دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

ای کاش نماز عید فطر را پشت سر مبارکت بخوانیم...


ای کاش نماز عید فطر را پشت سر مبارکت بخوانیم...

امشب باید از ته دل قربان صدقه‌ی خدا رفت. امشب باید با تمام وجود و به هر قیمتی شده خود را به بازار یوسفان رساند تا تجلی ستارالعیوب را دید. آخر، امشب واپسین روز ماه خداست.
عشق داستان …

امشب باید از ته دل قربان صدقه‌ی خدا رفت. امشب باید با تمام وجود و به هر قیمتی شده خود را به بازار یوسفان رساند تا تجلی ستارالعیوب را دید. آخر، امشب واپسین روز ماه خداست.

عشق داستان دنباله‌داری است که از زمان حضرت آدم آغاز شده است؛ عشق آدم را از حوا بالا می‌کشد و حوا را از آدم؛ و این ماه هم برای عشق بازی است.

هر وقت در کوچه باغ‌های شب گردی هایم قدم می‌زنم، لبخند می‌زند و از کنارم می‌گذرد، راستش را بخواهید حوصله‌ی قلم چرانی هم ندارم، دوست دارم مغزم را بی دردسر و بی واسطه به اندیشه‌ام وصلش کنم، اما پشیمان می‌شوم چون می‌بینم احساسم هدر می‌رود، ذلیل می‌شود و خار؛ بر مغزم می‌کوبم در این شب‌های ضیافت عشق، با قلم هم می‌کوبم، با همانی که تو خود بر او قسم خورده‌ای؛ و ناگهان وجودش مثل مرتعی سبز مرا احاطه می‌کند. عشق را می‌گویم، عشق به لطیف عالم؛ و به ضیافتش.

تنم می لرزد، سردم می‌شود، یخ می‌کنم و آنگاه حال خوشی می‌یابم. احساسش می‌کنم. با او حرف می‌زنم، دشت‌ها را با یک لحظه پرواز مژه‌هایش سیر می‌کنم. حرف می‌زند و قلب بیمار من همانند حنجره‌ی گنجشکی کوچک و تنها می‌ترکد و های های گریه می‌کند؛ و اشتیاق، از برگ گل زیبای نرگس بیرون می‌زند. این است عاشقی، اسیری و حیرانی در فراق؛ و سرگردانی و آوارگی در کوچه‌های بازار عشاق.

خدا پدر و مادرت را بیامرزد که آمرزیده هستند و جایگاهشان والا؛ که جمعه‌ها سری به عاشقانت می‌زنی و غروب جمعه که می‌شود به سراغمان می‌آیی؛ که دوست دارم همیشه همراهم باشد و در آن غروب جمعه که همه منتظرند تا بیایی، منتظر پیاله‌ی عشقم که بر سر افطار، سیاه مستم کند. لطیف عالم خیرت دهد که غمت ما را از یاد نمی‌برد. همین ما را بس؛ از سرمان هم زیاد است. راستی اگر عشق تو نبود، این دل سیاه من چه می‌کرد با این تنهایی؟! نوازش وجود تو در این ضیافت الهی آرام جان است.

من سیاه دل این زخم زیبا را مدیون زخمه‌های تو هستم. تنها نمی‌دانم این همه قایم باشک بازی فراق و انتظار تا به کی؟ هر چه هست، شیرین است. بعضی وقت‌ها می‌نشینم کنار پنجره و زخم‌هایم را می‌دوزم! اسمش را هم گذاشته‌ام گلدوزی زخم‌های عشق! دستی هم سرو رویشان می‌کشم و دست آخر پیاله اشکی پای گلدان‌های نرگس می‌ریزم.

آفرین بر این عشق که آبروی آدم را می‌برد! آبرو که به پای تو برود، هیچ است. اصلاً خود آبروست. رسوای عالم هم شویم ملالی نیست. همین که تو در این ماه ضیافت عشق هستی، و هستی که ما روزه می‌گیریم، خودش غنیمت است، عذرم را بپذیر ای سرور؛ ای سالار؛ ای جان جانان؛ عاشقم دیگر، مشق عشق نمی‌دانم،! سرباز صفر نمی‌خواهی؟ ما که هنوز در بازار عشاقت سرباز صفریم؛ روزه‌هایت هم قبول لطیف عالم باشد؛ عید فطر هم بر تو نازنین مبارک؛ ای کاش نماز عید فطر را پشت سر مبارکت بخوانیم...

محمد صفری