جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
زیرنورچراغ بـرق
آخر شبها به اسم درس خواندن جمعمان میکرد زیر تیر چراغ برق و برایمان قصههای جن و پری میگفت. امتحانات ثلث سوم سال ششم بود و خیر سرمان قرار بود بکوب درس بخوانیم و دیپلم بگیریم و برای همیشه از شر درس و مدرسه خلاص شویم. آخر شبها یک پتو سربازی و کمی گوجهسبز و دو قاچ هندوانه و لقمهای گوشت کوبیده برمیداشتیم و میرفتیم سر کوچه، زیر نور چراغ برق، کنار آبْموتور مینشستیم که مثلا طبیعی و جبر و شیمی بخوانیم. اما مگر غلام میگذاشت؟ پاچههایمان را میزدیم بالا و لب جوب مینشستیم و پاهامان را فرو میکردیم در خنکای آبموتور. سه نفر این طرف جوب، سه نفر آن طرف، محض دستگرمی دو، سه بار گل یا پوچ بازی میکردیم. بعد که عذاب و اضطراب درس نخواندن میآمد سراغمان، غلام شروع میکرد به تعریف داستانهای ترسناک. بعدها که من هارورباز شدم، دیدم غلام چه استعداد عجیبی داشته که بیچاره توی شاهعبدالعظیم و زیر نور چراغ برق و کنار آبموتور هرز رفته. اگر رفته بود هالیوود، دهتای استیفن کینگ میتوانست قصه هارور تعریف کند، اما هالیوود کیلو چند؟ غلام حتی از پس امتحانات نهایی ششم هم برنیامد و به جایش رفت سربازی و آنقدر در رفت و غیبت کرد که دو سالش، هشت، نه سال طول کشید. آنقدر طول کشید که اسمش شد غلام سرباز و بعد هم هیچ وقت شلوار و پالتوی سربازی را از تنش در نیاورد. یک کمی هم خل وضع شد و خیابانگرد شد و جن رفت توی پتش.
غلام از ما بزرگتر بود. از بس دو سال یک کلاس کرده بود، موقع هجده سالگی ما بیست و چهار، پنج ساله بود و رسماً ریش و سبیل مردانه داشت. اما عقلش توی چهارده، پانزده سالگی متوقف مانده بود. دنیا را به هیچ جایش حساب نمیکرد و جز به اتفاقات حمام حاجحسن، به هیچ چیز دیگر کار نداشت. پدرش اوس علی بیست سال بیشتر دلاکی کرده بود و این اواخر که حمامها قدری تمیز و مرتب و متصل به آب لولهکشی شهر شده بودند، از حمام سرتخت، منتقل شده بود به حمام حاجحسن، اما بعد از دو، سه سال دلاکی، یک شب آخر وقت، شاید دم سحر که حاجحسن رفته بود در حمامش را باز کند –ناغافل- مرده اوس علی را کف حمام عمومی پیدا کرده بود. دکتر برزآبادی را همان نصف شب خبر کردند و روی گواهی فوت نوشت سکته مغزی، اما همه میگفتند بالاخره جنها کار خودشان را کردند و رفیق بیستسالهشان را کشتند. میگفتند اجنه به اوس علی گفته بودند که نباید از سرتخت برود، اما او گوش نکرده بود و تنهایشان گذاشته بود. خداوکیلی سرتخت هم دیگر جای ماندن نبود. اداره بهداشت هم دستور پلمب و تعطیلیاش را صادر کرده بود، اما ظاهراً اوس علی نتوانسته بود این مساله بدیهی را حالی اجنه کند. اجنه عقل درست و حسابی که ندارند. غلام، مادرش هم دلاک زنانه بود. نازی خانوم، معروف بود بین زنها که دستش سبک است و هر دختر دمبختی را که کیسه بکشد و سرش حنا بمالد، زود شوهر میکند. اوس علی که بیمه و بازنشستگی نداشت، بیچاره نازی خانوم باید از صبح تا شب کیسه میکشید و لیف میمالید و حنا میگذاشت که بتواند از پس خرج دو تا دختر و غلام و محسنش که معلول بود و نمیشد ثانیهای تنهاش گذاشت برآید. محسن بیست سالی سن داشت، اما میگفتند قنداقی که بوده از دست نازی خانوم سر خورده و با سر روی کاشیهای حمام سرتخت افتاده و مخش عیب کرده و معلول شده. البته محسن را هم میگفتند کار اجنه حمام سرتخت بوده که سر نیم سیر شکر، نازی خانوم را ترسانده بودند که هول کند و بچهاش را بیندازد روی کاشیها. غلام برایمان مفصل گفته بود که اجنه چقدر روی شکر و آرد و برنج حساسند...
آنقدر درباره ارتباط این خانواده و اجنه توی محل حرف بود که من تا قبل از بلوغ از اینها میترسیدم و جرأت نمیکردم از جلوی خانهشان رد شوم. اما کمکم پشت لب که سبز کردم با غلام هم رفیق شدم و دیدم فارغ از اجنه و حمام سرتخت، چه پسر خوب و مهربانی است و چقدر هم داستان بلد است. عین یک پیرمرد هفتاد ساله خاطره داشت که بهمناسبت و بیمناسبت تعریف کند. دوست شدنمان هم برای خودش قصهای دارد که سر فرصت تعریف میکنم، همین قدر بگویم که اول دعوا کردیم و بعد رفیق شدیم.
غلام خاطره زیاد داشت، اما بعید بود همه آن خاطرات مال خودش باشد. شاید از این و آن شنیده بود و به اسم خودش میگفت، اما بعدها فهمیدم که ذهن خلاق و عجیب و غریبی داشته که در آنِ واحد میتوانسته هزاران قصه ترسناک بداهه بسازد. ما لب جوب مینشستیم و مدام آدرنالین ترشح میکردیم و به قصههای غلام گوش میدادیم...
سال دوازدهم (ششم دبیرستان) که بودم کمی عقلم درآمده بود و کلی رفیق تازه پیدا کرده بودم و نگرشم به دنیا عوض شده بود. دیگر برایم افت داشت که به وجود جن و از ما بهتران باور داشته باشم. قصههای غلام را البته با جدیت میشنیدم، اما باور نمیکردم. میگفتم اینها افسانه و خیالات است که بشر بر حسب عادتهای قرون وسطایی برای خودش میسازد. من فهمیده بودم و درس خوانده بودم که موجودات زنده از سلول درست شدهاند و در حیات قوانین لایتغیری وجود دارند که محال است به اجنه و دیوان و غولها اجازه تاخت و تاز بدهند.... تحت تاثیر یکی از همکلاسیها، سعید سگسبیل، جزوهای درباره ماده (متریال) خوانده بودم و فهمیده بودم موجود زنده نامرئی یک وهم و خرافه بیش نیست. با این حال غلام آنقدر خوب قصه تعریف میکرد که نمیتوانستم مجذوبش نشوم.
یک شب، یعنی درست در همان شب کذایی که پتو سربازی انداخته بودیم پای تیر چراغ برق و خیرسرمان میخواستیم طبیعی چهارصد صفحهای را دوره کنیم، غلام چیزی گفت که همه معادلات ذهنی مرا به هم ریخت. بدتر از این، کاری کرد که من تا مرز رفوزگی پیش رفتم و هشتتا تجدید آوردم و سر از جاهایی و کارهایی در آوردم که حتی خیالش هم جزو محالات بود.
غلام داشت میگفت کل اجنه حمام سرتخت نقل مکان کردهاند به حمام حاجحسن و حاجحسن هم خودش از ما بهتران است و چون سُم دارد، هیچ وقت دمپایی نمیپوشد و کفشش را در نمیآورد. غلام گفت اما من یکبار سرزده رفتم دنبال مادرم که دیدم حاجحسن پشت دخلش نشسته و دارد با دستمال یزدی سُمش را برق میاندازد. گفت مرا که دید هول شد و زد شیشه کانادای جلوی دستش را شکست و به خیال خودش حواسم را پرت کرد... من همینطور بیربط گفتم دروغ است. جن کجا بود؟ سم کجا بود؟ حاجحسن را من خودم توی کفش بلا دیدم که داشت صندل اوتا فوکو میخرید. اگر سم داشت، باید میرفت پیش عباس نعلبند، زیر پل آسانسیه تو بهشتی، که برایش یک جفت نعل اعلا بکوبد... من که گفتم یکی، دو تا از بچهها خندیدند و آمدند پشت من. یکی، دو تا هم براق شدند و رفتند پشت غلام. اولش چیزی نبود؛ یک جر و بحث معمولی، اما کمکم طرفین جدی شدند و یکدیگر را دروغگو و ترسو و چاخان و بزدل خطاب کردند. وسط دعوا غلام گفت یعنی الان –این موقع شب- جنها توی حمام نیستند؟ گفتم نه توی حمام که توی هیچ جای دیگری هم نیستند. دوباره بگومگومان از سر شد. غلام گفت: چه کاری است؟ من الان میروم کلید حمام حاجحسن را میآورم، بلند شو برو توی نمره بیست و یک، آینه دور قرمزش را بردار و بیار. گفتم چرا نروم؟ از که و از چه بترسم؟ پاش بیفتد، کلید داشته باشی، حمام سرتخت هم میروم. گفت سرتخت پیشکش...
ساعت از دوازده گذشته بود که غلام دسته کلید مادرش را گذاشت توی دستم. دسته کلید که چه عرض کنم؟ ده، دوازده تا کلید جور واجور بود که با کش شلوار به هم بسته بودند. با همان دمپایی ابری که پام بود، لخلخکنان –والبته کمی مضطرب- رفتم سمت حمام حاجحسن. بچهها هم –موافق و مخالف- پشت سر غلام آن طرف خیابان روبهروی حمام ایستادند که من بروم و آینه دور قرمز نمره بیست یک را بیاورم....
درِ ورودی را باز کردم و داخل شدم که بلافاصله پشت سرم بسته شد. صدای تق بسته شدن در، توی حمام پیچید و دو، سه بار شنیده شد... اولش همه جا سکوتِ سکوت بود. کورمالْ کورمالْ کلید برق را پیدا کردم و زدم. مهتابی راهرو چند بار پِرپِر کرد و بالاخره روشن شد. جداً جگر شیر داشتم که چنین شرطی را پذیرفته بودم. رفتم درِ نمره بیست و یک را باز کردم که قژی صدا داد و باز هم در سکوت آن حمام خالی اکو کرد. مهتابی داخل نمره هم پرپر کرد، اما روشن نشد. زیر همان نور چشمک زن آینه را پیدا کردم و برداشتم. اما یکدفعه پایم خورد به لگن روی سکو و درقی صدا کرد، اما صدایش نپیچید و سکوت عجیبی که نه قبلش تجربه کردم و نه بعدش بر حمام حاکم شد. آن قدر این سکوت عجیب بود که برای یک لحظه فکر کردم کر شدم. مخصوصاً لگن را با پا از روی سکو هل دادم که بیفتد کف کاشیهای نمره بیست و یک و صدا بدهد و بشنوم، اما صدا نداد...
یعنی صدایی به گوشم رسید، اما صدایی از دوردستها. صدایش یک جوری بود که انگار لگن را دهتا خانه آن طرفتر انداخته بودند –نه روی کاشی- که روی قالی. بعد صدای پا آمد. یک نفر با کفش تختچرم توی راهرو داشت راه میرفت بلکه داشت به طرفم میآمد. از نمره آمدم توی راهرو دیدم حاجحسن، لخت، یک لنگ دورش پیچیده و یکی هم روی دوشش انداخته و دارد میآید طرفم. هول شدم و سلام کردم، اما صدایی که از حنجرهام بیرون آمد صوت بیربطی بود که به ونگ بیشتر شبیه بود، تا به سلام. ناخودآگاه نگاهم را سُر دادم طرف پای حاجحسن ببینم حرف غلام راست است یا نه که دیدم کفش و جورابش را در نیاورده. عجیب بود. مگر میشود آدم لخت بشود و لنگ دورش بپیچد، اما کفش و جورابش را در نیاورد. حاجحسن خندهای کرد و گفت عقلت را دادی دست غلام چاخان؟ تو که بچه معقولی بودی... چیزی نگفتم. یعنی نمیتوانستم چیزی بگویم. آمد جلو و آینه را از دستم گرفت. توی آینه من بودم، اما حاجحسن نبود. گفت این مدرک برای اثبات شجاعتت کم است. بلدی برقصی؟ خیلی دوست داشتم حرف بزنم، اما اصواتی که از دهنم خارج میشد، هیچ شباهتی به حرف نداشتند. عین مسخشدهها دو تا دستم را گرفتم بالا و مچ دستم را تکان دادم و کمرم را هم چرخاندم که یعنی بله، تا حدودی بلدم برقصم. حاجحسن خندید... نه، نخندید بلکه از توی دماغ فین فینی کرد که شبیه خنده بود، اما صدایش از توی دماغ خودم بیرون آمد. با چشم، عمومی را نشانم داد که درش نیمهباز بود. از لاش نور قرمز تندی بیرون میزد. یقین داشتم که یک دقیقه پیش که داشتم میرفتم توی نمره بیست و یک، هم درِ عمومی بسته بود، هم چراغهاش خاموش بودند. لابد حاجحسن خودش روشن کرده...
اما از توی عمومی صدا هم میآمد. یک جور صدای بزن و بکوب. صدای خنده و کِل. صدای دست زدن و با پشت لگن حمام رنگ گرفتن. گفتم لابد حمام زایمانی چیزی است... به حاجحسن نگاه کردم، خنده از روی لبهاش محو شد و با تحکم اشاره کرد که داخل شوم. خواستم به گریه بیفتم و التماس کنم و بگویم گه خوردم و غلط کردم و قسم میخورم که تا آخر عمرم سر کَل نیفتم و نصفشب پا توی حمام نگذارم اما خودم را کنترل کردم و نه حرف زدم و نه گریه کردم، ولی حاجحسن مافیالضمیرم را خواند و با همان تحکم گفت اول میرقصی، بعد هر گوری که خواستی میروی.
گور؟ یعنی بعدش حتماً باید بمیرم؟ در نیمهباز عمومی به کاروانسرا دوقلو باز شد. حمام توی بیست و چهارمتری بود، کاروانسرا وسط بازار. چطور این در به آنجا باز شد؟ آن نور قرمز مال آتشی بود که وسط کاروانسرا روشن کرده بودند و سی، چهل تا آدم... -آدم نه، فکر کنم جن بودند، همهشان سم داشتند و جوانترهایشان یک دم کوچک هم از پس دمبالیچهشان بیرون زده بود- داشتند میزدند و میرقصیدند. حاجحسن گفت شانست گفته به عروسی رسیدی، وگرنه دیشب اینجا عزا بود. یاد قصه قوزبالاقوز افتادم. گفتم نکند نکبتِ کل محل را روی دوش من بگذارند. حاجحسن گفت منتظر چه هستی؟ برو وسط برقص دیگر. رفتم وسط و شروع کردم به قر دادن و دست توی هوا تکان دادن و چرخیدن. اولش سرم پایین بود و از ترسم به صورت صاحبان عروسی نگاه نمیکردم، اما کمکم سرم را از روی سمها بالا آوردم و در میانه چرخیدن دیدم کل محل، عروسی دعوتند. آقا جلال، حوا دختر قاسم، یارعلی، مریم خانوم رشتی، آقا یوسفی خدابیامرز... مگر مردهها هم عروسی دعوت میشوند؟ وسط جمعیت بعضی قیافههای غریبه ترسناک هم بودند که باز چشمم را بستم و شروع کردم به چرخیدن. جنی که با لگن حمام رنگ گرفته بود، چرخ خوردنم را که دید ریتمش را عوض کرد و شروع کرد عین مرشد زورخانه ضرب گرفتن. من هم چرخ زدم و چرخ زدم و چرخ زدم که یکباره سرگیجه امانم را برید. چشم باز کردم دیدم زیر نور چراغبرق، سر کوچه خودمان، بین غلام و بچهها دارم میچرخم. حمام؟ کاروانسرا؟ اینجا؟ سرم به شدت گیج میرفت. غلام هندوانه تعارفم کرد. خوردم. سرگیجهام خوب شد. غلام را از بین بچهها کنار کشیدم و بردمش توی تاریکی و گفتم: حق با تو بود. حاجحسن پاش مثل پای ما نبود. یک طوری بود... غلام کفش و جواربش را در آورد و سمش را توی آن تاریکی به چشمم نزدیک کرد و گفت این طوری نبود؟
این مطلب در چهارچوب همکاری رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله نمایه تهران منتشر می شود.
ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست