شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
چشمان پر تمنای مادر
![چشمان پر تمنای مادر](/web/imgs/16/96/z23n21.gif)
دستان نازک و جوانش همیشه بوی گچ می داد و لباس هایش بوی گرد و غبار! از راه که می رسید چادر مشکی اش را روی زمین می انداخت و به سوی آشپزخانه می رفت، غذایی تدارک می دید و در حالی که هنوز لباس بیرون بر تن داشت، آستین ها را بالا می زد و ظرف هایی را که کودکان قد و نیم قدش کثیف کرده بودند می شست.آن گاه چادر پر از خاکش را در حیاط می تکاند و آن را مرتب تا می کرد و در گوشه تاقچه می گذاشت.با آن که سی و دو سال بیشتر نداشت به چشم کودکانه فرزندانش خیلی پر سن و سال و بزرگ می نمود! بدون آن که اخمی بر چهره فرشته وارش بنشیند به سرعت و یک تنه کارهای خانه را انجام می داد و تا پختن غذا، در مقابل خدای خود با قامتی استوار می ایستاد و برای آن چه به او عطا شده بودشکر می کرد.
پس از صرف ناهار و فارغ از سر و کله زدن با ده ها دانش آموز به درس و مشق های فرزندان خود می رسید. به یکی دیکته می گفت و برای آن دیگری که بازیگوش بود درس علوم را با صدای بلند می خواند و تکرار می کرد تا شاید در ذهن سر به هوای پسر بچه اش نکاتی نقش ببندد!هر روز عصر قبل از اذان، سماور نفتی را روشن می کرد و با جارو دستی اتاق های تو در تو و حیاط قدیمی را جارو می زد و کاغذ پاره ها و زباله هایی را که فرزند کوچکش پراکنده بود، جمع می کرد.سپس تشتی پر از لباس می شست و آن ها را روی طنابی که به دو درخت گیلاس وصل کرده بود می آویخت و با دستان خسته اش آن ها را صاف می کرد.در آن روزگار که رفاه و امکانات کنونی نبود داشتن ۵ فرزند کوچک، سر و سامان دادن امور منزل، کار سنگین تعلیم و تربیت و دغدغه های روزمره زندگی تمام ذهنش را مشغول کرده بود اما با توانایی زیاد آن ها را سامان دهی و مدیریت می کرد!
در چشمان مهربانش همیشه امید همچون تلألو خورشید می درخشید و آرامش را به فرزندان هدیه می کرد. چه بسیار روزهای سرد زمستان در انتظار آمدن مینی بوس روستا کنار جاده از سرما می لرزید و به امید رسیدن هر چه زودتر به خانه و رسیدگی به همسر و کودکانش لحظه شماری می کرد.هنگام بازگشت به منزل کنار بخاری چکه ای می ایستاد و دستان خود را کمی گرما می بخشید و با پاهای یخ بسته که گاهی از شدت سرما، خواب را از چشمانش می ربود به امور روزمره خانه می پرداخت. هر شب به امید فردای روشن برای فرزندانش و دعای خیر والدین دانش آموزان خود چشم بر روی هم می گذاشت و ۳۰ سال تمام لحظه هایش این گونه سپری شد ...و اما او امروز با بدنی فرسوده هم چنان کار می کند و هنوز هم دغدغه زندگی فرزندان جوانش او را آرام نمی گذارد.با آن که دستانش دیگر بوی گچ نمی دهد اما زخم ها و پوست خسته آن ها از روزگار پر فراز و نشیب و پر مشغله حکایت می کند و حتی استعمال داروهای گیاهی و شیمیایی نمی تواند سوزش دستانش را التیام بخشد! به علت ایستادن های مداوم امروز دیگر پا درد امانش را بریده و ناچار است برای نیایش کنار میز بنشیند و خدای بزرگ را عبادت کند ... اکنون هر یک از فرزندان او به سویی رفته اند و دنیای هزار رنگ امروزی خاطرات دیروزی را در ذهن آن ها کم رنگ و کم رنگ تر کرده است و تنها هنگام برخورد با مشکلات زندگی همچو دوران کودکی به آغوش گرم او پناه می برند.و دوباره روز از نو روزی از نو ... غرق در زندگی روزمره می شوند و چشمان نگران و نگاه پر از خواهش او را نمی بینند. نگاهی که در گذشته جوان بود و روز و شب را بسیار طولانی می دید و اکنون لحظات را کوتاه و کم می بیند و تمنای کنار هم بودن ها در روزنه چشمانش سوسو می زند!
نازلی حیدرزاده
مسعود پزشکیان انتخابات ریاست جمهوری انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم سعید جلیلی انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ ایران انتخابات 1403 پزشکیان ستاد انتخابات کشور سیاست
هواشناسی تهران شهرداری تهران پلیس راهور قتل سازمان هواشناسی محرم اربعین پلیس سلامت محیط زیست گرما
قیمت دلار خودرو بورس قیمت طلا قیمت خودرو حقوق بازنشستگان دولت سیزدهم دلار بانک مرکزی مسکن بازار خودرو بازنشستگان
ماه محرم الناز شاکردوست سینما بهاره رهنما هنرمندان تلویزیون بازیگر ازدواج سینمای ایران تئاتر رامبد جوان
کنکور ۱۴۰۳ دانش بنیان
جنگ غزه جو بایدن رژیم صهیونیستی انگلیس اسرائیل روسیه غزه فلسطین آمریکا دونالد ترامپ ولادیمیر پوتین حماس
یورو 2024 پرسپولیس فوتبال استقلال تیم ملی آلمان باشگاه پرسپولیس علیرضا بیرانوند تیم ملی اسپانیا کریستیانو رونالدو ترکیه لیگ برتر سپاهان
هوش مصنوعی تلگرام سامسونگ ایلان ماسک ناسا گوگل هواپیما اپل
سرطان کاهش وزن کمردرد