پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
شهر مردگان
همه جا غرق در تاریکی و سکوت بود. صدای قطرات باران که با شدت خود را به شیشههای پنجره میکوبیدند تنها صدای موجود بود. از همه چیز بیزار بودم. سردی فلز اسحله سردم میکرد و آن را محکم در دست میفشردم. به آرامی اسلحه را بر روی شقیقهام گذاشتم و به تاریکی زل زدم.
گذشته مانند فیلمی جلوی چشمانم رژه میرفتند.
بیست و چهار ساله بودم که عاشق روناک شدم. دختر آقای نجاتی میلیاردر افسانهای شهر، هر چند بهتر است که بگویم روناک عاشق من شد. من مربی رانندگی او بودم و خداوند اگر مرا در خانوادهای فقیر قرار داده بود، اما در عوض ظاهری فوقالعاده دلنشین نثارم کرده بود و شاید همین موضوع باعث شده بود که روناک دلداده من بشود. اما همین که دختر پولداری مثل روناک عاشق پسر فقیری مثل من شده یعنی شروع گرفتاری برای رسیدن به یکدیگر!
اشتباه نکنید! داستان زندگی من، قصهای رمانتیک برای رسیدن دو دلداده به یکدیگر نیست. اتفاقا من اصلا آدم احساساتی و عاشق پیشهای نبودم و برعکس در تمام دوران جوانیام فقط و فقط به فکر تفریح بودم.
در هر صورت در آن ایام ارتباط من با روناک روز به روز بیشتر و گستردهتر میشد و از آنجایی که هر جوانی آرزو داشت تا داماد آقای نجاتی شود، من پس از گرفتن گواهینامه روناک، بلافاصله به وی پیشنهاد ازدواج دادم و دختر بیچاره به تصور اینکه من شیفته او هستم قول داد هرطور که شده برای این وصلت تلاش کند. غافل از اینکه من فقط و فقط به ثروتش چشم داشتم و بس!
همانطور که تصور میکردم پدر روناک با ازدواج ما شدیدا مخالف بود. اما من آنقدر رفتم و آمدم و نقش جوانان عاشقپیشه را برای آقای نجاتی بازی کردم و روناک هم آنقدر تلاش کرد و حتی تهدید کرد که در نهایت آقای نجاتی برخلاف میل باطنیاش با عروسی ما موافقت کرد.
بعد از عروسی من دیگر در قلب بهشت بودم و خود را خوشبختترین مرد روی کرهزمین میدیدم. اما من به این قانع نبودم و توقعام خیلی بیشتر از اینها بود. برای همین در همان ابتدا سعی کردم تا خود را در دل آقای نجاتی جا کنم.
ماه سوم بعد از ازدواجمان بود که توانستم وارد تشکیلات افسانهای نجاتی شوم، البته در ابتدا بهعنوان یک کارمند معمولی، اما من که تصمیم خود را گرفته بودم آنقدر از خود توانایی به نمایش گذاشتم که کم کم اعتماد نجاتی به من جلب شد و کار بهجایی رسید که پس از یک سال معاون او شدم.
اما من بازهم بهاین قانع نبودم! من چیزی فراتر از اینها میخواستم. صبح تا شب حتی گاهی نیمهشب در شرکت کار میکردم و ایدههای جدید میدادم.
یکسال دیگر هم گذشت و من تبدیل به مشاور آقای نجاتی در تمام امور شدم. با اینکه دیگر آقای نجاتی مرا چشم بسته قبول داشت، اما همیشه سعی میکرد تا به من یادآوری کند که من بی او، هیچچیز و هیچکس نیستم و هر چه دارم از اوست، و این رفتار او، مرا در درون ذره ذره کینهای میکرد، تا اینکه بالاخره پس از گذشت سه سال تصمیم خود را گرفتم!
دیگر میخواستم از زیر یوق آقای نجاتی بیرون بیایم،دیگر خسته شدم که هر روز برای روناک فیلم بازی کنم و نقش یک شوهر عاشقپیشه را ایفا کنم. از تمام آن آدمها حالم بهم میخورد، دیگر طاقت نداشتم تحقیرهای نجاتی را تحمل کنم و نوکر او باشم. این بود که دست به کار شدم و ترتیب معاملهای سوری را دادم. این معامله در ظاهر ثروت نجاتی را چند برابر میکرد و آنقدر دقیق این کار را صورت دادم که مو، لای درز آن نمیرفت و نجاتی کوچکترین شکی نمیکرد، این بود که وی برای سرگرفتن این معامله تمام داراییهای خود را به پول نقد تبدیل کرد و در بانک گذاشت تا معامله سربگیرد. من اما در آن طرف ترتیب سفرم به اسپانیا را میدادم و درست روزی که شب آن عازم بودم و هیچکس هم از آن خبر نداشت با جعل امضای نجاتی دوسوم حساب او را خالی کردم و به حساب خود در خارج از کشور انتقال دادم و رفتم!
آری! رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. در اسپانیا فقط و فقط از ثروتم لذت می بردم و خوشگذرانی میکردم.
ده سال از اقامت من در اسپانیا گذشت! ده سالی که من غرق در لذت بودم حتی یکبار هم به فکر عاقبت روناک و خانوادهاش فکر نکردم، تا اینکه بالاخره خداوند یقهام را گرفت و یادم آورد که دنیا بیحساب و کتاب نیست. من سرطان خون گرفته بودم!!! روزی که متوجه بیماریام شدم و دانستم که زمان زیادی ندارم، تازه به یاد همسرم افتادم! خدای بزرگ، چه بلایی سر او در این سالها آمده است؟ بعد از رفتن من آنها چه کردهاند؟ کجا رفتهاند؟ این سرنوشت قطعا، تقاص من برای تمام بدیهایی است که به آنها روا داشتهام.
بلافاصله تصمیم گرفتم تا بار گناهانم را کمتر کنم. باید ثروت آنها را باز میگرداندم. باید آنها را پیدا میکردم و از آنها حلالیت میطلبیدم. سریعا دست به کار شدم و برای آمدن به ایران بلیت تهیه کردم.
روزی که وارد فرودگاه ایران شدم، با این تصور که آقای نجاتی در آن روزها از من شکایت کرده است انتظار داشتم که بازداشت شوم، اما در کمال ناباوری متوجه شدم که هیچ شکایتی از من نشده است. با ورودم به ایران فورا دنبال خانواده نجاتی گشتم. هرچه آدرس، نشانی و شماره داشتم را چک کردم، اما آنها آب شده بودند و به داخل زمین رفته بودند. هر چه بیشتر میگشتم کمتر نتیجه میگرفتم، هیچکس از آنها خبر نداشت.
اما من دست بردار نبودم، آنقدر گشتم و گشتم تا بالاخره آدرسی از آنها پیدا کردم. اما کجا؟ جایی در خارج از شهر!
در دل خدا خدا میکردم که آدرس اشتباه باشد، اما حقیقت داشت! وقتی که قدم به خانهای ۳۰ متری که به ویرانهای بیشتر شبیه نبود گذاشتم، روناک را دیدم، بیاختیار بغضم شکست. آری! روناک بود، اما نه آن روناک شاداب و سرزنده و زیبایی که من میشناختم. آن زن که روبهروی من قرار داشت ویرانهای از روناک من بود. کمی آنسوتر آقای نجاتی که حالا فقط پوست و استخوان از وی باقیمانده بود مانند تکه گوشتی بیحرکت زیرپتو روی زمین خوابیده بود و به سقف زل زده بود.
روناک با دیدن من ابتدا گریست، اما بلافاصله خود را کنترل کرده و با فریاد من را از خانه بیرون کرد. اما وقتی که من آهنگ آمدن کرده بودم،میدانستم که باید آمادگی هر گونه برخوردی از سوی آنها را داشته باشم. این بود که بدون ناراحتی بیرون رفتم. من دست بردار نبودم،فردای آن روز دوباره به منزل آنها رفتم. التماس کردم! اشک ریختم! ابراز پشیمانی کردم و سرگذشتم را برای روناک شرح دادم حتی به پایش افتادم،اما او فقط گریه میکرد و مرا از خود میراند. روناک به هیچ وجه حاضر نبود مرا قبول کند و تنها در هفته دوم بود که در میان اشک و فریادهای وی فهمیدم که بعد از رفتن من زندگی آنها ویران شده و درست یکسال بعد آقای نجاتی از شدت فشار سکته مغزی کرد و تا امروز مانند تکه سنگی بیروح زندگی نباتی دارد و مادر روناک نیز چند ماه بعد دیگر طاقت نیاورد و دق کرد و مرد! در این میان پی به راز دیگری هم بردم. رازی که پاسخ پرسش خود را درباره شکایت نکردن آقای نجاتی از خودم دریافتم.
پدربزرگ روناک سالها پیش زمانی که هنوز ازدواج نکرده بود به بیماری لاعلاجی دچار شده بود و از آنجایی که وی فوقالعاده پولدار بوده و میدانسته که تا چند وقت دیگر میمیرد، برای آنکه زن و بچههایش به دردسر انحصار وراثت و برو بیای دادگاه نیفتند، تمام اموالش را به نام پسر بزرگش که پدر روناک باشد، میکند تا پس از مرگش او سهم مادر و خواهر و برادرهای کوچکترش را بدهد، اما آقای نجاتی پس از مرگ پدر، تمام اموال را بالا میکشد و هیچچیز به آنها نمیدهد.
آری! آقای نجاتی پس از رفتن من به اسپانیا این راز را برملا میسازد و چون احساس میکند که دارد تقاص بدی را که به خانوادهاش کرده است، پس میدهد، از من کوچکترین شکایتی نمیکند!
با شنیدن این ماجرا برخود لرزیدم. اما جالب اینکه روناک تحت هیچ شرایطی حاضر نبود پولی که من میخواستم به آنها برگردانم را بگیرد، او حتی نمیخواست دیگر من را هم ببیند، او روزها در یک شرکت به عنوان منشی کار میکرد و خرج خود و پدر بیمارش را درمیآورد.
دو ماه تمام رفتم و آمدم و به هر ریسمانی چنگ زدم تا روناک حداقل اگر مرا نمیپذیرد پولی که ده سال پیش از آنها برداشتم را از من قبول کند،اما فایده نداشت که نداشت. این بود که پس از پنج ماه بالاخره خسته شدم و تصمیم گرفتم تا خود را از شر این زندگی نکبتبار خلاص کنم.
تمام آن اتفاقات در کمتر از سی ثانیه از جلوی چشمانم عبور کردند.
دیگر طاقت نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و به آرامی انگشت خود را روی ماشه گذاشتم، اما درست قبل از انجام تصمیم، صدای زنگ در خانه بلند شد. با تعجب به سمت در رفتم. پشت در مردی بود که چهرهاش به شدت برایم آشنا بود، اما هرچه به ذهنم فشار آوردم نتوانستم او را به یاد بیاورم.
- منو شناختید؟
- نه متاسفانه، چهرهتون خیلی آشناست اما هر چی فکر میکنم، یادم نمیاد.
- خب حق دارید آقا پیام، از اون روزها حداقل ده سال گذشته، من عماد هستم. کارمند حسابداری شرکت آقای نجاتی!
آره! درست میگفت، تازه یادم آمد که او کیست. اما او در این وقت شب چه میخواست؟ از کجا فهمیده بود که من آمدهام؟ این پرسشها بدجوری ذهنم را به خود درگیر کرده بود، اما عماد بلافاصله به کنجکاویام پایان داد و گفت:
- راستش من از همهچیز خبر دارم. اینکه شما پولهای آقای نجاتی رو بالا کشیدی و اینکه روناک و خانوادهاش پس از آن اتفاق به چه فلاکتی افتادن.
- تو چطوری از همهچیز مطلع شدی؟ حالا از من چی میخوای؟
عماد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- من از برگشتن شما به ایران و بیماریتون خبر دارم. راستش...
- راستش چی؟
- راستش از همون موقع که شما گذاشتین و رفتین روناک طلاق گرفت، دیوانهوار عاشق اون هستم. اما نه جرات مطرح کردن این موضوع را داشتم یعنی عاشق یک زن مطلقه و بدبخت به خانوادهام رو و نه جرات ابراز عشق به روناک رو!
در ظاهر باید ناراحت میشدم و عماد را به دیوار میچسباندم،اما برای یک لحظه این فکر به ذهنم خطور کرد که تنها راه رهاییام از این عذاب وجدان لعنتی و رهایی روناک از این وضع، ازدواج او با عماد است. به همین دلیل از خودکشی منصرف شدم و از فردای همانروز دست بهکار شدم. ابتدا نزد مادر پیر عماد رفتم و با شرح سرگذشتم او را برای ازدواج عماد و روناک متقاعد کردم. البته همینکار دو هفته زمان برد،اما پیرزن بالاخره قبول کرد و پذیرفت! سپس به طرزی که روناک متوجه حضور من نشود، سعی در نزدیک کردن عماد و روناک کردم. اما ایکاش همهچیز به همین راحتیها بود! در همین گیرو دار بود که از طریق عماد متوجه شدم که روناک مشکل بزرگی دارد، روناک از شرکتی که در آن کار میکرد در حدود چند ماه قبل یک وام پنج میلیونی از رئیس شرکت گرفته بود تا مقدمات عمل جراحی پدرش را فراهم کند. رئیس شرکت هم به اندازه ۱۰ میلیون از روناک سفته گرفته بود و در ضمن شناسنامهاش را هم نزد خود نگه داشته بود. این چیز زیاد سختی نبود و من میتوانستم آن را حل کنم، اما مشکل آنجا بود که شرکت آنها در ظاهر، کارش واردات و صادرات بود، اما در اصل یکی از عاملان قاچاق دارو به حساب میآمد و رئیس شرکت با این عنوان که مدارکی طراحی کرده که نشان میدهد روناک هم جزء باند آنهاست، او را شب و روز عذاب میداد و تهدید میکرد و با این وجود قصد ازدواج با وی را داشت.
وای خدای من! باور کنید وقتی که اینها را فهمیدم دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و من داخل آن فرو میرفتم. روناکی که روزگاری پدرش فقط به خاطر گرفتن گواهینامه برای دخترش گرانقیمتترین ماشین را هدیه گرفته بود، اکنون به خاطر کاری که من کرده بودم و برای پنج میلیون تومان پول مجبور بود به این دردسر بیفتد و تحقیر شود!
باید کاری میکردم. همان روز نزد پلیس رفتم و آنها را در جریان همهچیز قرار دادم،آنها برای این منظور پروندهای را باز کردند و تجسس را آغاز کردند. از طرف دیگر با هزار بدبختی آدرس خواهر و برادرهای آقای نجاتی را پیدا کردم و همهچیز را برایشان تعریف کردم. آنها در ابتدا مرا به شدت از خود راندند، اما آنقدر رفتم و آمدم و گفتم، تا بالاخره نرم شدند. بیش از نیمی از آن ثروت را به آنها بازگرداندم سپس بخش دیگری از اموال را صرف ساخت یک مدرسه به نام مادر خدا بیامرز آقای نجاتی کردم تا حداقل روح او راضی باشد.
درست در همین ایام بود که پلیس هم توانست مدارک و دلایل کافی باند آن شرکت قاچاق دارو را شناسایی و منهدم کند.
گویی روزگار داشت به من روی خوش نشان میداد و من از این موضوع حسابی خوشحال بودم.
روناک در دادگاه بلافاصله تبرئه شد و وقتی که فهمید همهچیز به وسیله من اتفاق افتاده و من پول خواهر و برادرهای پدرش را بازگرداندهام و از آنها حلالیت طلبیدم و مدرسه هم در حال ساخت است. تا روح مادربزرگش، پدرش را ببخشد، نظرش نسبت من عوض شد و مرا پذیرفت. دفعه اول که روبهرویش نشستم، او فقط گریه کرد و من از او معذرت میخواستم تا مرا ببخشد و حلالم کند.
او وقتی که فهمید آن پول دیگر حلال شده حاضر به دریافت آن شد، جالب است که بدانید پدر روناک از وقتی که من سهم خواهر و برادرهایش را دادهام با آنکه زندگی نباتی دارد و قادر به حرف زدن نیست، اما آرامش عجیبی در چهرهاش شکل گرفته است. دو هفته تمام تلاش کردم تا روناک را راضی به ازدواج با عماد کردم و بالاخره آنها زن و شوهر شدند.
امروز پنج ماه از ازدواج روناک و عماد میگذرد، عماد به وسیله پول روناک مغازه کوچکی خریده است و کاسبی برای خود به راه انداخته. آنها با بقیه پول خانهای کوچک در گوشهای از شهر خریدند و خدا را شکر که حسابی خوشبختند.
اما من، بیماریام حسابی در وجودم ریشه انداخته و شدت گرفته و در بیمارستان بستری هستم. نمیدانم چند ماه دیگر یا چند روز دیگر زنده میمانم، حتی نمیدانم وقتی این سرگذشت به چاپ میرسد، در قید حیات هستم یا نه؟ اما مرگ و زندگی برایم کوچکترین اهمیتی ندارد و هیچگاه در زندگی تا این حد خوشحال و راضی نبودهام. دیگر از مرگ ترسی ندارم، چرا که حداقل براین باورم که بدون عذاب وجدان از دنیا خواهم رفت. چقدر خوب است که آدمها همیشه به یاد داشته باشند که: چقدر زود دیر میشود!
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست