پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تنها, زیبایی نجات بخش است


تنها, زیبایی نجات بخش است

نگاهی به نمایشنامه مرغ دریایی اثر آنوان چخوف

یگانه امید ترپلف در زندگی، هنر و عشق است. عشق او به نینا به او جسارت و شوق زیستن می بخشد و از پوچی و تلخی زندگیش می کاهد.نمایشنامه مرغ دریایی داستان انسان های کمال گراست، انسانهایی که آفرینش هنری یگانه خواست و هدف زندگی شان است و یگانه شکل زیستن روی زمین. چخوف در نمایشنامه مرغ دریایی داستان زندگی تراژیک انسان هایی را روایت می کند که کمال زندگی را در گرو آفرینش و تحقق زیبایی بر روی زمین می دانند. بدین سان حتی عشق نیز در نظرشان تعریفی زیبایی شناسانه می یابد/ اما شخصیت های نمایشنامه مرغ دریایی، در عشق نیز به اندازه هنر ناکام و سرخورده هستند.

آنها در ابتذال و یکنواختی ملال آور زندگی شان دست و پا می زنند. عشق و هنر برای آنها راهی است برای رهایی از پوچی و معنا باختگی زندگی شان. چخوف در این اثر سعی کرده است تصویری صریح و روشن از سقوط انسان معاصر بر پوچی و معنا باختگی و در عین حال تلاش برای فائق آمدن بر آن را به دست بدهد.

چخوف در سال ۱۸۹۵ نگارش نمایشنامه را به اتمام رسانید. وی در اوایل ماه مه همان سال به سوورین، منتقد و دوست صمیمی اش نوشت: «برای انجمن شما، نمایشنامه عجیبی خواهم نوشت به این امید که چنانچه خوب از آب درآید، روی صحنه انجمن تان به نمایش گذاشته شود.» با نمایشنامه مرغ دریایی چخوف توانست سبک خاص خویش را در نمایشنامه نویسی شکل دهد. در حقیقت نمایشنامه مرغ دریایی، نقطه عطفی در کارنامه ادبی چخوف به شمار می آید و او را به عنوان نویسنده ای برجسته به جامعه ادبی و هنری آن زمان روسیه می شناساند. چخوف در این اثر، بیش از دیگر آثارش به زندگی و افکار خصوصی خویش رجوع کرده است.

از این رو نمایشنامه مرغ دریایی، بیش از هر چیز حدیث نفس خود نویسنده است. نمایشنامه مرغ دریایی نخستین بار در ۱۸۹۶ در مجله ماهانه «اندیشه روسی» چاپ مسکو منتشر شد. چخوف در اکتبر ۱۸۹۵ در نامه ای به سوورین نوشت: «تصورش را بکنید، مشغول نوشتن نمایشنامه ای هستم. احتمالاً زودتر از اواخر نوامبر تمامش نخواهم کرد. از این کار لذت می برم، گرچه می دانم که دارم علیه قراردادهای صحنه ای عمل می کنم.

آنچه می نویسم یک کمدی است در چهار پرده، شامل وراجی زیاد درباره ادبیات، تحرک کم و یک خروار عشق و همچنین دارای سه نقش زنانه و شش نقش مردانه و یک منظره (دریاچه)…» پس از اتمام نمایشنامه چخوف آن را از «میلخوو» به مسکو فرستاد تا تایپ شود. در اوایل ۱۸۹۶ چخوف تغییراتی چند در نمایشنامه صورت داد و در ۱۵ مارس نسخه تازه نمایشنامه برای کسب اجازه نمایش به اداره سانسور ارسال شد. در اواخر ماه ماه ۱۸۹۶ (پتاپنکو) طی نامه ای به چخوف نوشت:«برای مرغ دریایی تو ماجرای کوچکی رخ داده و به شکل کاملاً غیرمنتظره در دام سانسور گرفتار شده است. از تو اجازه می خواهم در متن آ ن دو سه کلمه را عوض کنم تا بشود از سانسور درش آورد. این کار البته اگر موافق باشی پس از بازگشتم به پتروگراد انجام خواهم داد.» چخوف در اواخر ژوییه سال ۱۸۹۶ پس از اصلاح چند جمله ای که مورد نظر سانسور بود. آن را مجدداً به پترزبورگ فرستاد.

پس از آن که اصلاحات سانسوری صورت گرفت، نمایشنامه مرغ دریایی برای نخستین بار در تئاتر «الکساندرینسکی» روی صحنه رفت و با استقبال سرد تماشاچی ها روبرو شد. فردای آن روز جراید و مجله های ادبی و هنری پترزبورگ نمایشنامه را مورد انتقادهای تندی قراردادند. امام سوورین طی مقاله مفصلی که در مجله «عصر جدید» چاپ شد در دفاع از چخوف نوشت:«… و من معتقدم که چخوف می تواند آسوده بخوابد و به کار خود ادامه دهد او با قریحه درخشانی که دارد، در ادبیات روسیه چهره ای جاودانه باقی خواهد ماند…»

ترپلف نویسنده جوانی است که در سال سوم دانشکده به عللی که به قول روزنامه چی ها «از حیطه اختیار هیأت تحریریه خارج است» ترک تحصیل کرده است. زندگی ترپلف از بخشش خسیسانه مادرش، ارکادینا می گذرد. ارکادینا که هنرپیشه ای است که شهرت، زندگی و هنرش را تباه ساخته است، نسبت به ترپلف بی توجه است و با دیده تحقیر به او می نگرد. ترپلف احساس حقارت می کند و این حقارت و ناچیزی را از نگاه های دیگران درمی یابد.

او به سوورین می گوید: «این طور به نظرم می آمد که آنها با نگاههایشان، حقارت و ناچیزی مرا اندازه می گرفتند، افکارشان را می خواندم و از احساس حقارت رنج می بردم. پرده اول» این احساس حقارت و رنج حاصل از آن ترپلف را بیش از پیش به تنهایی و انزوا سوق می دهد. تنهایی سرنوشت محتوم انسان معاصر است، انسانی که قادر نیست ارتباطی منطقی با گذشته و سنت هایش ایجاد کند. انسانی که چشم به دوردست ها می دوزد و به اسم آینده، گذشته و ارزشهایش را فدا می کند. ترپلف درست یک چنین انسانی است.

او آن حقیقتی را که دیگران با گشاده دستی به تاریک ترین زوایای زندگی شان تعمیم می دهند، نفی و انکار می کند و برآن است تصویری یک سر بدیع از زندگی به دست دهد. اما این زندگی در نظر ارکادینا، موجودی است بی استعداد و پرمدعا، موجودی که حسادت تنها مایه تسلی خاطرش است و در نظر نینا، این زندگی موجودی است ناواقعی و پندارگون و به همان اندازه عاری از حقیقت. تنهایی و انزوا بهای یک چنین عصیانی است که ترپلف در زندگی برگزیده است تا به یاری آن همچون پیامبری بشارت گراینده ای روشن برای بشریت باشد. اما هنر آن معجزه ای است که ترپلف به یاری آن می خواهد دیگران را به آرزوها و امیدهایش مجاب سازد که با نیروی نفی کنندگی اش خود را نیز بی اعتبار می سازد.

یگانه امید ترپلف در زندگی، هنر و عشق است. عشق او به نینا به او جسارت و شوق زیستن می بخشد و از پوچی و تلخی زندگیش می کاهد. اگر هنر، ترپلف را به تنهایی و انزوا می کشاند، عشق تنها حلقه پیوند او با زندگی است که حال او این همه از آن دور افتاده است. ترپلف نمایشنامه ای عجیب و غیرعادی را در چشم اندازی طبیعی که به دریاچه و به افق باز می شود، روی صحنه می آورد. نقش اصلی نمایشنامه را نینا برعهده دارد.

ترپلف که تئاتر معاصر را چیزی جز کهنه پرستی و خیال واهی نمی داند. برآن است تا شکل و سبکی نو در هنر پدید آورد. او به سوورین می گوید: «به سبک ها و اشکال نو احتیاج داریم و اگر نتوانیم به وجودشان بیاوریم، بهتر است تئاتری نداشته باشیم. پرده اول» اما نمایشنامه ترپلف از طرف مادرش، ارکادینا به شوخی گرفته می شود و ترپلف ناامیدانه نمایش را در نیمه قطع می کند. ارکادینا هنر را وسیله ای برای خدمت به بشریت می داند و نسبت به افکار تند و تیز ترپلف در باب هنر، بی اعتماد و بدگمان است و آن رانشانی از انحطاط و سقوط نسل جوان می داند.

اما ترپلف نگاه دیگرگونه ای به هنر دارد. او از پذیرفتن آن اصول اخلاقی کوچک و به راحتی قابل فهم و مفید در محیط خانواده را که نوابغ کبیر و خادمان هنر مقدس در جمله های تکراری موعظه می کنند، سرباز می زند. اما در نظر نینا، ترپلف نیز کاری جز موعظه کردن و نفی کردن نمی کند. وقتی که نینا او را به خیالپردازی متهم می کند، ترپلف در جوابش می گوید: «چهره زنده! زندگی را باید آن طوری که در رؤیاهایمان مجسم می شود، نشان داد نه آنطور که هست یا باید باشد. پرده اول» از این رو ترپلف هدف و غایت هنر را از آنچه مادرش خدمت به بشریت می داند، جدا می انگارد و آن را ازهرگونه رویکردی اخلاقی مبرا می سازد.

بدین سان جهانی شکل می گیرد پندارگون و خیالی، جهانیکه وجه غالب آن پوچی و معناباختگی است و آدمی برای فائق آمدن بر این معناباختگی ناگزیر است به نوعی، خود، آن را تجربه کند. اما آرکادینا سبک و شکل نویی را که ترپلف مدعی آن است، نوعی بیماری و اخلاق نابهنجار تلقی می کند. آرکادینا می گوید: «...اما به نظر من اینجا مسأله اشکال جدید مطرح نیست بلکه فقط رک و راست پای خلق بد در میان است. پرده اول» نمایشنامه ترپلف سراسر بازگویی تنهایی آدمی است، این برای دورن خوشایند می آید چراکه دورن نیز در زندگی احساس تنهایی می کند.

اما دورن آگاهانه این تنهایی رابرگزیده است. تنهایی برای دورن دستاویزی است برای مصون ماندن از سبکسری زندگی. در نظر دورن، عشق برای مردی به سن و سال او، دیگر آن درخشندگی و تقدسی را که می بایست به زندگیش ببخشد، از دست داده است. دورن تنهایی را می ستاید. در نظر او برای مردی که هیچ آینده ای برای خود تصور نمی کند، تنهایی یگانه شکل زیستن است. دورن نه تنها خود نمی خواهد سهمی در زندگی دیگران داشته باشد، بلکه هیچکس را هم به زندگیش راه نمی دهد. از این رو با بی قیدی عشق پولینا آندری یونا را بی پاسخ می گذارد.

دورن نمایشنامه ترپلف نمایشنامه ترپلف را می ستاید، چراکه آن را حاصل اندیشه ای بزرگ می داند. آنچه او نمی تواند درکش کند، گنگی و ابهام نمایشنامه ترپلف است. دورن معتقد است که ترپلف خود به درستی نمی داند برای چه می نویسد و چه هدفی از نوشتن درسر دارد. نگاه ترپلف متأثر از زندگی محنت بارش است. او عاشق نینا است، اما دریافته است که نینا در دل او را تحقیر می کند و نسبت به او بی توجه است.

او به نینا می گوید: «کاش می دانستید که چقدر بدبختم! سردی رفتارتان وحشتناک و باورنکردنی است، درست به این می ماند که از خواب بیدار شوم و ببینم آب دریاچه ناگهان خشک شده یا به زمین فرورفته باشد. پرده دوم» ترپلف مرغ دریایی ای را شکار می کند و آن را جلوی پای نینا می اندازد. نینا معنی این کار را از او جویا می شود و ترپلف می گوید که بزودی به همین نحو به زندگی خودش خاتمه خواهد داد. ترپلف بر آن است که بر پوچی و معناباختگی زندگیش بشورد و آن را نفی و انکار کند. او برای این نفی وانکار متوسل به هنر می شود اما با اندوه درمی یابد که هنر این پوچی و معناباختگی را نمایان تر و پررنگ ترمی سازد. ترپلف سر آن دارد که از پذیرفتن چنین جهانی سرباز زند.

از این رو راهی جز مرگ و نیستی پیش پای خود نمی بیند و دست به خودکشی می زند، اما از مرگ جان سالم به در می برد. ترپلف باور دارد که اگر هنر تنها می تواند چشمان آدمی را باز کند در مقابل عشق او را وامی دارد تا زندگی را بهتر ببیند. او هنوز دل به عشق نینا سپرده است.

تریگورین به عنوان نویسنده ای مشهور در برابر این پوچی و معناباختگی که در نظرش همچون حکم کلی حاکم بر زندگی مدرن است، با واقع بینی سرفرود می آورد. تریگورین برآن نیست تا قضاوتی درباره زندگی و دنیا بکند. او خود را تسلیم حقیقت زندگیش می کند تا آن را بهتر بشناسد و درک کند. نوشتن درست آن چیزی است که بین تریگورین و زندگی واقعی، فاصله برناگذشتنی انداخته است و آن شهرت و افتخاری که نینا آن را در تریگورین آن همه می ستاید، در نظر تریگورین فریبی بیش نیست. تریگورین به نینا می گوید که چنین به نظرش می رسد که آن همه توجه و تمجید و تحسین دوستان فقط یک فریب است. تریگورین نیز به اندازه ترپلف در زندگی هنریش احساس شوربختی می کند.

اما اگر ترپلف بر آن است که این شوربختی را نفی کند، تریگورین با بی قیدی و تمسخر از آن سخن می گوید. تریگورین به نینا می گوید: «هوم... شما دارید از کدام شهرت و خوشبختی و نمی دانم زندگی روشن وجالب صحبت می کنید، حال آنکه تمام این حرفهای قشنگ، برای من، ببخشید، در حکم مارمالادی است که طعم آن را هرگز نمی چشم.

پرده دوم» تریگورین از آن رو نوشتن را برگزیده است که در آن نمی تواند دروغ بگوید. او به نینا اعتراف می کند که کار دیگری از دستش برنمی آید وگرنه در بقیه مسائل تا مغز استخوانش متقلب و دروغزن است. با این وجود، تریگورین احساس می کند که با نوشتن دارد زندگیش را تباه می کند. او به نینا می گوید:«هیچ وقت از دست خودم آرام ندارم، حس می کنم که زندگیم را دارم تباه می کنم و در ازای عسلی که در فضا به این و آن می دهم، گرده های بهترین گلهای زندگیم را مصرف می کنم وخود گلها را پرپر کرده و ریشه هایشان را زیر پایم له می کنم. آیا من دیوانه نیستم؟ شهرت تریگورین را عریان و بی دفاع می سازد اما برای نینا حکم نقابی را دارد که او پشت آن می تواند همه نقایصش را پنهان سازد.

نینا، تریگورین را واقعی تر از ترپلف می یابد و به او دل می بازد. پدر و نامادری اش را ترک می گوید و کارش را در حومه مسکو در یک تئاتر ییلاقی شروع می کند. از تریگورین صاحب بچه ای می شود ولی بچه اش می میرد و تریگورین او را ترک می کند.

نینا کارش را به عنوان یک هنرپیشه معمولی درتئاتر شهرستانها پی می گیرد. او بیش از پیش تنها می شود و رنج می کشد و وقتی بعد از دو سال دوباره به زادگاهش بازمی گردد و ترپلف را ملاقات می کند، به او می گوید: «...مهم افتخار و شهرت و آن چیزی نیست که من آرزویش را می کردم بکله مهم داشتن تحمل و شکیبایی است. در کار ما، انسان باید بلد باشد صلیب خود را بر دوش بکشد و ایمان داشته باشد. من ایمان دارم و از این رو زیاد درد نمی کشم.

و موقعی که به رسالتم فکر می کنم دیگر از زندگی نمی ترسم. پرده چهارم» شخصیت های نینا و تریکورین براساس شخصیت های واقعی زندگی خود چخوف شکل گرفته اند. بعد از اولین شب نمایش مرغ دریایی در تئاتر الکساندریسکی همه سخت باور داشتند که ماجرای عشق نینا با تریگورین براساس ماجرای عشقی واقعی لیکاباپتاپنکو خلق شده است.

لیکا که دوست و همکاری خواهر چخوف در دبیرستان دخترانه «رژوسکایا» بود در نامه های سالهای ۱۸۹۲ و ۱۸۹۳ از عشق عمیق خود به چخوف حرف می زند. لیکا پس از آن که چخوف عشق او را نمی پذیرد، دلباخته پتاپنکو می شود و یک سال بعد به اتفا ق او راهی پاریس می شود. این نویسنده معروف سرانجام لیکا را ترک می گوید، لیکا از او صاحب دختری می شود که زیاد عمر نمی کند و بزودی پس از جدایی آن دو می میرد.

نمایشنامه مرغ دریایی درواقع جدال و کشمکشی است بین ترپلف و تریگورین. درواقع این، تقابل دو اندیشه و دو نگاه به زندگی و جهان است. اگر ترپلف به یاری نفی کردن، زندگیش را پیش می راند، تریگورین با به ریشخند گرفتن آن، بدین امر دست می یازد. ترپلف از پذیرفتن زندگی آن سان که هست، سرباز می زند و بر آن است تا آن را تغییر دهد و از هرگونه امری اخلاقی بری سازد. بدین سان دنیایی شکل می گیرد که در آن هرکسی همچون خدایی جلوه می کند و ارزش های خاص خویش را می آفریند. ترپلف علیه نظامی می شورد که در آن حقیقت همچون امری یکه ومطلق انگاشته می شود و به مانند حکمی کلی بر تمام زوایای زندگی آدمی تعمیم می یابد.

اما تریگورین با بی قیدی و تمسخر زندگی و جهان را آنسان که هست می پذیرد تا بر پوچی و معناباختگی آن صحه بگذارد. تریگورین با نمایان تر ساختن این پوچی و معناباختگی، چهره کریه آن را نیز برجسته می سازد. ترپلف، تریگورین را به دوئل دعوت می کند اما تریگورین با خونسردی و واقع بینی درخواست او را رد می کند و از او یک مغلوب می سازد. تریگورین می گوید: «حال هم می گویند قصد دارد مرا به دوئل دعوت کند و چرا؟ به خاطر چه؟ اخم و تخم می کند، غرولند می کند! به سبک های نوموعظه می کند؛ آخر مگر جا تنگ است؟ برای همه چه کهنه چه نو جا هست پس چرا باید در یک جا ازدحام کرد و به همدیگر تنه زد؟ پرده سوم» در این جدال ارکادینا هم طرف تریگورین را می گیرد. ارکادینا، تریگورین را می ستاید و ترپلف را بی استعداد و پرمدعا می خواند، بدین سالن ترپلف آخرین پناهگاهش را نیز از دست می دهد. تنها امید ترپلف نوشتن است اما او دیگر قادر به نوشتن نیست. ترپلف نامیدانه به آرکادینا می گوید:«کاش می دانستی! من همه چیز را از دست داده ام! او دوستم ندارد، من دیگر نمی توانم چیزی بنویسم… تمام امیدهایم بر باد رفت… پرده سوم»

چخوف آنجایی که می خواهد از آرزوها و اهدافش در زندگی سخن بگوید، چهره ترپلف را پرخواننده می نمایاند و آنجا که می خواهد از رنج های زندگیش سخن بگوید، چهره نینا را می نمایاند، اما چخوف به عنوان یک نویسنده درشخصیت تریگورین ظاهر می شود ترپلف، نینا و تریگورین سه چهره و سه مرحله از زندگی خود چخوف هستند.

چخوف، خود را در عصیان علیه شکل های کهنه هنری با ترپلف شریک می داند و با زندگی مسیح وار نینا همدردی می کند چرا که زندگی خود چخوف نیز آکنده از رنج و محنت بوده است. اما چخوف بیشتر از زبان تریگورین سخن می گوید و همچون او خواستار یک زندگی عادی در یک دهکده است. تریگورین آرزوی نهفته چخوف را در پایان نمایشنامه چنین بیان می کند: «اگر من در چنین ملک و در چنین ویلایی کنار دریاچه ای زندگی می کردم، مگر ممکن بود دست به قلم ببرم؟ پرده چهارم» نباید چنین خیال کنیم که در نمایشنامه مرغ دریایی شخصیت تریگورین همان شخصیت چخوف است.

چخوف چه در زندگی خصوصی اش و چه در زندگی هنری اش هرگز به ابتذال کشیده نشد او در همه حال توانست به هنری اصیل و والا پای بند باقی بماند. اما چخوف تمام آن خطراتی را که ممکن بود زندگی خودش را تهدید کند در زندگی تریگورین نمایان کرده است. اگر تریگورین تن به زندگی یکنواختی می دهد و به تبع آن هنرش هم به ابتذال کشیده می شود، ترپلف نیز که دیرزمانی از سبک و شکل های نو در هنر سخن رانده است، حالا احساس می کند که خودش هم در کهنگی و ابتذال فروغلتیده است. ترپلف با خود می گوید:«منی که آن همه از سبک های نو حرف زده بودم حالا احساس می کنم که خودم هم رفته رفته و به طرف سبک های کهنه و قراردادی می غلتم… بله بیش از پیش به این نتیجه می رسم که مسأله در سبک های نو و کهنه نیست بلکه انسان می نویسد بی آن که در قید سبک ها باشد، می نویسد زیرا کلام از روح او آزادانه بیرون می ریزد. پرده چهارم» ترپلف وقتی که هنوز دل به عشق نینا دارد، در آخرین دیدارش با او درمی یابد که او را به کلی از دست داده است. نینا باحسی نوستالژیک از گذشته حرف می زند. نینا به ترپلف می گوید: «… شما نویسنده ومن هنرپیشه… من و شما توی گرداب افتادیم… آن روزها مانند بچه ها خوشبخت بودم، صبح ها تا چشم بازمی کردم آواز می خواندم، دوستتان داشتم و عاشق شهرت بودم، ولی حالا؟ پرده چهارم» این خوشبختی از دست رفته، خوشبختی ترپلف نیز هست. ترپلف سعی می کند تا عشق نینا را بار دیگر به دست آورد. اما نینا می گوید که هنوز تریگورین را دوست می دارد. حتی بیشتر از سابق دوستش می دارد.

بدین سان ترپلف آخرین امیدش را هم از دست می دهد و در تنهایی مطلق فرو می رود و بار دیگر دست به خودکشی می زند و می میرد. نینا مدام به ترپلف می گوید که مرغ دریایی نیست آیا این اصرار در انکار، خود حاکی از آن نیست که نینا شباهتی عمیق بین سرنوشت خود و سرنوشت آن مرغ دریایی می یابد؟ این مرغ دریایی در دفتر یادداشت تریگورین، موضوعی است برای داستان کوتاه، تریگورین خلاصه داستان را به نینا تعریف می کند: «دختر جوانی چون شما، از بدو تولد در کنار دریاچه زندگی می کند اما مانند یک مرغ دریایی دریاچه را دوست می دارد ومانند یک مرغ دریایی، خوشبخت و آزاد است اما ناگهان مردی از راه رسید و دختر را دید و زندگی او را مانند این پرنده از فرط بطالت نابود کرد. پرده دوم» آن مرد تریگورین و آن دختر، نینا است و مرگ مرغ دریایی تمثیلی از ناکامی نینا درعشق و هنر است. می توان تصور کرد که این داستان خلاصه ای از نمایشنامه مرغ دریایی است و عنوان نمایشنامه نیز از همین جا گرفته شده است. بدین سان سرنوشت ترپلف، نینا و تریگورین به یک اندازه تراژیک است.

سه شخصیت محوری نمایشنامه مرغ دریایی یعنی ترپلف، نینا وتریگورین هریک به نوعی در هنر و عشق ناکام می مانند. اگرچه تریگورین نویسنده مشهوری است اما شهرت در نظر او فریبی بیش نیست. او حتی خود به موفقیتش اعتقادی ندارد. نینا به او می گوید که نمی تواند حرفهای او را درک کند. در نظر نینا موفقیت تریگورین را لوس کرده است. تریگورین در جوابش می گوید: «کدام موفقیت؟ هیچ وقت نشده است که از خودم خوشم بیاید. خودم را به عنوان یک نویسنده نمی پسندم و بدتراز همه آنکه انگار در نوعی مه به سر می برم و غالباً نمی فهمم که چه دارم می نویسم... پرده دوم» تریگورین برده وار تن به عشق ارکادینا می دهد اما در این راه، آزادی خویش را هم فدا می کند.

ترپلف هم که در نهایت خود را به عنوان یک نویسنده می شناساند. همچون تریگورین از آنچه می نویسد، راضی و خوشنود نیست. نوشتن نه تنها او را از پوچی و معناباختگی زندگیش نجات نمی بخشد بلکه بیش از پیش او را به ورطه سقوط می کشاند. ترپلف هدف و رسالتی برای خود نمی یابد و با اندوه به نینا می گوید: «شما راه تان را یافته اید و می دانید کجا می روید حال آنکه من هنوز در آشوب رؤیاها و تخیلات دست و پا می زنم و نمی دانم این کار به درد که و چه می خورد، من ایمانی ندارم و نمی دانم رسالتم چیست؟ پرده چهارم» نینا که در گذشته طالب شهرت و افتخار بود، حال دریافته است که باید در این راه ایمان داشت و رنج و محنت را تحمل کرد.

اما این آگاهی به بهای رنجی بس بزرگ و از دست دادن شادخوئی زندگیش، حاصل شده است. آمیزه ای از این سه شخصیت یعنی ترپلف (غرور و عصیان)، نینا (رنج و ایمان) و تریگورین (واقع بینی و ژرف اندیشی) آن چهره غالبی است که در نظر چخوف باید یک هنرمند داشته باشد.