پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
پرسشی در باب استعمار
![پرسشی در باب استعمار](/web/imgs/16/119/zi5jj1.jpeg)
استعمارگری گونهای اعمال سلطه است که متضمن انقیاد فردی برای فرد دیگر میباشد. یکی از دشواریها در تعریف استعمارگری این است که تمییز استعمارگری از امپریالیسم مشکل است.
به طور معمول این دو مفهوم مترادف دانسته میشوند. امپریالیسم نیز همچون استعمارگری متضمن کنترل سیاسی و اقتصادی بر یک قلمرو وابسته است. اما با ریشهشناسی این دو مفهوم، تا حدی تفاوت این دو نمایان میشود. ریشه اصطلاح colony [مستعمره] کلمه لاتین colonus؛ به معنای کشاورز، است.
این ریشه به یاد ما میآورد که اعمال استعمار معمولا متضمن انتقال جمعیت به قلمرویی جدید است؛ یعنی جایی که تازهواردها همچون مهاجران دائمی زندگی میکنند و در عین حال تابعیت سیاسی کشور مبدأ خود را حفظ میکنند.
از سوی دیگر ریشه امپریالیسم اصطلاح لاتین imperium؛ به معنای فرمان است. بنابراین اصطلاح امپریالیسم یادآور شیوهای است که یک کشور از طریق آن بر کشور دیگر اعمال قدرت میکند؛ چه با توافق، چه با سلطه و چه با مکانیسمهای غیر مستقیم کنترل.
مشروعیت استعمار دلمشغولی دیرینهای برای فلاسفه سیاسی و اخلاقی در سنت غرب بودهاست. دستکم از زمان جنگهای صلیبی و فتح آمریکا، نظریههای سیاسی با دشواری سازگار کردن مفاهیمی مثل عدالت و قانون طبیعی با اعمال حاکمیت اروپایی بر مردمان غیرغربی در کشمکش بودهاند.
بویژه در قرن نوزدهم، تنش بین اندیشه لیبرال و عمل استعماری شدید شد؛ یعنی زمانی که قلمرو حکمرانی اروپا بر سایر نقاط جهان، به اوج خود رسید. عجب اینکه در همان دورانی که بیشتر فیلسوفان سیاسی شروع به دفاع از اصول جهانشمول و برابری کردند، همان افراد هنوز از مشروعیت استعمارگری و امپریالیسم دفاع میکردند.
یک طریق آشتی دادن این اصول به ظاهر متضاد برهانی بود که به نام «ماموریت صدور تمدن (civilizing mission) » شناخته میشود، برهانی که اظهار میدارد دوره موقتی از وابستگی یا قیمومیت سیاسی برای جوامع «نامتمدن» برای پیشرفت و رسیدن به نقطهای که آنها قادر به تحمل بار موسسات لیبرال و استقلال در حکمرانی شوند، ضروری است.
هدف این مدخل تحلیل نسبت بین نظریه سیاسی غربی و طرح استعمارگری است.
● تعریف
استعمارگری یک پدیده مدرن نیست. تاریخ جهان پر از مثالهایی است از جوامعی که به تدریج با از میان رفتن مرزهایشان با کشورهای همجوار، وسعت مییابند، و مردمشان را در قلمروهای فتح شده جدید مستقر میکنند. یونانیان باستان همچون رومیان و عثمانیها مستعمراتی را ایجاد کردند بنابراین استعمارگری محدود به زمان و مکان مشخصی نیست.
با این حال، در قرن شانزدهم، استعمارگری به علت توسعه و تحولات تکنولژیک در ناوبری، که آغازی بود برای دسترسی به منطقههای دوردستتری از جهان، به شکل اساسی تحول یافت. کشتیهای سریعالسیر دسترسی به بندرهای دور را امکانپذیر کرد و در عین حال خط ارتباطی نزدیکتری بین مستعمره و کشور مرکزی را موجب شدند بنابراین طرح جدید استعمار اروپایی وقتی ظهور کرد که جابهجایی تعداد زیادی از مردم از طریق اقیانوس و حفظ حاکمیت سیاسی با وجود تفرق جغرافیایی امکانپذیر شد.
در اینجا اصطلاح استعمارگری برای توصیف فرآیند استقرار اروپاییها و کنترل سیاسی بر باقی جهان، از جمله قاره آمریکا، استرالیا و بخشهایی از قاره آسیا به کار میرود.
دشواری تعریف استعمارگری ریشه در این واقعیت دارد که این اصطلاح معمولا به عنوان مترادف امپریالسم به کار رفته است. هم استعمارگری و هم امپریالیسم فتوحاتی را حاصل کردند که گمان میرفته از حیث اقتصادی و استراتژیک برای اروپا سودبخش باشد.
اصطلاح استعمارگری معمولا برای توصیف اسکان اروپاییان در اماکنی مثل آمریکای شمالی، استرالیا، نیوزلند، الجزایر و برزیل که به وسیله جمعیت انبوهی از سکنه دائمی اروپایی اداره میشده، استفاده میشود.
اصطلاح امپریالیسم معمولا مواردی را که در آن یک حکومت بیگانه یک قلمرو را بدون اسکان انبوه [مردم خود در آن قلمرو] اداره میکند، توصیف میکند، مثل تلاش برای اداره آفریقا در اواخر قرن نوزدهم و حاکمیت آمریکاییها در فیلیپین و پرتوریکو. اما تمایز بین این دو اصطلاح دقیقا واضح و مورد توافق همگان نیست.
برخی محققان بین مستعمرات برای اسکان و مستعمرات برای استثمار تمایز قائل شدند. دیگر محققان از اصطلاح استعمار برای توصیف کشورهای غیرمستقلی که ملتی بیگانه بر آنها حکومت میکنند، استفاده میکنند، و این اصطلاح را در مقابل امپریالیسم قرار میدهند که دربرگیرنده انواع غیرمستقیم سلطه است.
سردرگمی درباره معنای اصطلاح امپریالیسم معلول تحولی است که این مفهوم در طول زمان دچار آن بوده است. هرچند کلمه انگلیسی امپریالیسم عموما پیش از قرن نوزدهم استفاده نشده، الیزابتها از پیش، حکومت سلطنتی بریتانیا را «امپراتوری بریتانیایی» (the British Empire) توصیف میکردند.
از آن هنگام که بریتانیا آغاز به گرفتن تحتالحمایههایی در آنسوی آبها کرد، مفهوم امپراتوری (empire) به نحو شایعتری به کار رفت بنابراین درک سنتی از [اصطلاح] امپریالسم عبارت بود از یک نظام سلطه و حاکمیت نظامی بر قلمروها.
به تدریج حکمرانی به شکل غیرمستقیم و از طریق هیاتهای محلی یا حاکمان بومی که خراج دریافت میکردند، درآمد ولی حاکمیت برای بریتانیا محفوظ ماند.
تغییر جهت از این درک سنتی از اصطلاح امپراتوری متاثر از تحلیل لنین از امپریالیسم بود: نظامی همسو با استثمار اقتصادی. به نظر لنین امپریالیسم نتیجه ضروری و اجتنابناپذیر منطق «انباشت» (accumulation) در کاپیتالیسم متاخر است. بنابراین نزد لنین و مارکسیستهای متاخر، امپریالیسم مرحلهای تاریخی از کاپیتالیسم است و نه اعمال فراتاریخی سلطه سیاسی و نظامی.
تاثیر دیرپای رهیافت مارکسیستی در مباحث معاصر درباره امپریالیسم (اصطلاحی که معمولا به معنای هژمونی اقتصادی آمریکایی است؛ صرفنظر از اینکه چنین قدرتی مستقیما اعمال شود یا به شیوه غیرمستقیم) آشکار است. (Young ۲۰۰۱)
در اینجا، با توجه به دشواری تمایز گذاشتن بین این دو اصطلاح، استعمارگری را همچون مفهومی فراخ و گله گشاد به کار میبرم که اشاره دارد به پروژه سلطه سیاسی اروپایی از قرن شانزدهم تا قرن ۲۰ که با جنبشهای آزادیخواهانه ملی دهه ۱۹۶۰ به پایان رسید.
در اینجا امپریالیسم را همچون اصطلاحی فراخ و گله گشاد به کار میبرم که به سلطه اقتصادی، نظامی، سیاسیای که بدون استقرار دائمی و چشمگیر اروپاییها حاصل شده است، اشاره دارد.
● قانون طبیعی و عصر اکتشاف
فتح آمریکا توسط اسپانیاییها باعث شد که مباحث نظری، سیاسی و اخلاقیای درباره مشروعیت استفاده از نیروی نظامی برای در دست گرفتن اداره سرزمینهای بیگانه مطرح شود. این مباحث در چارچوب گفتمان دینی [نیز] صورت گرفته، گفتمانی که فتح نظامی را به مثابه راهی برای تسهیل تغییر کیش و رستگاری مردمان بومی، مشروعیت میبخشد. ایده «ماموریت صدور تمدن» به هیچ وجه ابتکار بریتانیایی در قرن نوزدهم نبود.
فاتحان اسپانیایی و مستعمرهنشینها به وضوح فعالیتهای خود را در آمریکا بر حسب ماموریتی دینی؛ یعنی ارائه مسیحیت به مردمان بومی توجیه کردند. جنگهای صلیبی انگیزههای درونی برای طرح آموزهای شرعی که فتح و تصرف سرزمینهای غیرمسیحی را توجیه میکرد، ارائه داد.
در حالی که جنگهای صلیبی ابتدائا به مثابه جنگهای دفاعی برای بازپسگیریی سرزمینهای مسیحیای که به وسیله غیرمسیحیان فتح شده بود، شکل گرفت، ابداعات نظری منتج از این جنگها نقش مهمی در تلاشهای بعدی برای فتح آمریکا به عهده داشت.
ادعای اصلی این بود که برای مراقبت از ارواح گله انسانی مسیح میباید قلمرو قدرت پاپی علاوه بر امور روحانی بر فراز امور دنیوی نیز امتداد داشته باشد و این کنترل علاوه بر معتقدان به مسیح، غیرمعتقدان به او را نیز در برگیرد.
نکته: جنگهای صلیبی انگیزههای درونی برای طرح آموزهای شرعی که فتح و تصرف سرزمینهای غیرمسیحی را توجیه میکرد، ارائه داد. ابداعات نظری منتج از این جنگها، بعدها نقش مهمی در تلاش برای فتح آمریکا بر عهده داشت.
اما حتی گسترش مسیحیت توجیه کاملی برای پروژه فتح سرزمینهای بیگانه دوردست را فراهم نکرد. فتح آمریکا توسط اسپانیاییها در طی دوره اصلاح اتفاق افتاد؛ یعنی زمانی که علمای انسانگرا درون کلیسا به نحو روز افزونی تحت تاثیر نظریههای قانون طبیعی متالهینی چون قدیس توماس آکویناس بودند.
به نظر پاپ اینوسنت چهارم نمیتوان جنگ را علیه کفار بر پا کرد و نمیتوان صرفا به خاطر عدم اعتقادشان، آنها را از اموالشان محروم کرد. پاپ اینوسنت چهارم تحت تاثیر تومیسم، نتیجه گرفت که اعمال قدرت و زور فقط در مواردی که کفار از قانون طبیعی تخطی کنند، جایز است.
بنابراین کفار [حق] تسلط مشروع بر خود و داراییشان را دارند، اما در صورتی که ثابت شود آنها قابلیت حاکمیت بر خود را مطابق با اصولی که هر موجود عاقلی آنها را به رسمیت میشناسد ندارند، این [حق] تسلط لغو میشود. اسپانیاییها سریعا نتیجه گرفتند که رفتار بومیها، از برهنگی و عدم تمایل به کار گرفته تا آدمخواری، آشکارا گواه بر عدم قابلیت آنها در به رسمیت شناختن قانون طبیعی است.
بر همین اساس آنها بردهسازی گسترده سرخپوستان را به عنوان تنها راه آموزش تمدن به آنها و مسیحی کردن آنها، مشرعیت بخشیدند.
اما بسیاری از مبلغان مذهبی اسپانیایی که به این جهان جدید فرستاده شده بودند، بیدرنگ متوجه شدند که استثمار وحشیانه کار بردهوار بسیار فراگیر است و حال آنکه هیچ تعهد خاصی به آموزههای مذهبی وجود ندارد.
اعضای دومینیکن بردهسازی سرخپوستان را به خاطر اتهام آنها به بربریت و دعوت آنها به مسیحیت، حاوی نوعی تزویر دانستند چرا که استعمارگران اسپانیایی در انجام این کار نوعی تسخیر، جنگافروزی، و بردگی اعمال کردند که جمعیت بومی هیسپانیولا را طی ۲ دهه حکمرانی اسپانیایی از ۲۵۰ هزار نفر به ۱۵ هزار نفر تقلیل داد.
پس از اینکه قتل عام [عملا] از پیامدهای «صدور تمدن» اسپانیایی شد، مبلغان دومینیکن شروع به زیرسوال بردن آشکارا ماموریت صدور تمدن کردند. بارتولومی دلاسکاساس و فرانچسکو دیویکتوریا ۲ نفر از تاثیرگذارترین منتقدان فعالیت استعماری اسپانیا بودند.
ویکتوریا سلسله سخنرانیهایی درباره حقوق سرخپوستان ارائه داد که طی آنها انسانگرایی تومیستی و حکمرانی اسپانیایی را بررسی کرد.
او استدلال کرد که همه انسانها واجد مقدار تواناییای از عقلانیت هستند و حقوق طبیعیای دارند که ریشه در همین توان عقلانی دارد.
او از همین مقدمه نتیجه گرفت که تصمیم کلیسای کاتولیک در تضمین حق مالکیت اسپانیایی نسبت به آمریکاییها نامشروع است. ویکتوریا؛ به خلاف موضع پاپ اینوسنت چهارم، استدلال کرد که نه پاپ و نه اسپانیاییها نمیتوانند سرخپوستان را به بهانه مجازات تخطی از قانون طبیعی؛ تخطیهایی چون زنا و بیعفتی، تحت انقیاد خود درآورند.
او میدانست که پاپ حق ندارد علیه مسیحیان، صرفا به خاطر اینکه آنها «زناکار یا دزد» هستند، اعلام جنگ کند و داراییشان را [به این بهانه] مصادره کند. اگر پاپ چنین حقی میداشت، دیگر سلطنت هیچ پادشاه اروپایی در امان نبود.
به علاوه، به نظر ویکتوریا، پاپ و حاکمان مسیحیای که با حکم او فعالیت میکردند، چندان حق اجبار غیرمسیحیان به رعایت قوانین را نداشتند، چراکه غیرمسیحیان خارج از جامعه مسیحی هستند و حال آنکه قلمرو مرجعیت پاپ جامعه مسیحی است. (Williams۱۹۹۰)
ویکتوریا، به رغم این انتقاد شدید علیه شیوههای اصلی توجیه سلطه اسپانیایی، [نهایتا] نتیجه گرفت که استفاده از قدرت در این جهان جدید در مواردی به هنگامی که جوامع سرخپوستی از قوانین ملتها ـ که عبارتند از اصولی که برگرفته از عقل و بنابراین برای همه جهانیان الزام آورند ـ تخطی کنند، مشروع است.
این استنتاج ویکتوریا که تخطی از قانون طبیعت توسط سرخپوستان، سلطه بر آنها را توجیه نمیکند، ولی تخطی آنها از قانون ملتها؛ که خود مشتق از قانون طبیعی است، چنین سلطهای را مشروعیت میبخشد، ابتدائا تناقضآمیز به نظر میرسد. ویکتوریا تاکید میکند که قانون ملتها به این خاطر الزامآور است که [درباره آن] «آشکارا و به حد کفایت توافقی از سوی بخش اعظم مردم جهان» (۳۹۱) وجود دارد و همچنین به این خاطر که این اصول حاوی «خیر مشترک و همگانی هستند».
به نظر میآید این تمایز مبتنی بر این فرض باشد که دیگر اصول قانون طبیعی (مثل ممنوعیت زنای محصنه و بتپرستی) صرفا بر کسانی که با این افعال موافقند تاثیرگذار است، در حالی که تخطی از قانون ملتها (مثل ممانعت از سیاحت و تجارت صلحآمیز) برای کسانی که موافق این اصول نیستند [نیز] نتایجی را در پی خواهد داشت.
نهایتا، برداشت ویکتوریا از قانون ملتها او را به دفاع از فعالیت استعمارگری اسپانیایی کشاند، هرچند که او تاکید کرد جنگافروزی اسپانیایی میباید محدود به راهحلی برای رسیدن به تجارت صلحآمیز و تبلیغات مذهبی شود. درون انتقاد ویکتوریا به مشروعیت و اخلاقی بودن استعمارگری اسپانیایی، توجیهی برای سلطه؛ هرچند توجیهی محدودکننده، موجود بود.
مارگارت کوهن
مترجم: حسین شقاقی
منبع: دایرةالمعارف فلسفی استنفورد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست