دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
ماسک
ما فقط برای اینکه همدیگر را بخندانیم، میآمدیم. زنگ مدرسه که میخورد، اگر یکی از ما پکر بود، راه خانه را کج میکردیم و جلوی مغازهاش میایستادیم؛ ماسکهایش را نشان هم میدادیم یا عکسمان را که توی شیشه میافتاد و میخندیدیم. همه چیزش برایمان عجیب بود. آن موهای طلایی، چشمان آبی، قد بلند و اداهایی که از خودش درمیآورد؛ هنگامی که با مشتریها حرف میزد.
توی دهکده ما، مردها موقع حرف زدن، اینقدر با عضلات صورتشان شکلک در نمیآوردند. او عجیب بود و مغازهاش عجیبتر! آن روز را هیچ وقت یادم نمیرود؛ چند روز بعد از سخنرانی که آقا معلم برای پدر و مادرهایمان کرده بود. آقا معلم گفته بود که آن مرد عجیب، قصد نابود کردن ده ما را دارد و باید هرچه زودتر از این جا بیرونش کنیم. پدر و مادرهایمان حسابی ترسیده بودند. آن روز داشتیم از مدرسه برمیگشتیم؛ از شیب تند تپه پایین میدویدیم. پایین که رسیدیم، گلبوته، دمپاییای را که از پایش در آمده بود، پوشید و گفت: «به نظر تو اون غریبه شبیه دزدا و آدم کشاست»؟
شانههایم را بالا بردم. جلوتر که رفتیم، گلبوته، راهش را کج کرد.
- کجا داری میری؟
- اون مغازه؛ برای آخرین بار و به راهش ادامه داد. داد زدم: «اگه بابات بفهمه»!
- نمیفهمه.
دویدم دنبالش. شاید از اینکه او را شجاعتر از خودم میدیدم، احساس خوبی نداشتم. دورو بر مغازه پشه هم پر نمیزد. آرام آرام داغی سوزانندهای را توی سینهام احساس میکردم که بیقرارم میکرد. دلم میخواست آن غریبه را بیشتر بشناسم.
گلبوته، دستگیره در را توی دستش فشرد.
- میخوای چه کار کنی؟
انگار وحشت نگاهم را روی شانههایش حس کرد. احساس کردم کمی مردد شد؛ نگاهم کرد. عضلات صورتش جمع شده بود؛ مثل آدمی که توی آتش دست برده باشه، گفت: «قول بده به هیچکس نگی»!
فقط خیره نگاهش کردم. فکر کردم توی مغازه را تندی نگاه میکنیم و بعد پا به فرار میگذاریم. دستگیره پایین رفت و در نالید؛ مثل طلسمی که شکسته باشد؛ هر چند ما اولین کسانی نبودیم که پا توی مغازه میگذاشتیم.
دستگیره توی دستش سر خورد و به حالت اول برگشت. نفس توی سینهام حبس شده بود. اولین چیزی که دیدم، دوتا پا بود که روی میز تکان میخوردند و بعد از پشتشان، چشمهایی آبی که نگاهمان میکرد. مرد پاهایش را از روی میز برداشت؛ آدامسش را جوید و لبخند زد؛ «خوش آمدید. بفرمایید»!
لهجهاش یک جوری بود. گلبوته، آرام داخل شد و من هم بیاراده به دنبالش داخل شدم. دورو برمان پر بود از ماسکهای عجیب و غریب. با دهان و چشمهای باز، دور خودمان میچرخیدیم. بوی تند عطری همراه بوی پلاستیک میآمد.
مقابلمان ایستاده بود. این را موقعی فهمیدم که ماسکی را به انتخاب خودش روی صورت گلبوته گذاشت. یکی از آن ماسکهای شفافی بود که پشت شیشه مغازهاش دیده بودیم. ناگهان انگار گلبوته آدم دیگری شده بود. توی صورتش همان چشمها و دهان و بینی بود؛ ولی هر کدامشان حالت خاصی پیدا کرده بودند که زیبایی دلنشینی داشت؛ مخصوصاً حالت چشمهایش که مرا به یاد یکی از بچههای کلاس انداخت. همیشه حسرت چشمهای او را خورده بودم و بارها مقابل آیینه ایستاده بودم؛ تا حداقل مثل او مژه بزنم؛ تا کمی چشمهایم شبیه چشمهای او بشوند. این چشمها در عرض چند ثانیه، مال گلبوته شده بود که از همه بچههای کلاس زشتتر بود!
گلبوته سرش را پایین انداخته بود. دستش را گرفتم و مقابل آیینه بردم. کمی توی آن نگاه کرد و بعد خیلی آرام، سرش را بالا آورد؛ «میتونم اینو بخرم»!
صدای گلبوته تنم را لرزاند. توی آیینه دیدمش. سرش را با غرور بالا گرفته بود و به او نگاه میکرد. مرد گفت: چون اولین فروش آن روزش است، مجانی است و تعظیم کرد؛ «امیدوارم بازم تشریف بیارین؛ دوستاتونم بیارین»!
بعد لبخندش کش آمد؛ «اینجا هر کس میتونه به هر شکلی که دلش میخواد، در بیاد»!
به ماسکها که ما را خیره نگاه میکردند، اشاره کرد؛ «خیلی بهتر از اینها رو هم دارم. هر وقت خواستید، مدل جالبتری رو تقدیم میکنم»!
گلبوته با شتاب، ماسک را از چهره کند و با احتیاط، توی کیفش گذاشت. بیرون رفتیم. احساس آدمی را داشتم که کار بدی کرده است؛ اما هر چه فکر میکردم، نمیتوانستم بفهمم چه کار بدی؟
از آن روز به بعد، اعتماد به نفس خاصی را توی نگاه و رفتار گلبوته احساس میکردم. شاید او بیرون از خانه، دختر زیبایی نبود؛ اما توی خانه میتوانست یکی از زیباترین دختران ده باشد. فردای آن روز، آن قدر از مرد و ماسکهایش توی کلاس حرف زدم که گلبوته مجبور شد آن را جلوی بچهها به صورت بزند. همه در سکوت نگاهش کردند؛ سکوتی که بلندتر از هر فریاد و شلوغکاری بود.
ماهها گذشت. توی این مدت، فقط بچه مدرسهایها نبودند که مشتاق آن مغازه شده بودند و هر روز دسته دسته تو میرفتند؛ میخندیدند و سر به سر هم میگذاشتند. دیگر همه جور آدم، حتی جوانهای ده هم میآمدند و با او رفیق شده بودند و حتی به نام صدایش میزدند. در مغازه مثل طلسم شکستهای، مدام تکان میخورد.
پدر و مادرهایمان هم نرم شده بودند. آنها میگفتند: حتماً آقا معلم با آن غریبه مشکلی شخصی دارد وگرنه چرا بیدلیل ما را از او میترساند.
آقا معلم بارها آنها را جمع کرد و برایشان سخنرانی کرد و درباره او و دشمنیاش با مردم ده حرف زد؛ تا جایی که دیگر مردم ده مسخرهاش میکردند. پدر و مادرم حرفهای او را توی خانه تکرار میکردند و میخندیدند. این، خیلی خوب بود؛ چون دیگر میتوانستم مدام ماسکهایم را توی خانه بزنم. آنها خوششان میآمد و میگفتند: سرگرمی بدی نیست.
یک روز آقا معلم سر کلاس نیامد. دخترش هم نیامده بود. این غیبت، چند روز طول کشید. حرفهایی دهان به دهان میگشت. پدر از کسی شنیده بود که آقا معلم وقتی یکی از همین ماسکها را توی کیف دخترش دیده، آن قدر ناراحت شده که با خانوادهاش از اینجا رفته است. به هر حال، آقا معلم دیگر نیامد؛ تا معلم جدیدی پیدا شود. گاه و بیگاه توی کلاس دور هم مینشستیم و درباره آنها حرف میزدیم؛ اینکه دختر آقا معلم چقدر بدشانس است. ما میتوانستیم با ماسکهایی ازران قیمت، تفریح کنیم و بخندیم و شاد باشیم؛ شادتر از روزهای خوابآلود گذشته؛ اما او مجبور بود همان زندگی کسالتبار گذشته را ادامه بدهد.
ما میتوانستیم در عرض چند ثانیه، بهترین چشمها و لبها و لبخندها را داشته باشیم و از اطرافیانمان دل ببریم؛ میتوانستیم هر روز یک چهره داشته باشیم؛ اما او همه اینها را فقط در خیال میتوانست مجسم کند.
ماهها جایشان را به سالها دادند. دیگر ماسکها را فقط توی خانهها نمیزدیم؛ بلکه ده پرشده بود از آدمهایی که ماسک تازهشان را نشان هم میدادند؛ حتی پدر و مادرهایمان هم خریدار ماسک شده بودند. کمتر خانهای بود که تویش ماسک پیدا نشود. ماسکها آنقدر شفاف بودند که به راحتی قابل تشخیص نبودند و فقط با لمس کردن میشد فهمید که کسی ماسک زده است. شور و نشاط عجیبی توی ده به وجود آمده بود. انگار شب میخوابیدیم و صبح، آرزوهایمان برآورده میشد. دیگر اهمیتی نمیدادیم قیافه اصلی مقابل ما چه بوده، شاید چون بعد از سالها ندیدن قیافهها، دیگر کم کم آنها را از یاد میبردیم. ماسک زدن، مثل لباس پوشیدن، یکی از واجبات شده بود؛ جوری که اگر ماسک از چهرهمان میافتاد، خجالت میکشیدیم. او هم مغازهاش را بزرگتر کرده بود و دیگر صاحب یک فروشگاه وسیع شده بود که دور تا دورش را قهوهخانه گذاشته بود؛ با میز و صندلیهای صورتی و در میان باغی بزرگ و پر از گل؛ جایی که همیشه پر بود از مشتریهایی که مینشستند تا با هم گپی بزنند و یا ماسکهای جدیدشان را نشان هم بدهند و همدیگر را مسخره کنند.
خوشم میآمد آنجا روی صندلی بنشینم و به صدای آرام پیانو گوش بدهم و ماسکپوشهای دور و برم را نگاه کنم و هم به او فکر کنم؛ به حرکات جالبش که سر به سر جوانها و پیرزنها میگذاشت.
احساس میکردم اگر یک روز از مردم ده بپرسند محبوبترین آدم ده کیست، همه ناخودآگاه او را به یاد میآورند. او تنها کسی بود که با تک تک آنها دوست شده بود؛ حتی با منزویترین آدمهای ده و برای هر کس، حتی بچههای کوچک، نامهای خاصی گذاشته بود و به آن نامها صدایشان میزد. گرچه ما معنای این نامها را نمیدانستیم؛ ولی میدانستیم در کشور او این نامها معنای خوبی دارند و خوشمان میآمد همدیگر را با این نامها صدا بزنیم. مردم با او خودمانی شده بودند؛ درد و عقدههایشان را میگفتند؛ گریه میکردند؛ میخندیدند و آن وقت از او میخواستند تا در انتخاب ماسک، راهنماییشان کند. مدتی بعد، اتفاق جالبی افتاد؛ «ماسکهای شفاف تازهای که به صورت فرد میچسبید و آنقدر لطیف بود که آرام آرام با پوست صورت یکی میشد»!
این، متن تصاویر بزرگ و رنگی روی در فروشگاه بود. فروشگاه شلوغ شده بود و همه جا حرف از این ماسکهای جدید بود و اینکه مواد به کار رفته در آنها از بهترین مواد است که باعث لطافت و نرمی همیشگی پوست میشوند؛ آرام به درون پوست نفوذ میکنند و بعد با پوست صورت یکی میشوند؛ ماسکهای همیشگی!
تقریباً همه مردم ده برای دیدن آن ماسکها به فروشگاه میآمدند. همه میترسیدند دیر برسند و به آنها نرسد. جالبتر این بود که وقتی آنها را به صورت میزدیم، بسیار شبیه او میشدیم و انگار هم خانوادهاش بودیم و دیگر با دیدن هم به یاد او میافتادیم. سالها گذشت و در این مدت اتفاق چندان مهمی نیفتاد؛ مگر حادثهای کوچک و عجیب که به تازگی اتفاق افتاد؛ مردی خارجی به ده ما آمد که چهره و رفتارش به هیچ کدام از مردم ده شباهتی نداشت. عجیبتر این که ادعا میکرد از اهالی این جاست و فقط برای مدتی از ده بیرون رفته است. پیدا بود که دروغ میگوید؛ چون هیچ کدام ما را نشناخت و فقط وحشت زده به تک تک آدمها نگاه میکرد و آن وقت کار خندهداری کرد؛ همانجا روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. بعضیها دلشان برایش سوخت؛ ولی ناگهان برخاست و به طرف فروشگاه حمله برد. ما به دنبالش دویدیم. مرد وارد فروشگاه شده بود و هر چه را که به دستش میرسید، برمیداشت و به زمین میکوبید و فریاد میزد. انگار ناگهان دچار نوعی جنون شده بود. پیش از آن که او صاحب فروشگاه را پیدا کند، مردم او را گرفتند و بیرون آوردند. مرد همچنان فریاد میزد و حرفهایی بیمعنی میگفت و دستهایش را توی هوا به شدت تکان میداد؛ سپس وقتی دید کسی توجهی به حرفهایش نمیکند، خم شد و تکه سنگی برداشت و شیشه فروشگاه را هدف گرفت. مردم بر سرش ریختند؛ تا مجازاتش کنند. مرد دستش را که میان دستهای ما بود به زحمت بالا برد؛ تا اشکهایش را پاک کند و آنگاه گفت: «من دیگه با شما کاری ندارم؛ فقط یکی از شما به من بگوید: شما کی هستید»؟
همه خندیدند؛ سؤال مسخرهای بود و آن وقت بعد از یک کتک حسابی، او را از ده بیرون انداختند. البته این، اتفاق مهمی نبود؛ اما از آن روز بود که چیزی مدام ناراحتم میکرد و آن این بود که نمیتوانستم به آن سؤال ساده او جواب بدهم. یادم هست وقتی آن سؤال را پرسید، عدهای سکوت کردند و عدهای دیگر با خشم جلو آمدند و او را زیر مشت و لگد گرفتند. چرا؟ من ترس را توی چشمهایشان میدیدم؛ اما از چه چیزی ترسیده بودند. او از ده ما رفت؛ ولی اثرش تا مدتها باقی ماند. بعدها خیلیها سعی کردند پاسخی برای سؤال او پیدا کنند؛ ولی هیچکدام مرا قانع نمیکرد. هرگاه جلوی آیینه میایستادم، خیلی به ذهنم فشار میآوردم؛ تا خودم را به خاطر بیاورم؛ ولی نمیتوانستم. انگار هیچکس نمیتوانست کمکی به من بکنه؛ حتی آلبومهایم؛ چون سالهای سال پرشده بود از عکس چهرههای مختلفی که نمیدانستم کدامشان حقیقتاً متعلق به من است؛ تا اینکه روز جشن بزرگ درو رسید. در این روز، همه خانوادهها جمع میشدند و هر کدام چند زنبیل از محصولات آن سالشان را برای نمایش با خود میآوردند. گلبوته هم به همرا شوهر و دو دخترش به جشن آمده بود. برنجی که شوهرش برداشت میکرد، همیشه جایزه بهترین را مال خود میکرد.
بعد از پذیرایی و مراسم معرفی بهترینها، او به میان مردم آمد. ناگهان از همه طرف دست زدند و هورا کشیدند. میدانستیم حتما باز هم خبر تازه و جالبی خواهد داد. او مدتی بیآنکه حرفی بزند، به صورتهایمان نگاه کرد و بعد انگار لبخندی از سر رضایت بر لبانش نشست و آن وقت، شروع به صحبت کرد؛ اما اینبار ما را نه اهالی ده که هموطنان خود نامید و ادامه داد: «من مجبورم برای مدتی به کشورم برگردم؛ شاید دیگر برنگردم و همه چیز به شما بستگی داره. اگر میخواهید باز هم کنار هم باشیم، اگر میخواهید به سؤالی که مدتیه ذهن خیلیها را درگیر کرده، جواب بدهید، خوب به حرفهای من گوش کنید! از چه چیز میترسید؟ این نگرانیها برای چیست؟ پاسخ همه سؤالات پیش من است. چرا نمیتونید به سؤال من کیستم جواب بدهید؛ کمی به خودتان نگاه کنید؛ شما هموطنان حقیقی من هستید. البته یک قدم دیگر هم باید بردارید و آن اینکه این خانههای قدیمی و باغها را خراب کنید؛ تا من به همراه عدهای دیگر از هموطنان شما، خانه و لوازم زندگی را همانطور که در وطن اصلی شما وجود دارد، برایتان تهیه کنیم و آن وقت، همه با کمک هم اینجا را آباد میکنیم ودیگر به عنوان هموطن ما پذیرفته میشوید».
بعد از تمام شدن حرفهایش، دستها را با خوشحالی بالا برد؛ تا مردم کف بزنند. کمی گیج شده بودیم و به همدیگر نگاه میکردیم. خیلیها معنی حرفهای او را نفهمیده بودند؛ اما کمی بعد، ناگهان همه کف زدند و هورا کشیدند؛ گرچه خیلیها ناراحت و پکر بودند؛ اما انگار همه ما از ته دل میخواستیم آن درد بزرگی را که مدتها آزارمان داده بود، آرام کنیم؛ حالا به هر قیمتی که باشد.
عادله محمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست