چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

شصت سال با قلم


شصت سال با قلم

رفیق بازِ تنهایی را یافتیم که در شلوغیِ تنهایی اش, گم شده است همان «زیر زمینی که در روی زمین نیست » بر مدخل چپ ورودی اش چنین آمده است که «من لذت گمنامی در خلوت خود را ارزان نخواهم فروخت به تنش جامه عثمان نخواهم کرد » زودآشنا شدیم و دیررها گرمی خاص خودش را دارد

رفیق بازی پردامنه ای با قلم، کلام، چوب، تنهایی و درختان دارد. کم حرف می زند و گرم. گرم سخن می گوید و کم. باهم، ما و شما با حرفهایش، با کارهایش، با خودش وتنهایی اش آشنا می شویم:می گوید: تا به امروز هیچ گاه نه تابلوهای نقاشی ام را آویزان گالریها كرده ام و نه به انجمن خوشنویسان پا گذاشته ام و نه شب شعری را دیده ام. گردش و چرخشم دور خودم بود و بس. گردباد عشق و قلم، مرا در گرداب خود، دورِ خودم می چرخاند و هرگز نگذاشته نگاهی به بیرون بیندازم و شما این مجموعه را كه حاصل شصت سال با قلم بودن من است، هزارمین نمایشگاه انفرادی من به حساب بیاورید و خود به تنهایی به تماشای آن بنشینید.گشتاسب شهیدی آملی هنرمند و شاعر بی نام و نشان پس كوچه های پل چوبی و هنرآموخته طبیعت شمال، در زیرزمین با صفای خود در خیابان روشندلان، پشت میزی چوبی مشغول نقاشی است. بالای درِ ورودی گارگاهش نوشته است:

این زیرزمینی است كه در روی زمین نیست

در روی زمین بهتر ازاین زیرزمین نیست

فریاد و هیاهو همه در روی زمین است

اینجا كه رسیدی خبر از روی زمین نیست

از پله ها كه پایین می رویم خوشامد می گوید و ما را به دیدن كارهایش دعوت می كند. سری به كارگاه و انبار چوب تودرتوی پایین پله ها می زنیم. كارگاهش پر است از انواع چوبهای گردو، افرا، شمشاد و عصاهای كنده كاری شده، چوبهای اسكی، میلهای زورخانه و ...تابلوهای نقاشی همه درختان خشك و بی برگ و درهم فرو رفته اند و خطاطیهای استاد همه روی چوبهایی به دیوارهای اطراف آویزان. با طبع لطیف و شاعرانه اش می گوید: "چوب دیدگاه هنری من نیست و فقط برای امرار معاش است. به چوب پناه آورده ام. انگیزه من فقط آبرنگ است و خط. اما از بچگی به جنگل علاقه مند بودم. جنگل در خون من است. درختان خشك تابلوهای نقاشی من و در درون من سبز می می شوند و بوی بهار می گیرند و اینجاست كه چهار فصل درون من زمستان ندارد."برای معرفی خودش بخشی از كتاب خاطراتش را می خواند: "از طفولیت تا كهولت: ۱۳۱۷ متولد می شوم. در شبی سرد و زمستانی ولی در دامنی گرم و عاطفی، در محدوده فقر، در جاده شرف. ۱۳۲۳ پدر از دست می رود و سایه های خاطرات او می ماند. افسانه ایستادگی و ایثار مادرم -آن دست اتصال- می ماند و من. ۱۳۲۴ حرارت بدنم بالا می رود. قلم، مرا گرمی می بخشد. مدرسه، مرا داغ می كند و دنیای كلام مرا دگرگون. نقشها و رنگها، دور سرم با من درحركتند. نوحه خوانی هرات موسیقی متن همه سازهای افكارم بود. دلتنگیهای نوجوانی ام نه از كاستیها بود و نه از حسرتِ نبودِ استعداد. فقط ناهمخوانیهای حاشیه ای ملال آور شد. ۱۳۲۷ قلم نی عصای دستم می شود، و تا كهولت همراه است".

استاد! چطور دست به قلم بردید؟

شهیدی: سال ۱۳۲۴ در هفت سالگی، زمانی كه عشق عجیبی به رودخانه داشتم، روزی به خانه آمدم. كسانی از اقوام به خانه مان آمده بودند. سرزنده و هنرمند بودند. كار هنری را می فهمیدند و خط خوبی هم داشتند. آنها با هم مسابقه خط می دادند. شروع به نوشتن كردند. جیرجیر قلمشان رعشه در بدنم انداخت. با تضرع از آنها خواستم كه من هم بنویسم. هنوز مدرسه نمی رفتم. به هرحال از همان سرمشقی كه داشتند نگاه كردم و نوشتم. و از همانجا بود كه در سن هشت سالگی شدم تابلوساز شهر. امسال زمانی كه یادم آمد شصت سال از این موضوع گذشته بود. بلافاصله چوبی برداشتم و روی آن نوشتم «۶۰ سال با قلم» و سردرِ مغازه ام را كه حكایت چوب نام داشت، عوض كردم و شروع كردم به بازبینی كارهایم.

در هشت سالگی چه تابلوهایی می نوشتید؟ چقدر مزد می گرفتید؟ خاطره ای دارید؟

شهیدی: سال ۴۱ بود. روزی شهردار آمل كه در زمان تحصیل درمدرسه سه سال از من جلوتر بود و استعداد و خلاقیت مرا می دانست به تمام نانوانیها اعلام كرد، عكس نانهایشان را بكشند. چون آن روزها سواد عمومی پایین بود و باید معلوم می شد كدام دكان نانوایی چه نانی می پزد. یكی از نانواها کشیدن تابلواش را با من ۲۰۰ تومان طی كرد. ۶۰ تومان بیعانه داد. فردا آمد قبض را داد و تابلو را گرفت. نوشته بودم نانوایی نیكنام. گفت :" نه! باید بنویسی خبازی". گفتم: "من با تو نانوایی طی كرده بودم. حرف (خ) سخت تر است باید ۲۰ تومان بیشتر بدهی."سال ۱۳۳۴ ایران پیما در آمل افتتاح شد. محصل كلاس ۸ یا ۹ بودم. گفتند بیا كه بعدازظهر ایران پیما افتتاح می شود و باید به شیشه نوشته باشد. دویدم به سمت خانه و رنگها را برداشتم. همیشه به داخل مغازه ها نگاه می كردم و رنگ را انتخاب می كردم. شروع به نوشتن كردم. گفتند: "آقا قرمز بنویس." گفتم : "من، باید بدانم كه با چه رنگی بنویسم." وقتی تمام شد. گفتند:"چند بهت بدیم؟" گفتم :" ۵۰ تومان می شود". آن روزها صبح تا غروب سه ماشین از وسط شهر رد می شد و خط كشی هم نبود. رفت وسط خیابان و فریاد زد:" ایها الناس جمع شوید. این یك الف بچه از من پول یك فولكس واگن می خواهد."

با این طبع لطیف هیچ وقت عاشق شده اید؟

شهیدی: نه. اما از جنبه هنری اسیر شدم و هنر باعث شد نتوانم عاشق شوم. وقتی ۱۶ ساله بودم در دبیرستان روزنامه دیواری داشتیم. همه كاره اش من بودم. مقاله كوچكی نوشتم و در آن از همه دخترها و پسرها گلایه كردم. آن موقع كه البته سن من هم اجازه می داد به دخترخانمی گرایش روحی پیدا كردم. نوشتم:"این دختران ما، این صاحبان ذوق بی احساس و احساس برانگیزان بی ذوق. این تربیت شده های بر دامن تمدن و این چشمان زیبای بی نگاه، همه تحكم سری، سر به جیب فرورفته دارند. پسران ما هم خام و نپخته اند. كشش برق این چشمان خوش تركیب و زیبا، چرا سری به جیب فرورفته دارند؟ این سینه ها چرا قلب ندارند؟ این قلبها چرا عشق ندارند؟ این عشقها چرا شور ندارند؟ امضا: شهیدی دانش آموز."

ازدواج كردید؟ چند بچه دارید؟

شهیدی: بله، ۴ فرزند. دو دختر و دو پسر یكی از پسرهایم در سن ۲۷ سالگی از دانشگاه شریف دكترای ساخت و تولید مهندسی گرفت و در كرج تدریس می كند. پسر دیگرم هم مهندس كامپیوتر است. یکی از دخترهایم فوق لیسانس شیمی كاربردی است و دختر دیگرم هم بعد از دیپلم در زمان جنگ ازدواج كرد.

چرا و چه زمانی از آمل بیرون آمدید؟

شهیدی: سال ۱۳۴۵. چون در ارتش استخدام شده بودم.

در ارتش چه می كردید؟

شهیدی: خطاطی، طراحی آرم و ... با جمال پور و دیگر هنرمندان آرمها را تغییر می دادیم. الآن كارمند بازنشسته هستم. قبلا می گفتند افزارمند، حالا می گویند كارمند فنی.

تا به حال سینما رفته اید؟

شهیدی: قبل از ازدواج بله. بعد از ازدواج هم دو سه بار رفتیم. اما از آن به بعد تا امروز نه. گرایش من بیشتر به كار بود.

مطالعه چطور؟

شهیدی: به آن شكل نه. تنها كتابی كه هرروز و شب می خوانم شعرهای سهراب سپهری است. حافظ هم كه جای خود دارد.

از نویسنده های خارجی چی؟ مثلا لئوناردو داوینچی را می شناسی؟

شهیدی: بله، مطالعه، با شناخت فرق می كند. من كار او را می بینیم و پیدا می كنم كه چقدر در زندگی بی پولی كشید. چقدر به او توهین شد. چقدر تشویق شد. اگر تعریف از خودم نباشد كار را كه می بینم تشخیص می دهم. وان گوگ از همه اینها بالاتر بود. میكل آنژ هم همین طور. داوینچی مهندس بود ولی آنها دردشناس و درد برانگیز بودند. بله. تحقیق می كنم، جستجوگری ام زیاد است. خدا استعدادی به من داده كه قدرت انتقال زیادی دارم.

اوقات فراغت را چه می كنید؟

شهیدی: همه وقت اینجا هستم.

موسیقی دوست دارید؟

شهیدی: بله. هر موسیقی بدون صدایی را دوست دارم. یعنی بدون آواز راحت ترم.

از شادیها و آرزوهایتان بگویید؟

شهیدی: اینكه هیچ وقت كسی دروغ نگوید و طلبكار هم نباشند. همین!

هیچ وقت به كلاسهای هنری پا گذاشته اید؟

شهیدی: در همان دهه سی یكی از صاحب منصبان در یك بازدید ماموریتی- فرهنگی به زادگاهم، كارهای مرا دید و به حدی تحت تاثیر قرار گرفت كه در برگشت به تهران در معیت قرار گرفتم و یكباره خود را در کنار نقاشان صاحب آموزشگاه دیدم. در لحظه ورود به آتلیه آن بزرگوار، كه بر شیشه های درِ ورودی آن پرده كشیده بود- انگار پرده ای بود كه بر روی چشمان طبیعت بازِ من می كشیدند. من كه بعد از گذشتن از جلوی همه آن مدلهای زنده شمال در مسیر هراز، محمودآباد، هلومه سرا، رزكه، كله سنگ و شازد و ... به ناگاه به فضای پرده كشیده ای رسیده بودم- جز سیاهی چیز دیگری نمی دیدم. كنار چند هنرجوی به صف كشیده نشستم. بوم و قلم و رنگ و مدلی در اختیارم گذاشتند. مدلی كه شاید من هزارمین نفری بودم كه باید آن را كپی می كردم. به حالت بهت زده نزدیك به انفجار روی صندلی بند نبودم. من كه در ذهن خود به دنبال رمز و راز نهفته در هنر بودم، من كه در ذهن و دنیای خود هنر را در درون جستجو می كردم و مسیر ۲۰۰ كیلومتری جاده هراز را در ۲۰۰ تابلوی زنده به تصویر كشیده بودم، به ناگاه خود را اسیر و زندانی یك مدل ۱۵ در ۲۰ می دیدم. من به دنبال روح هنر بودم، به دنبال راهی آمده بودم كه ظرفیت خود را در ریاضت كشی و دربه دری در اعماق هنر بیفزایم تا برایم چراغ راه باشد، به دنبال چرا نمی گشتم كه مسیر نرفته را برای من روشن كند. من به دنبال آنی بودم كه آنی باشد. من به دنبال گامی بودم كه راهی باشد. من به دنبال هوای باز بی پنجره ای بودم كه بر آن پرده نكشیده باشند. من كه به دنبال خودم بودم و راه خودم، به زادگاهم، آمل برگشتم تا راه را گم نكرده، خودم را و راهم را دوباره پیدا كنم.

به مجسمه سازی هم علاقه دارید؟

شهیدی: بله. اما نقاشی و خطاطی مرا اسیر كرده است. جمله ای در كتاب شصت سال با قلم دارم كه:" من شمایلم را دستكاری نمی كنم. كت و شلوار یكدست را فراموش نكرده ام و هنوز شانه نخریده ام". خیلی راحت بگویم یك مَثَل عامیانه می گوید: «یك دست چند هندوانه؟» من می دانم كه می توانم مجسمه ساز قهاری باشم. با درونم سازگار است اما انجام نمی دهم برای اینكه آبرنگهای من لطمه نخورد. به خاطر اینكه همه ظرفیتهای من در نقاشی ام صرف شود. هنر مجسمه سازی در من می جوشد و فكر می كنم بالاخره روزی این كار را شروع كنم.