پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
او از من مهم تر است
هوا تاریک شده بود. باد ملایمی میوزید و همه چیز با آرامشی خاص پیش میرفت. خیابانها کمکم خلوتتر از قبل میشد و مردم هم به خانههایشان میرسیدند. همه آرام بودند؛ به غیر از دوروتی و دیوید. چون از صبح تا آن لحظه فقط پنج دسته روزنامه فروخته بودند و اگر بقیه روزنامهها را به صاحب روزنامهفروشی برمیگرداندند، تنبیه سختی در انتظارشان بود. دوروتی پولهایی که آن روز جمع کرده بود، از جیبش درآورد و شمرد؛ هر دو گرسنه بودند اما پولها برای خریدن یک ساندویچ هم کافی نبود.
دیوید، خسته و گرسنه به خواهرش گفت: «دوروتی، خواهش میکنم یه چیزی برام بخر. من خیلی گرسنهام.»
دوروتی دوباره پولها را شمرد؛ انگار امیدوار بود این دفعه بیشتر از قبل شود. اما حیف که این فقط یک آرزوی محال بود. بالاخره تصمیم گرفت با همان پول کمی که سهم آنها بود، یک تکه نان برای برادر کوچکش بخرد و بقیه را پسانداز کند.
برای همین راهش را تغییر داد و به سمت نانوایی حرکت کرد. اما وقتی به نانفروشی رسید، دید که همه نانها تمام شده و فقط چند عدد کیک باقی مانده. دیوید با حسرت کیکها را نگاه کرد و بعد چشمهایش را بست تا بوی خوش نان را بهتر حس کند. دوروتی هم تا چشمهای دیوید بسته بود، او را بغل کرد و از مغازه بیرون آورد. او میدانست پولش به خرید یک کیک هم نمیرسد.
نمیدانست باید چه کار کند. حالا دیگر هیچکس در خیابان نبود و برای همین امیدی به فروش روزنامهها هم نداشت. پس تصمیم گرفت زودتر به خانه برگردد. دیوید را در آغوش گرفت و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت.
چند دقیقهای طول کشید تا اتوبوس برسد. وقتی اتوبوس آمد و سوار شدند، خانم پیری که کنار پنجره نشسته بود از داخل کیفش یک ساندویچ کوچک بیرون آورد و مشغول خوردن آن شد. دوروتی به این امید که شاید او یک روزنامه بخرد، به سمتش رفت و گفت: «خانم، شما روزنامه نمیخواهید؟»
پیرزن به دوروتی نگاه کرد و با لبخندی مهربان جواب داد: «نه دخترم؛ من روزنامه نمیخواهم.»
اخمهای دوروتی درهم رفت و با ناراحتی بچگانهای به سمت صندلی خودش برگشت. چند دقیقهای گذشت. پیرزن دوباره دوروتی را صدا کرد و گفت: «بیا دختر جان، من روزنامه نمیخواهم، ولی این پول برای تو.»
او چند تا سکه به دختر کوچولو داد و از اتوبوس پیاده شد. دوروتی خوشحالتر از قبل به سمت دیوید برگشت و گفت: «الان میتونم برات یک کیک کوچولو بخرم. بذار برسیم، از نانفروشی نزدیک خونه برات میخرم.»
دختر جوانی که انتهای اتوبوس نشسته و چشمهایش را بسته بود، صدای دوروتی را شنید. چشمانش را باز کرد و گفت: «دختر کوچولو، بیا اینجا.»
دوروتی که اصلا متوجه حضور او نشده بود، اول ترسید. ولی خیلی زود روزنامههایش را برداشت و به طرف او رفت.
ـ «گرسنهای؟»
ـ «من نه، ولی برادر کوچیکم خیلی گرسنه است. الان که برسم خونه، براش یه نون میخرم. شما روزنامه نمیخری؟»
دختر جوان کیفش را باز کرد و یک ساندویچ کوچک از داخل آن درآورد. ساندویچ تقریبا نصفه بود. آن را به دوروتی داد تا به برادر کوچکش بدهد و بعد هم همه روزنامههای دخترک را خرید.
دوروتی خوشحال و شاد به سمت دیوید رفت تا ساندویچ را به او بدهد. ساندویچ خیلی کوچک بود و دخترک نمیتوانست آن را نصف کند، برای همین یک تکه کوچک از نان سر آن را جدا کرد و داخل دهانش گذاشت. بعد به برادرش گفت: «بیا دیوید، این ساندویچ را بخور. من هم نصفش را خوردم.»
و طوری با همان تکه کوچک نان در دهانش بازی کرد که برادر کوچکش فکر کند، لقمه بزرگی داخل دهان اوست. دیوید هم با این فکر که خواهرش الان سیر شده، همه ساندویچ را خورد و خوابید.
دوروتی با اینکه خودش سن کمی داشت و هنوز کودک بود، اما آن شب مثل خیلی از شبهای دیگر تصمیم گرفت گرسنه بخوابد تا برادر کوچکش سیر و راحت باشد. کاری که شاید خیلی از بزرگترها هم قادر به انجام آن نیستند.
مترجم: زهره شعاع
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست