‌ را برداشتم‌ تا صدای‌تلویزیون‌ را كم‌ كنم‌، ولی‌ شدیدا مورد هجوم‌حضار قرار گرفته‌ و از این‌ كار منع‌ شدم‌. گفتگوی‌خبری‌، شروع‌ شده‌ بود.

اون‌قدر خسته‌ بودم‌ كه‌حوصله‌ حرف‌ زدن‌ با كسی‌ رو نداشتم‌. روی‌نزدیك‌ترین‌ صندلی‌، جلوی‌ تلویزیون‌ لم‌ دادم‌ ووانمود كردم‌ كه‌ مشغول‌ شنیدن‌ اخبارم‌. چشم‌هایم‌داشت‌ گرم‌ می‌شد كه‌ با صدای‌ دعوای‌مهمان‌های‌ برنامه‌، از خواب‌ پریدم‌: (جناب‌... شمانظرتون‌محترمه‌، اما نباید به‌ كسی‌ توهین‌ كنید، آقاشما تازه‌ یه‌ روزه‌ رییس‌ شدید، چه‌ می‌دونیداوضاع‌ ترافیك‌ شهر چطوریه‌! چند سال‌ پیش‌،كشورهای‌ بزرگی‌ مثل‌... برنامه‌ها و طرح‌های‌مبارزه‌ با آلودگی‌ هوا كه‌ توی‌ كشور خودشون‌اجراكرده‌ بودند رو به‌ ما دادند، اما ما اصراركردیم‌ كه‌ مرغ‌ یه‌ پا داره‌ و ما می‌توانیم‌! خودمون‌باید راه‌حل‌ مسئله‌ را پیدا كنیم‌. آخه‌ این‌ هم‌ شدكار؟ گیریم‌ كه‌ دو روز مدرسه‌ها و مملكت‌ رو تعطیل‌كردیم‌، به‌ نظر شما چیزی‌ عوض‌ می‌شه‌؟ به‌ غیر ازاین‌ كه‌ یه‌ عده‌ از این‌ تعطیلی‌ها استفاده‌ می‌كنند،ماشین‌هاشون‌ رو برمی‌دارند و راه‌ می‌افتندتوی‌شهر!

(نمی‌دونم‌ چرا یاد بهناز و پدر و مجیدافتادم‌!) ما باید فرهنگ‌سازی‌ كنیم‌...) مجری‌برنامه‌ كه‌ مامور بود و معذور! وقتی‌ كه‌ دید اگرحرف‌های‌ جناب‌... دو دقیقه‌ دیگه‌ ادامه‌ پیدا كنه‌،معلوم‌ نیست‌ چه‌ حقایق‌ پشت‌ پرده‌ دیگه‌ای‌ روشن‌می‌شه‌!، اتمام‌ وقت‌ را بهانه‌ كرد و پا برهنه‌ دویدوسط حرف‌شان‌: (یك‌ بار دیگر اعلام‌ می‌كنم‌،فردا در محدوده‌ طرح‌ ترافیك‌ و محدوده‌های‌آلوده‌ای‌ كه‌ قبلا اعلام‌ كردیم‌، فقط ماشین‌های‌ باپلاك‌ فرد می‌توانند تردد داشته‌ باشند. به‌ غیر ازاتوبوس‌ها، آمبولانس‌ها، هواپیماها! سرویس‌مدارس‌، آژانس‌ها، تاكسی‌ها، راننده‌های‌مسافركش‌ خاص‌! ماشین‌های‌ دارای‌ آرم‌ طرح‌ترافیك‌ و...، هیچ‌ ماشین‌ دیگری‌ حق‌ تردد درمناطق‌ نامبرده‌ را ندارد! خواهشمندیم‌ كمال‌همكاری‌ را...) دوباره‌ چشم‌هایم‌ داشت‌ گرم‌می‌شد. جرقه‌ای‌ ذهنم‌ را به‌ آتش‌ كشید!بیمارستانی‌ كه‌ پدربزرگ‌ نازنین‌ آن‌ جا بستری‌ بود،در یكی‌ از همان‌ مناطق‌ آلوده‌ بود و پلاك‌خودروی‌ من‌ هم‌ زوج‌! ترجیح‌ دادم‌ بخوابم‌ وفردا صبح‌ راجع‌ به‌ آن‌ فكر كنم‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.