چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

مرگ و باغبان


باغبان جوانی به شاهزاد ه اش گفت:«به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزراییل را در باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور …

باغبان جوانی به شاهزاد ه اش گفت:«به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزراییل را در باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم.»

شاهزاده راهوار ترین اسب خود را در اختیار او گذاشت. عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید:«چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟»

مرگ جواب داد:«نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب در اصفهان جانش را بگیرم.»

http://www.rahenarafteh.mihanblog.com/Cat/۲۴.aspx