پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

قصه آدم هایی که نیستند


قصه آدم هایی که نیستند

نگاهی به نمایشنامه های «زمستان ۶۶» و «پچپچه های پشت خط نبرد»

اجازه دهید همه چیز را از آخر شروع کنیم. صحنه پایانی هر دو نمایشنامه به طرز شگفت‌‌آوری به هم شباهت دارد: همه آدم‌های نمایش به جز یک نفر مرده‌اند. آن یک نفر هم شاید فقط برای این زنده مانده است که قصه را برای ما روایت کند. قصه آدم‌هایی که دیگر نیستند؛ آدم‌های بی‌‌گناهی که در جنگ یا به‌خاطر جنگ کشته شده‌اند. تئاتر جنگ را اگرچه شاید نتوان به عنوان یک گونه نمایشی بسیار برجسته در نظر گرفت، اما تاثیر همیشگی ذات جنگ بر ادبیات نمایشی در دنیا انکارناپذیر است. از آثار کلاسیک تئاتر یونان و آثار اشیل و سوفکل گرفته تا بعضی از نمایشنامه‌های بزرگ و درخشان متأخر همانند «ننه دلاور و فرزندانش» نوشته برتولت برشت، «مرده‌های بی‌کفن و دفن» و «گوشه‌نشینان آلتونا» نوشته ژان پل سارتر، «همه پسران من» نوشته آرتور میلر و بسیاری نمایشنامه‌های دیگر، همه و همه به نوعی به مقوله جنگ پرداخته‌اند. درباره جنگ میان ایران و عراق یا به روایتی دوران هشت‌ساله دفاع مقدس نیز، نمایشنامه‌های زیادی نوشته و اجرا شده است. جشنواره‌ای نیز به همین نام وجود دارد که هر ساله میزبان نمایش‌های زیادی است.

اما بین همه آثاری که درباره جنگ نوشته شده‌اند و یا به نوعی موضوع اصلی‌شان جنگ است، دو نمایشنامه به ‌نظر من شاخص‌اند: «پچپچه‌های پشت خط نبرد» نوشته علی‌رضا نادری و «زمستان ۶۶» نوشته محمد یعقوبی. اگرچه یعقوبی فقط در «زمستان ۶۶» به سراغ جنگ رفته است، آن هم به‌طور غیرمستقیم و بیشتر آثار دیگر وی تم پررنگ اجتماعی دارد، اما نادری استاد نمایشنامه‌های جنگ است. به جز «پچپچه‌های پشت خط نبرد»، نادری در نمایشنامه‌های «عطا، سردار مغلوب»، «چهار حکایت از چندین حکایت رحمان» و «۳۱/۶/۷۷» نیز به سراغ جنگ رفته است. گاهی به دل ماجرا و خط مقدم رفته است، مثل «پچپچه‌های پشت خط نبرد» و گاهی هم به آدم‌های جنگ در سال‌های بعد پرداخته است، مثل «۳۱/۶/۷۷». زمستان ۶۶ کجا بودی؟

جمله اول نمایشنامه «زمستان ۶۶» همین جمله است: «تو زمستون ۱۳۶۶ کجا بودی؟» اما مگر زمستان ۶۶ چه اتفاقی افتاده است؟ و چرا این زمستان متمایز از بقیه زمستان‌ها شده است؟ نمی‌دانم سن‌تان به اندازه‌ای هست که به یاد بیاورید یا نه، اما اگر زمستان ۶۶ را در تهران گذرانده باشید، به‌خصوص اسفندماه ۶۶ را، می‌دانید که زمستان آن سال معادل بود با مفهوم اضطراب، تشویش، دل‌شوره و وحشت از مرگ. زمستان ۶۶، زمان موشک‌باران تهران.

یعقوبی در «زمستان ۶۶» به بخشی از تاریخ جنگ اشاره کرده است که خاطره‌های تلخی را در ذهن ما بیدار می‌کند. موشک‌باران خانه‌های مسکونی، انتظارکشیدن برای اینکه بفهمی تا چند دقیقه دیگر تو می‌میری یا همسایه‌ات، یا دیگری که در گوشه دیگری از شهر خانه دارد. بی‌رحمانه‌ترین روی جنگ. کشتن آدم‌های بی‌گناه که بیشترشان جنگ را انتخاب نکرده بودند و حالا به اجبار باید قربانی می‌شدند، با این سوال در ذهن که به کدامین گناه کشته می‌شویم: ما هر بار که صدای انفجار می‌شنیدیم، خوشحال می‌شدیم. خوشحال از اینکه روی سر ما نیفتاد. دیگرونو نمی‌دونم، اما من کمی بعد از خوشحالی، به‌شدت افسرده می‌شدم. وقتی فکر می‌کردم کسای دیگه‌ای زیر آوار مرده‌ن...

مادر، و فرزندانش ناهید و ناصر، تازه به خانه اجاره‌ای جدیدشان نقل مکان کرده‌اند. ناهید که به وضوح عصبی است، مدتی است که با همسرش علی بگومگویش شده و حالا علی یک هفته‌ای است که قهر کرده است. در شروع نمایش، ناهید و ناصر بر سر اینکه اتاقی که بالکن دارد، مال کدام‌شان باشد، جر و بحث می‌کنند و دست‌آخر ناصر با حالت قهر خانه را ترک می‌کند. مادر ناهید را شماتت می‌کند که همه مردهای خانه را رنجانده و از خانه رانده است و ناهید هم معترض می‌شود که هر دوی آنها تنبل و لوس هستند. در همین حال صدای انفجار اولین موشک به گوش می‌رسد.

فضاسازی یعقوبی در «زمستان ۶۶» و باز‌سازی استادانه فضای ترس و دلهُره‌ای که در آن زمان حاکم بوده، بسیار حساب‌شده است. ایجاد تعلیق‌های مناسب (مثلا اضطراب مادر که نکند ناصر در انفجار طوری شده باشد، یا آنجا که مادر به خانه برادرش زنگ می‌زند و کسی گوشی را برنمی‌دارد و یا وقتی پروانه، همسایه طبقه بالایی، به محل کار همسرش تلفن می‌زند و باز کسی نیست که پاسخ بگوید، این نگرانی به دل خواننده می‌افتد که نکند آنها در انفجار کشته شده‌اند) و به نمایش‌کشیدن تلخی و سختی آن شرایط دشوار و وحشت‌زا از مشخصه‌های کار یعقوبی در «زمستان ۶۶» است.

شخصیت‌‌های نمایشنامه نیز به خوبی پرداخت شده‌اند. مادر که نمونه یک زن کاملا معمولی و تا حدی سنتی با اعتقادات مذهبی است. ناهید که زبان تلخی دارد، با وسایل خانه حرف می‌زند، به همه می‌پرد و سعی می‌کند شخصیتی قوی از خود نشان دهد، اما در نهایت با وجود اینکه در صحبت‌هایش با مهتاب اذعان می‌کند که دیگر خسته شده و طلاق می‌خواهد، پای تلفن از علی خواهش می‌کند که به خانه برگردد و اعتراف می‌کند او و مادر در این شرایط به علی نیاز دارند. ناصر که شخصیت تیپیک یک جوان ۱۹، ۲۰ ساله کله‌شق، لجباز و مغرور را دارد و همان صحنه اول قهر می‌کند و از خانه بیرون می‌زند. علی که دچار روزمره‌گی پس از ازدواج شده و دیگر توجه کافی را به ناهید ندارد، اما هنوز آنقدر مسوولیت‌پذیر هست که زن و مادرزنش را در آن شرایط تنها نگذارد، پروانه و سهیل که حضوری کم‌رنگ اما موثر در صحنه آخر دارند و حس اضطراب و تشویش را در خواننده تشدید می‌کنند و بالاخره خروسی که از همان ابتدای داستان سر و کله‌اش پیدا می‌شود و تا انتهای ماجرا حضور دارد.

اما پایان «زمستان ۶۶» به‌شدت تلخ و گزنده است. در پایان صحنه پنجم و در تاریکی، صدای نویسنده و زنش را می‌شنویم که درباره چگونگی پایان‌یافتن نمایشنامه حرف می‌زنند:

صدای زن: هنوز تمومش نکردی؟

صدای مرد: نه، اما خب، کمی بعد، مثلا ۲۰ دقیقه دیگه همه اینا می‌میرن.

صدای زن: اینا می‌میرن؟

صدای مرد: آره.

صدای زن: پایان خوبی نیست.

صدای مرد: خیلی‌ها مردن.

صدای زن: تو زنده موندی. خیلی‌ها زنده موندن.

صدای مرد: ناصر زنده می‌مونه. به خونه نزدیک می‌شه. دیگه خونه که نیست. به خرابه‌ای که تا کمی پیش‌تر خونه بود، نزدیک می‌شه. بغض راه گلوشو می‌بنده. متوجه خروسی می‌شه که روی خرابه ایستاده و بهش زل زده. اون وقت همون‌جا خم می‌شه و گریه می‌کنه. آره، توی کوچه، جلوی خرابه گریه می‌کنه. این تنها کاریه که می‌کنه.

و فقط تصویری بر جای مانده است...

صحنه دوم «پچپچه‌های پشت خط نبرد» این‌گونه تمام می‌شود: پرویز از جناب سروان می‌خواهد حالا که همه هستند، یک عکس دسته‌جمعی با هم بگیرند. همه جز علی‌رضا که سخت در فکر و خراب است، با سروصدا آماده عکس‌گرفتن می‌شوند... شهریار آفتابه به دست وارد می‌شود. علی ‌رضا نمی‌آید تا اینکه بالاخره باقر می‌رود و کشان‌کشان او را می‌آورد. دوست‌علی سرگروهبان را می‌آورد و یوسف را صدا می‌زند. همه به جز پرویز که می‌خواهد عکس بگیرد، به خط می‌شوند. پرویز دوربین را تنظیم می‌کند و عکس می‌گیرد.

اما این صحنه انتهای نمایش است که معنی می‌دهد. جایی که پرویز از مرخصی برگشته، همه را صدا می‌زند: علی‌رضا! [مکث] باقر! [مکث] آقا دوست‌علی! [مکث] شهریار! [مکث] سرگروهبان! [مکث] حناب سروان! [مکث] کجایین شما بی‌معرفتا؟ و دیگر کسی نیست، کسی نمانده است. گوشه‌ای از صحنه ـ انگار در جواب پرویز ـ با نور موضعی روشن می‌شود و دوباره همان عکس انتهای تابلوی دوم. آدم‌هایی که حالا فقط تصویری از آنها مانده است.

«پچپچه‌های پشت خط نبرد» قصه آدم‌هایی است که در رمضان سال ۶۱ و به هنگام آتش‌بس چندروزه بین ایران و عراق در سنگری در خط مقدم جبهه دور هم جمع شده‌اند. آدم‌هایی نه از جنس آدم‌های همیشگی که در بسیاری از آٰثار موسوم به دفاع مقدس می‌بینیم: آدم‌هایی یکسره پاک و مقدس، آدم‌هایی که گویی همه از بهشت آمده‌اند. آدم‌هایی که برای ما باورشان سخت است؛ بلکه شخصیت‌های نمایشنامه نادری، همه آشنا به‌نظر می‌رسند، از جنس همین آدم‌هایی که دوروبرمان زیاد می‌بینیم، آدم‌هایی با همه بدی‌ها و خوبی‌های‌شان و نقاط ضعف و قوت‌شان. آدم‌هایی که می‌شناسیم‌شان و باورشان می‌کنیم.

سروان، که حضوری تقریبا نامرئی در صحنه دارد، سرگروهبان فرخنده که مشهدی است، مثل ناظم‌های مدارس می‌ماند و سربازها از او در ظاهر حساب می‌برند، اما پشت سرش صفحه می‌گذارند. سرگروهبان ساده‌دل است و فکر می‌کند حقش را خورده‌اند و جایش آنجا نیست. شهریار که یزدی است، بسیار خجالتی و مظلوم، طوری که همه و به‌خصوص علی‌رضا دستش می‌اندازند و به‌خاطر یک اشتباه به جبهه تبعید شده است. پرویز، که تهرانی است، شارلاتان و به خیال خودش بچه‌زرنگ. و در آخر، هم اوست که زنده می‌ماند. دوست‌علی که شمالی است و مذهبی، با همه آرمان‌ها و اعتقاداتش، خودش جبهه را انتخاب کرده و مدام با باقر که او نیز داوطلبانه به جبهه آمده، اما به‌وضوح عقاید چپ‌گرایانه دارد، مشغول بحث است؛ بحث بر سر ایدئولوژی، انقلاب، فلسطین، اسرائیل و همه چیز. در این میان، گاهی یوسف نیز به جمع آنها می‌پیوندد؛ یوسف که یک یهودی تر و تمیز و کتاب‌خوان است و سربازی‌اش را در جبهه می‌گذراند. و بالاخره علی‌رضا، که بچه جنوب تهران است، رند و زبر و زرنگ استاد سربه‌سر‌گذاشتن و سر ِ‌کار گذاشتن دیگران، همه را به سخره می‌گیرد، ادای همه را درمی‌آورد، اما همه دوستش دارند و با وجود همه لودگی‌هایش، شخصیت عمیقی دارد.

نادری با تسلط بی‌نظیرش روی درام و فراز و فرودهای خلق و بیان روایت، همچنین دیالوگ‌نویسی استادانه (که در سریال «میوه ممنوعه» نمونه‌ای دیگر از توانایی وی را شاهد بودیم) و مهم‌تر از همه فضاسازی فوق‌العاده در «پچپچه‌های پشت خط نبرد»، ترکیبی بدیع را مقابل خواننده قرار می‌دهد.

به یاد بیاورید تک‌گویی همراه با بغض و گریه علی‌رضا را در صحنه ماقبل نهایی یا درد‌دل‌های سرگروهبان فرخنده را که وجهی دیگر از شخصیتش را آشکار می‌کند و یا رابطه آدم‌های ناهمگون ولی آشنایی که همگی به جبر یا اختیار در یک سنگر جمع شده‌اند. آدم‌هایی که تک‌تک‌شان را می‌فهمیم و باور می‌کنیم و از مرگ‌شان بسیار متاثر می‌شویم. آدم‌هایی که با وجود بعضی بدجنسی‌های‌شان، دوست‌شان داریم، چرا که انسان‌اند و جایزالخطا.

نادری اگرچه در «پچپچه‌های پشت خط نبرد» از آدم‌های آرمان‌گرا و اعتقادات‌شان می‌گوید و از زبان آنها حتی گاهی شعار می‌دهد، اما به جای خود، به نقدشان نیز می‌نشیند و باورهای‌شان را حتی گاهی با ابزار طنز به چالش می‌کشد. نادری، با مهارتی بسیار، از پوسته می‌گذرد و عمق درون شخصیت‌های نمایشنامه‌اش را روان‌کاوانه به ما نشان می‌دهد. طوری که همان‌جور دوست‌علی بسیجی را باور می‌کنیم، که شهریار ساده و دست و پا چلفتی را، که پرویز بچه‌زرنگ ناتو را.

«پچپچه‌های پشت خط نبرد» اگر بهترین اثر نمایشی ایرانی درباره جنگ نباشد، بی‌شک جزء بهترین‌های این عرصه است؛ اثری که حقیقت جبهه را، با تمام مشخصاتش نشان می‌دهد، نمایشنامه‌ای که چهره واقعی جنگ را نشان می‌دهد و مهم‌تر از همه سوال‌هایی در ذهن برمی‌انگیزد که برای یافتن پاسخش باید به خودمان رجوع کنیم و به فکر فرو رویم!

شمعی که دیر خاموش شد!

تک‌گویی پایانی همراه با بغض علی‌رضا در «پچپچه‌های پشت خط نبرد»، حس گریه و خنده همزمانی را در خواننده ایجاد می‌کند. شیوه تعریف‌کردن بامزه لطیفه‌ای قدیمی به سبک علی‌رضا ـ که همیشه آدم شوخ‌طبعی بوده است. ـ آن هم همراه با گریه، خواننده یا تماشاچی را بین گریستن و خندیدن مردد می‌گذارد. لطیفه‌ای که به شدت استعاری است: فردی برای خواب وارد مسافرخانه‌ای می‌شود، شمعی در اتاق روشن است. فوتش می‌کند، اما شمع خاموش نمی‌شود. دومین نفر وارد اتاق می‌شود، اولی از او می‌پرسد که آیا او می‌تواند شمع را خاموش کند. دومی هم شمع را فوت می‌کند، اما شمع خاموش نمی‌شود. سومی و چهارمی هم وارد اتاق می‌شوند، اما داستان دوباره تکرار می‌شود. با ورود پنجمی، هر چهار نفر دیگر سوال را تکرار می‌کنند: «می‌تونی شمع رو خاموش کنی؟» و پنجمی پاسخ می‌دهد: «آره، کاری نداره که...» و دو انگشت خود را با دهان تر کرده و به آرامی شمع را خاموش می‌کند. حکایتی که برای ما آشناست. حکایت خاموش شدن آتشی که زودتر می‌توانست خاموش شود.

یعقوبی و نادری در نمایشنامه‌هایشان، هر کدام از زاویه‌ای با مهارت تمام و با پرهیز از شعاردادن و حتی احساسات‌گرایی، جنگ و تبعات آن را به نمایش گذاشته‌اند. «زمستان ۶۶» و «پچپچه‌های پشت خط نبرد» هر دو چهره‌هایی متفاوت از جنگ را به ما نشان می‌دهند؛ چهره‌هایی که البته زیبا نیستند. اگر چه شاید نتوان این دو اثر را تمام و کمال نمایشنامه‌هایی ضد جنگ دانست، اما بدون شک «زمستان ۶۶» و «پچپچه‌های پشت خط نبرد» هیچ‌کدام در ستایش جنگ نیستند و اصولا چه جنگی شایسته ستایش‌کردن و ستایش‌شدن است؟ هرچند فراموش نمی‌کنیم که این جنگ به ما تحمیل شد.

ترس از مرگ، وحشت از تمام‌شدن یک‌باره زندگی، آن هم بدون اینکه انتخابش کرده باشی یا دلیلش را بدانی، موضوع مشترک هر دو نمایشنامه است. علی‌رضا چون می‌بیند آتش‌بس در جبهه برقرار شده، مرخصی‌اش را به تعویق می‌اندازد، اما آتش‌بس چندروزه به هم می‌خورد و آماده‌باش اعلام می‌شود. علی‌رضا انگار فهمیده است که این‌بار، بار آخر است. او ترسش را انکار نمی‌کند: قدم آخرش چیه؟ مردن؟ من تا ته‌ش هستم! فقط... فقط دلم داره مثل سیر و سرکه می‌جوشه. می‌ترسم مسخره‌م کنین ولی... ولی دارم می‌ترسم... ترس من از روزیه که بچه‌مدرسه‌ای‌ها رو عکسم سیبیل چنگیزی بکشن، هیچ‌کی هم نفهمه علی‌رضا کی بود، چی بود، کجا بود...

در «زمستان ۶۶» هم از زبان راوی داستان می‌خوانیم: خیلی می‌ترسیدم؛ اما خجالت می‌کشیدم کسی بفهمه من می‌ترسم. سعی می‌کردم خودمو دلداری بدم. با خودم می‌گفتم مرگ حقه. آره، همه آدما یه روز می‌میرن. من هم اگه قرار باشه بمیرم، می‌میرم حالا هر جا که باشم. اما بعد فکر می‌کردم آخه این‌جور الکی مردن. این‌جور اتفاقی مردن. زیر لب می‌گفتم خدایا، من هنوز زندگی نکردم. من هنوز اون‌طور که می‌خوام زندگی نکردم. فکر می‌کردم اگه بمیرم آب از آب تکون نمی‌خوره. نبودنم اصلا توی دنیا حس نمی‌شه، انگار که اصلا وجود نداشته‌م...

و دوباره به ابتدای مطلب برمی‌گردیم، جایی که هر دو نمایشنامه با مرگ همه شخصیت‌ها به جز یک نفر تمام می‌شوند. از ژان پل سارتر نقل است که حزن و اندوه همیشه تاثیر عمیق‌تری از شادی دارد. در مورد آثار ادبی هم همین‌گونه است. در ذهن‌تان آثار برتر تاثیرگذاری را که می‌شناسید، مرور کنید. چندتای‌شان پایانی شاد داشته‌اند و چندتای‌شان نه؟ و مگر می‌شود از شادی سخن گفت وقتی با جنگ سر و کار داری؟

عطا صادقی