سه شنبه, ۲۵ دی, ۱۴۰۳ / 14 January, 2025
مجله ویستا

دایی جان ناپلئون های ایرلندی


دایی جان ناپلئون های ایرلندی

آنچه در یك رمان اهمیت دارد, لذتی است كه خواننده به واسطه خواندن آن می برد به قول ایزاك باشویتس سینگر, هیچ عذری برای ادبیات كسالت آور پذیرفته نیست بعد از این می توان نكات دیگری را نیز مورد قضاوت قرار داد

اصلاً مهم نیست كه رمانی ساخته ذهن یك نویسنده یا این كه از زندگی واقعی او نشأت گرفته باشد. اصلاً مهم نیست كه رمانی ساختاری خاطره گونه داشته یا براساس زندگی كسی نوشته شده باشد. اصلاً مهم نیست كه رمان تا چه اندازه به واقعیت نزدیك باشد، تنها كافی است كه بتوان باورش كرد. اصلاً مهم نیست كه رمانی جزئیات بسیار بی اهمیت را مورد روایت قرار دهد یا بخواهد نكته ای را بارها تكرار كند. این نكات برای بسیاری از افراد حیاتی است، اما اهمیت زیادی ندارد. آنچه در یك رمان اهمیت دارد، لذتی است كه خواننده به واسطه خواندن آن می برد. به قول ایزاك باشویتس سینگر، هیچ عذری برای ادبیات كسالت آور پذیرفته نیست. بعد از این می توان نكات دیگری را نیز مورد قضاوت قرار داد.

یك رمان در بیشتر مواقع، یك زندگی را پیش روی ما قرار می دهد. اگر غیر از این باشد، وقت خود را به بطالت گذرانده ایم. اگر رمان، تجربه ای از زندگی را در اختیار ما قرار ندهد، باید به ادبی بودن آن شك كرد. این است كه اهمیتی ندارد كه از زندگی واقعی نشأت گرفته باشد یا از تخیل نویسنده. ساختاری خاطره گونه داشته باشد یا زمان و مكان را به هم بریزد و بخواهد الگویی متفاوت با زندگی واقعی ارائه دهد. حالا ممكن است كه این الگو مطابق ساختاری كلاسیك ریخته شده باشد یا الگو- پریش باشد. مهم این است كه تجربه ای از زندگی را در اختیار ما بگذارد. آنقدر كه وقتی كتاب را تمام می كنیم گلوی مان پیش قهرمان های قصه گیر كرده باشد. این است كه اهمیتی ندارد كه ماجرا چقدر از واقعیت نشأت گرفته است. اگر موضوعی واقعی را خوانده باشیم، دست مریزاد به نویسنده كه آن را به گونه ای روایت كرده كه باورش كرده ایم. اگر تخیلی بوده، دستش درد نكند كه به گونه ای شخصیت هایش را روی كاغذ آورده كه شخصیت های او، به انسان های ملموس زندگی ما بی شباهت نیست و به همین دلیل باورش كرده ایم. هیچ كدام از این دو را نیز نمی توان بر دیگری ارجح دانست. قلمی كه واقعی عینی را می نویسد دشواری هایی را به جان می خرد كه كم از كسی كه تنها از تخیل می نویسد ندارد. بورخس آرژانتینی هیچ وقت از دنیای معاصر ننوشت، چرا كه واقعیت عینی تخیلش را محدود می كرد و او مجبور بود به دیگران جواب پس دهد كه چرا فلان توصیف مطابق واقعیت نیست. این است كه او واقعیت عینی را بوسیده و به كناری نهاد بود. ماكسیم گوركی نیز واقعیت ذهنی را می خواست كنار بگذارد. ارجاع او تنها معطوف به دنیای واقعی معطوف بود. اما آیا می توان گفت كه گوركی تنها براساس دنیای واقعی می نوشت یا بورخس تنها به ذهنیات متكی بود؟ مرز این دو كجاست؟ آیا هر كدام واقعیت خود را نمی نوشتند؟ اینجا است كه قصه از تئوری جلو می زند.

حالا می رسیم به «اتاق سرد آنجلا» نوشته فرانك مك كورت. نویسنده این كتاب را براساس زندگی واقعی خود نوشته است. یعنی راوی كتاب، همان فرانك نویسنده است. اما آیا می توان آن را زندگینامه دانست. به دلایل فراوان می توان زندگینامه بودن كتاب را به نفع رمان بودن آن، رد كرد. حالا مجبورم خلاصه ای از كتاب را ارائه كنم تا ادامه بحث راحت تر دنبال شود، هرچند كه «اتاق سرد آنجلا» را باید كتابی متكی به جزئیات دانست تا كتابی معطوف به چیزهای كلی. ادبی بودن این خود زندگی نوشت، از خصوصیات مهم آن است و همین نكته سبب برتری آن بر بسیاری از زندگینامه ها شده است. چرا كه از انبوه زندگینامه هایی كه در طول سال منتشر می شوند، این كتاب توانسته به مخاطب انبوه دست پیدا كند و اینها علاوه بر داستان كتاب، به ساختار آن نیز مربوط می شود.

داستان از پیش از به دنیا آمدن راوی آغاز می شود. او روایت می كند كه پدرش به چه دلیلی از ایرلند می گذرد تا در آمریكا به زندگی اش ادامه دهد. مادر او نیز از آن ایرلندی هایی است كه به آمریكا رفته است. پدر و مادر هم در آنجا با هم آشنا می شوند و در همان روز اول زانو هایشان می لرزد. پدر راوی كه «ملكی» نام دارد، می خواهد لرزش زانو را به فراموشی بسپرد. اما دختر دایی های مادر دست به كار می شوند و سبب ازدواج آنها می شوند. «ملكی» را در كافه ای زیرزمینی می یابند. او بیشتر عمرش را در آنجا سپری می كند. بیكار است و درآمد درست و حسابی ندارد. این است كه بقیه عمر خانواده در بی پولی و فقر طی می شود. پدر هرچه درمی آورد خرج آبجوخوری اش می كند. راوی چهار و نیم سال دارد كه به ایرلند برمی گردند. این در حالی است كه راوی، فرانك در این چهار و نیم سال، دارای سه برادر و یك خواهر كوچك شده است. ملكی پسر، یك سال از او كوچك تر است و به نام پدر نامگذاری شده است. الیور و یوجین دو برادر دوقلو اویند و مارگرت خواهر چشم آبی و سیاه موی اوست كه تنها چند هفته دوام می آورد و گرسنگی و فقر او را می كشد. پدر و مادر كه به دختر كوچكشان دل بسته اند، ناگهان همه چیز را از دست رفته حس می كنند. پدر دوباره به الكل رو می آورد و تا پولی به دست می آورد، خرج كافه های زیرزمینی می كند و مست و مدهوش می شود و نیمه شب به خانه برمی گردد. آن وقت پسرها را ردیف می كند تا سرود آزادی ایرلند را بخوانند.

وقتی به ایرلند برمی گردند، هیچ پولی در بساط ندارند. خانواده ملكی نمی خواهند آنها را پیش خود نگه دارند. این است كه آنها پیش خانواده مادری می روند. آنجا هم كسی پذیرای آنها نیست. ارتش آزادیبخش ایرلند هم نمی پذیرد كه ملكی برای آنها جنگیده باشد و به همین دلیل هیچ پولی به او نمی دهند. او هیچ سابقه ای ندارد. ملكی بیمه بیكاری می گیرد، اما آن را بیشتر از آن كه خرج خانواده اش كند، خرج آبجو می كند. الیور و یوجین هم با كمی فاصله می میرند. مایكل به دنیا می آید و بعد از آن آلفونسوس جوزف كه الفی صدایش می كنند.

همین روزها است كه جنگ دوم جهانی شروع می شود و پدر برای داشتن شغل به انگلیس می رود، همان جایی كه از آن متنفر است. اما به غیر از سه پوند، هیچ پولی به دست خانواده نمی رسد. آنها باز هم بی پول می شوند. از خانه اجاره ای بیرونشان می كنند و مجبور می شوند به خانه مردی از خانواده مادری بروند كه در حومه شهر زندگی می كند. مرد كه از افسران سابق نیروی دریایی انگلیس است در یك مهمانی، به هنرپیشه معروف هالیوودی دل می بازد و از آنجا كه به او نمی رسد، به الكل پناه می برد. از نیروی دریایی بیرونش می كنند و او حالا در اداره ای كوچك در شهر زادگاهش كارگری می كند. فرانك با مرد دعوایش می شود، چرا كه او در نیم طبقه بالای خانه با مادر راوی «هیجان» می كند. مادر بیچاره هم برای این كه فرزندانش سرپناهی داشته باشند، تن به خفت می دهد. مادربزرگ می میرد و فرانك به خانه آنها می آید و با دایی اش كه در كودكی با سر به زمین خورده زندگی می كند. در اداره پست و شركت ایسون كار می كند تا بتواند برای سفر به آمریكا پول جمع كند. خلاصه دست به هر كاری می زند تا برای سفرش پول جمع كند. داستان در جایی تمام می شود كه فرانك وارد آمریكا شده است و می خواهد در آنجا زندگی دیگری را آغاز كند: «با مامور بی سیم روی عرشه ایستاده ام و به چراغ های آمریكا، كه چشمك می زنند، می نگرم. می گوید، خدای بزرگ، چه شب خوبی بود، فرانك. به نظر تو این مملكت فوق العاده نیست؟- چرا قربان، هست.»

پیش از آن كه سراغ هرچیزی بروم، توضیح دو نكته ضروری است. اول این كه یكی از جذابیت های رمان «اتاق سرد آنجلا» در طنزی است كه نویسنده در خلال روایتش می آورد و ما را در دل یك ماجرای غم انگیز می خنداند، گیرم كه خنده مان، خنده ای تلخ باشد. او هیچ گاه به دامن رمانتیسم سطحی نمی افتد در حالی كه موضوع داستان او، به سادگی می تواند به دام چنین روایتی بیفتد. روایت «مك كورت» روایتی فارغ از این سطحی نگری است و در نتیجه، ما با سوز و آه و ناله بی جهت روبه رو نیستیم، در حالی كه داستان پتانسیل این آه و ناله را دارد. در ادامه به برخی از نكات طنز آمیز اشاره خواهم كرد. نكاتی كه همواره حسی انتقادی دارند.

نكته دومی كه باید به آن اشاره كرد، ظرافتی است كه نویسنده در روایت خود آورده است. او به جزئیاتی اشاره می كند كه به ظاهر بسیار كم اهمیت می نمایند، اما همین جزئیات است كه به داستان او بعد می دهد و آن را از یك خاطره صرف درمی آورد. به طور قطع نمی توان این جزئیات را در یك خلاصه داستان آورد. حتی بخش هایی از داستان نیز در این خلاصه ای كه آمد، به ناچار حذف شده است. برخی از آنها ممكن است بسیار مهم باشند، مثل دو بار بیمار شدن راوی و به بیمارستان رفتن او. او یك بار حصبه می گیرد و تا پای مرگ می رود و بار دیگر، عفونت چشم هایش را می گیرد و همین سبب می شود تا او، تا آخر عمر با چشمانی نیمه باز به دنیا نگاه كند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.