پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
دایی ممد
دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننهات خونه نیست؟»
یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد.
کلّه کبوترها را رفت و روب میکرد. دائی ممد از اینکه او را سرگرم کار خودش میدید احساس راحتی داشت. دلش میخواست کمیتنها باشد، اما میدانست اگر مشهدی روزکار نبود شاید بهتر میتوانست از پس مشکلش برآید. اما حالا که هیچکس نبود جز یاسین، نمیدانست چکار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال میکرد وقتی اینطوری ادامه پیدا میکند، اتفاقی نمیافتد. اما حالا فکر میکرد انگار از مدتها پیشاتفاق افتاده بود. از وقتی که از ده زده بودند بیرون. از وقتی که زن گرفته بود و رفته بود سر کار. یک چیزهائی بود که او نمیدید و خواهرش میدید. حالا احساس شرمندگی میکرد. هرچه زمان میگذشت جثه لاغر، ریزه و تکیدهاش بیشتر تو پیراهن گشاد و کهنهاش گم میشد. صورتش پر از کک و مک بود، با لکههای پهن و قهوهای رنگی در پشت گردن، و جلو سرش که طاس شده بود تک و توکی هنوز مو داشت.
گونههایش استخوانی بود و چشمهایش انگار که ته حدقه قایم شده باشند، در سایه استخوانهای پیش آمده ابروهایش پیدا نبود. زانوهای لاغرش را تا زیر چانه بالا آورده بود و به دیوار روبهرو نگاه میکرد. دیوار از دود تنوری که پایش افتاده بود، سیاه شده بود. دائی ممد انگار حیاط را نمیدید. وقتی زنبوری بالای سرش دور زد و از بغل گوشش گذشت و خودش را از لای حصار مشبک سیمی تو باغچه انداخت، اصلاً تکان نخورد. بوتههای ختمی و زنبق بی تکان زیر آفتاب ایستاده بودند. زنبور که محکم به سیمهای دور باغچه خورده بود، روی یکی از برگهای ختمیافتاد و بال راستش را که کمیکج شده بود آهسته آهسته تکان داد، اما پرواز نکرد.
یاسین کبوترهایش را که دانه داد آمد بغلش نشست.
«دایی آفتاب داره پیش میاد، نمیخوای بری تو؟«
«نه دایی جان! همین جا خوبه.» و بی اختیار پرسید:
«یاسین ممکنه که ننهات دیر بیاد خونه؟»
یاسین گفت: «بازار ماهی فروشا خیلی دوره. اگه خونه عمه اینا نره، حالا دیگه باید پیداش بشه»
دایی ممد سر جاش تکانی خورد و دوباره تو فکر رفت. چیزی توی ذهنش بود اما لب باز نمیکرد، انگار میترسید حرف بزند. حس میکرد چیز بسیار کوچکی رفت و آمد گاه گاهی او را به این خانه سهل میکند و میترسید اگر لب باز کند آن چیز را از دست بدهد. انگار جایی موقتی نشسته بود. جایی که هم میشناخت و هم نمیشناخت.
انگار بعد از آنکه ترکش میکرد دیگر نمیتوانست به آنجا برگردد. در خیال میدید تو جادهای دارد راه میرود. توی جاده بوهای آشنا پراکنده بود. بوهائی که از کودکی با آنها آشنا بود، مثل بوی ده، بوی پهن گاومیشها، بوی پاریاب، بوی برنج تفت داده، بوی کلخنگ، بوی پوست عرق کرده چارپاها. اما به هر طرف که میدوید چیزی نمیدید. هر بار که خیال میکرد چیزی را دیده است، میایستاد و چشم میگرداند، اما همیشه فقط جاده بود و بوهای آاشنا بود و هیچکس نبود و خودش بود که خیال میکرد باید همین جور بگذرد و فکر نکند و بگذارد همین جور زمان بگذرد و چیزها اتفاق بیفتد.
نیمههای شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید.
«دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!»
حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد:
«چه خبر شده حالا؟ نمیخوای بیای تو؟»
و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را دید که از دیوار جلو زده بود و چراغهاش هنوز روشن بود.
«نه دایی جان! باید زودتر حرکت کنیم. وقت این حرفا نیست!»
دایی ممد این پا آن پا کرد: «نمیخواد بچههارو بیدار کنم؟»
«میل خودته. اما حالا لازم نیست»
دایی ممد گفت: «حالا بیا تو، آبی، شربتی، چیزی بخور. این همه راه دور آمدی، آخه ایجوری که نمیشه!»
حاجی گفت: «اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب میشینم تا بیای.»
و همانطور که دور میشد با دو دست کلاهش را گذاشت سرش.
دایی ممد برای یک لحظه ایستاد و او را تو تاریکی نگاه کرد. کوچه تاریک و خلوت بود. دایی ممد رفت تو فکر، به نظرش نیامد که آمده باشند خبر طلاق دادن گلی را بدهند. هنوز شش ماه نشده بود که خانه حاجی رفته بود. تا حاجی میلش به زن دیگری برود و یا از او سیر شود حتماً یکی دو سالی طول می کشید. اما بار اولی نبود که شبی، نصفه شبی گلی و مادرش سر او خراب میشدند. هر بار که طلاقش میدادند یک پیکاب جلوی خانهاش میایستاد و گلی بارش را توی حیاط خانهشان خالی میکرد. دایی ممد نمیدانست چکار کند. با عجله برگشت تو اتاق و بدون آنکه زن و بچهاش را بیدار کند، لباسش را پوشید و بیرون زد. هوای توی کوچه خنک تر بود، اما آسمان هیچ ستارهای نداشت. دایی ممد سر کوچه که رسید جلو ماشین را دور زد و از سمت راست بالا رفت و بغل دست حاجی نشست.
عبدالرحمان، پسر عموی حاجی، که پشت فرمان بود گفت: «سلام دایی!»
دایی ممد سرش را کج کرد و گفت: «سلام دایی! قربان تو دایی جان!» بعد گفت: «خب حالا چرا اینجوری کردین؟ خب یه چن دیقه ئی میومدین تو، پهلو داییتون مینشستین،...» و دستهایش را روی هم خواباند.
ماشین که حرکت کرد، حاجی گفت: «ناراحت نشی دایی ممد! مادر گلی عمرش را داد به شما!»
دایی ممد بهت زده گفت: «راست میگی؟ کی؟ چه وقت؟ اون که چیزیش نبود؟»
حاجی گفت: «همین امشب. شما که ازش خبر نداشتین. دو ماه بود که گلی قصری۱ زیرش میگرفت.نمیتونست، بلانسبت شما، برا مستراح رفتن از جاش تکون بخوره.»
دایی جمع تر شد و نفس نزد.
عبدالرحمان گفت: «تسلیت میگم دایی. انشااله عمر بچههاتون دراز باشه. ننه گلی دیگه عمرشو کرده بود.»
دایی ممد دستپاچه گفت: «حالا...حالا.... یعنی هیچ کاری دیگه از دستمون بر نمیآد؟»
حاجی گفت: «نیم ساعت قبل از اونکه حرکت کنیم، تموم کرد.»
عبدالرحمان گفت: «خدا بیامرزدش. راحت مرد. اونقدا عذاب نداشت.»
وقتی او حرف میزد، دایی ممد سرش پائین بود.
حاجی گفت: «خدا بیامرزدش. من همهش میترسیدم مث ننه کلثوم بشه. اون بیچاره یک سالی همین طور فلج موند.»
کلاهش را روی سرش جابجا کرد و گفت: «خیلی خوب شد آخر عمری دخترش بالای سرش بود. اما چش چش میکرد برادرش و خواهرش هم باشن. خدا میدونه، مثل اینکه قسمت نبود. من البته یه لحظه به کلهام رفت بیام دنبال تو و ننه یاسین، اما خب خودتون میدونین.حواسم پاک پرت شده بود. راستشم بخوای کمی تقصیر گلی بود. من هم نمیتونسم چیزی بگم. آخرش که من و عبدالرحمان زور شدیم به گلی، پیرزن داشت تموم میکرد. اونوقت دیگه دست به کارای دیگه شدیم. بی بی سکینه خودش همراه گلی و چند تا از زنای فامیلمون بردنش به غسالخونه. وقتی اونا راه افتادن ما هم حرکت کردیم. اما دایی ممد، هرکس یه قسمتی داره. کی فکر میکرد گلی و مادرش بیان پهلو ما و تو یه جای دیگه، تو یه شهر دیگه، بعدش پیرزن اونجا تموم کنه؟ سرنوشته.»
دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخلهای بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه میکرد و سر تکان میداد. یاد خواهرش که میافتاد حس میکرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی میآمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنهای، سنگینی شان را روی دوشش احساس میکرد. تا یکی پیدا میشد و گلی را میبرد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی میکرد. اینطور که پیش میرفت راضی تر بود.
حاجی گفت: "هفته شو همون جا میگیریم.»
دایی ممد دوباره سرش را تکان داد.
حاجی گفت: «خاله را خودت خبر میکنی؟»
دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت.
حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.»
دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید:
«خب گلی یه خبری باید میداد. این دختر چرا اینجوری کرد؟ وقتی دو ماه تموم خواهرم این حال و روزو داشت، باید یه خبری میداد»
حاجی گفت: «اوقاتش تلخ بود. سر اون دعوا هنوز اوقاتش تلخ بود. من که خبر نداشتم.»
دایی ممد دوباره رفت تو فکر. سال و ماه آنها پهلوی ننه یاسین بودند، اما تا یه هفته پهلوی او میماندند وضع خانه به هم میخورد. تاریکی جاده او را به یاد شبی انداخت که خواهرش و گلی تازه از ده آمده بودند پیش او. خواهرش یک تنبان قری۲ کهنه و ریش ریش پوشیده بود و دوتائی شان پاپتی بودند. همه خرت و پرتشان یک کیسه بود و مقداری برنج بو داده که زیر بغل گلی بود و سوغاتی آورده بودند. خواهرش بغل دیوار نشسته بود و روی دماغش دست میکشید و زیر لب حرف میزد. گلی آن موقع هنوز جوان بود. تر و تازه، با موهای وز کرده بالای سر مادرش ایستاده بود و اطراف را با کنجکاوی نگاه میکرد. دایی ممد با همان وضع، آنها را برده بود خانه خواهرش. ننه یاسین یکراست آنها را برده بود حمام و با لباسهای خودش نونوارشان کرده بود. همان وقت نشسته بود و با نخ و سوزن یکی از پیراهنهای خودش را اندازه گلی کرده بود. وقتی همه این کارها را کرده بود، نگاهی به او انداخته بود که انگار مثل همیشه میخواست بگوید: «کاکا! میدونستم بی عرضهای. آبرو نگه دار نیستی. تو این شهر غریب ما باید پشت و پناه هم باشیم. کاکا، اگه ما نتونیم به هم برسیم زود زمین میخوریم. آب میشیم. میفهمی؟ آب میشیم.»
دایی ممد وقتی به ننه یاسین فکر میکرد او را از خمیره دیگری میدید. او را مثل درختی پر شاخ و برگ میدید که با همه بی آبی مقاومت میکرد و ریشه در اعماق خاک فرو میبرد تا سایهاش را داشته باشد. برای فرار از تابش تند آفتاب بارها به سایهاش پناه برده بود. میفهمید همیشه سایه دارد. میفهمید هیچ وقت او را بی سایه نمیبیند. همیشه مشغول به کاری برای دیگران بود. وقتی چشمهای ننه گلی آب آورد، یک قران یک قران پر چارقدش پول جمع کرد تا او را پهلوی سید هیبت اله طبیب ببرد. یک نگاهش به بچههاش بود و نگاه دیگرش به خواهر و برادرش. انگار میدانست آنها را باید با هم نگه دارد. هیچوقت صداش در نمیآمد. کتک هم که میخورد صداش در نمیآمد. خدمت سربازی که رفت میفهمید که او هم مثل بقیه سربازها ملاقاتی دارد. هر هفته یا دو هفتهئی یک بار صداش میزدند. او هم با غرور میرفت لب اسکله و رختهای کهنهاش را میداد دست ننه یاسین و یک اسکناس دو تومانی هم ازش میگرفت و بر میگشت.
حاجی گفت: «دایی ممد، زیاد فکر نکن!»
و دست روی شانههای لاغر و کوچک دایی ممد گذاشت. دایی ممد تو تاریکی جاده نگاه میکرد اما هیچ نوری از روبهرو نمیآمد.
یاسین گفت: «دایی میخوای برات چای دم کنم؟»
دایی ممد گفت: «نه» و احساس کرد دوست دارد با یاسین حرف بزند، اما چه بگوید. در چشمهای یاسین خواهرش را میدید. درختی ایستاده با شاخ و برگی انبوه، اما تنه ئی لاغر و پوک. به نظرش آمد که مدتهاست دیگر آبی به درخت نمیرسد. مدتهاست که از خودش مینوشد، اما هنوز ایستاده است. انگار هرطور هست میخواهد تا روزی که نیفتاده است سایه خودش را نگه دارد.
دایی ممد یکمرتبه گفت: «یاسین، خالهات مرد!»
یاسین که بالای سر دایی ممد ایستاده بود، نشست.
«چه وقت دایی؟»
«دیشب»
«پهلو خودتون بود؟»
«نه، پهلو حاجی بود.»
گونههای تو رفتهاش را تکان داد و گفت: «همونجا خاکش کردیم.»
یاسین گفت: «بیچاره ننه، خیلی ناراحت میشه.»
دایی ممد گفت: «یه کاری برام میکنی؟»
یاسین گفت: «چکار میتونم بکنم دایی؟»
دایی ممد کمیصبر کرد: «من نمیدونم. اما... اما تو خودت به ننهات بگو.»
یاسین گفت: «صبر کن. شاید حالا دیگه پیداش بشه.»
دایی ممد گفت: «نه یاسین! تو به ننهات بگو. بگو دایی اومد اینجا..»
و سرش را برد تا دوباره پیشانی یاسین را ببوسد.
یاسین سرش را عقب کشید و گفت: « چیزی به ظهر نمونده دایی، باید حالا دیگه پیداش بشه. بهتره بمونی. میترسم ننه وضعش خیلی خراب بشه.»
دایی ممد گفت: «ننهات حالش خوب بود که...»
یاسین گفت: «نه، چیزیش نیست. دیشب همون دل درد قدیمیاذیتش کرد. اما صبحی حالش سر جا بود. وقتی که پاشد گفت میرم بازار ماهی فروشا.... باید همین حالا پیداش بشه..»
دستگیره در که به صدا درآمد، دایی ممد یکدفعه بلند شد. انگار پی جائی میگشت. اما حیاط هیچ پناهگاهی نداشت. وقتی یاسین در را باز کرد، ننه یاسین تو آمد. زنبیلی از سبزی و چیزهای دیگر روی شانهاش بود. چادرش کمیاز روی سرش پس رفته بود. موها و پیشانی عرق کردهاش پیدا بود و چشمانش نگران، دایی ممد را نگاه میکرد. زنبیل را که گذاشت زمین، دایی ممد یواش از پشت باغچه سرید و بیرون رفت.
ننه یاسین با تعجب گفت: «یاسین، دائیت نبود؟»
یاسین گفت: «چرا، خودش بود.»
«پس چیش بود؟»
و برگشت دم در که صداش بزند، اما یاسین جلوش را گرفت.
«ننه بیا تو کارت دارم.»
ننه یاسین که دهانش از ترس و نگرانی باز مانده بود و کمیمیلرزید و پوست گونههای لاغرش تکان میخورد، تو چشمهای یاسین زل زد.
«چی شده؟»
یاسین کمیاین پا و آن پا کرد و بالاخره گفت: «ننه، خاله مرد.»
ننه یاسین مثل آدمهای برق گرفته، دهانش همانطور باز و خشک باقی ماند و بغل باغچه نشست. سرش را روی پرچین سیمیباغچه گذاشت و آهسته آهسته گریه کرد. شانهاش که تکان میخورد سرتاسر سیمهای دور باغچه را تکان میداد. آن قسمت که چوبهاش خوب تو زمین فرو نرفته بود و شل بود، از سنگینی بدن ننه یاسین روی شاخ و برگ خطمیها خم شد. زنبور زخمیکه روی برگ خطمینشسته بود ویزی کرد و از میان شاخ و برگ بوتهها هوا رفت. به نظر یاسین آمد که با هق هق مادرش تمام گلها و بوتههای باغچه همراهی میکند.
نسیم خاکسار
پرستو نادرپور
۱. قصری، نام لگنی است که زیر بیماران و بچهها میگذارند.
۲. تنبان قری به تنبانهای بلند و گشاد و چین دار میگویند که زنان ایل بختیاری و بویر احمد میپوشند.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست