سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
درباره ی سینمایِ ملی: نابهنگام بودن افتخاراتِ بین المللیِ هنر در پس زمینه ای ناسیونالیستی
توضیح: این مطلب هیچ ربطی به اصغر فرهادی ندارد؛ شما می توانید به راحتی نادیده اش بگیرید.
میهن؛ کلمه ای که حنایش دیگر مثلِ قبل رنگ ندارد، کلمه-ای که بعد از جنگِ سرد و فروپاشیِ بلوکِ شرق و راه اندازیِ دهکده ی جهانی و مُد شدنِ روشنفکریِ پُست مدرنیستی و کلا جهانی شدنِ افسارگسیخته –البته رویِ کاغذ-، حتا در کشورهایِ جهانِ سوم هم دیگر جذابیتی ندارد؛ کلمه ای که اگر بخواهید در یک یاداشت –مثلِ همین یاداشت- آن را به کار ببرید باید دستِ کم چند پاراگراف را صرفِ حاشیه رفتن و صغرا کبرا چیدن در موردش کنید، تا نه ناسیونالیست فرض شوید، نه ایدئالیست و نه پُست مدرن!
اما بخواهیم یا نخواهیم، دهکده ی جهانی داشته باشیم یا نداشته باشیم، زندگی مان مجازی شده باشد یا نشده باشد، مرزها را تنها خط خطی کردنِ نقاشیِ خدا به دستِ خودمان بدانیم یا ندانیم؛ ملیت، میهن و مرز ها در انتزاعی آهنین و به شدت واقعی و مادی –از تناقض و پارادُکسِ این تعبیر مطلع هستم- سرِ جایِ خود استواراند و احتمالا در چشم اندازی وسیع از آینده نیز خواهند بود.
حالا و با این حساب اگر ناسیونالیست باشیم که باید با خوشحالی بر عقیده ی خود پای بفشاریم، اگر پست مدرن باشیم، باید سریع راهی پیدا کنیم و اگر ایدئالیست باشیم یا باید با امیدواری به آینده، مبارزه را ادامه دهیم یا اینکه اصلا و اساسا خودمان را اذیت نکنیم. -اگر پُست مدرن باشید ممکن است بگویید که خُب، ملی گرایی با پُست مدرنیسم تضادی ندارد و اصلا درستش این است که باید به صورتِ محلی (لوکال) پست مدرن بود، چراکه به این شکل ساختارها یِ کلانِ مرکزگرا و فراروایت ها هم دیگر خللی در نظریه پردازیِ ما ایجاد نخواهند کرد. به هر تقدیر این هم حرفی ست اما این بازی ها و لغزش ها و دررفتن هایِ نظریِ بی نهایت، جایی شکست خواهد خورد و احتمالا آنجا هم، جایی جز دنیایِ واقعی نخواهد بود-.
گستره ی بحث در این یاداشت آنقدر فراخ نیست تا به صورتی درخور به مقوله یِ بسیار جدیِ ملی گرایی بپردازیم؛ اما جایِ آن هست تا گذری اجمالی و البته خیلی سطحی به فلسفه ی سیاسیِ کارل اشمیت داشته باشیم. فیلسوفی دستِ راستی با نظریاتی نسبتا غریب –در نسبت با زمانه ی ما البته-، که با اتخاذِ نظریات اش می توان به بسیاری از تناقضاتِ سیاسی-فرهنگیِ زمانه پاسخ گفت.
به عقیده ی اشمیت اگر مرزی هست، اگر ملتی هست، اگر دولتی هست و اگر دولت-ملتی هست، فقط یک دلیل می تواند داشته باشد و آن هم سیاست است. سیاستی که در واقع کنشِ تصمیم گیریِ فردِ حاکم است در بطنِ وضعیتی استثنائی؛ وضعیتی که در آن همه ی انواعِ قانون ها منتفی شده اند و فردِ حاکم در آن، استثناء را به قاعده تبدیل می کند؛ این جملات با دانستنِ این موضوع کامل می شوند که تصمیم-گیریِ فردِ حاکم لاجرم در راستایِ ایجادِ تمایزات است: تمایزِ بینِ درون و بیرون، خودی و غیرِخودی، دوست و دشمن، و در نهایت ما و آنها. قانون یعنی اعمالِ خشونتِ سازمان یافته و حاکمیت یعنی کنترلِ جنگ با "آنها"یی که از این به بعد وجود دارند.
اشمیت معتقد است که: "دولت و سیاست را نمی توان از صحنه ی روزگار محو کرد. دنیا را نمی توان به سودِ تعریف-ها و تعبیر هایی که جملگی حولِ محورِ دوقطبیِ اخلاق و اقتصاد می گردند از هر چه رنگِ سیاست دارد خالی کرد. ستیزه ها و کشمکش هایِ اقتصادی ممکن است سیاسی بشوند، و این واقعیت که نمی توان از ظهورِ پایگاهِ قدرتِ اقتصادی سخن گفت ثابت می کند که نه فقط از ساحتِ اقتصاد که از هر حوزه و قلمرو دیگری می توان به نقطه ی سیاسی شدن رسید." (اشمیت، 1386: 152)
با این توضیحِ مختصر از تفکرِ فیلسوفِ سیاسیِ قَدری چون اشمیت می توان چه کارهایی کرد و به کجا رسید؟ و اصلا مناسبتِ آوردنِ این نقطه نظرات در این یاداشت چیست؟ اینجا جایی ست که می توان به این سوالات پاسخ گفت: وقتی ما از سیاست دم می زنیم همه می دانیم چه می گوییم، چون از چیزی واقعی که در نبودش نمی دانیم چه خواهد شد حرف می زنیم؛ ما پیش از همه چیز به سیاست معتقدیم، اینجا دیگر فرقی ندارد که مدرنیستی فکر می کنیم یا پسامدرنیستی، سوسیالیستیم یا ناسیونالیست؛ هنرمندیم یا عرفان زده ای نوستاژی باز؛ همه ی ما به صورتی غریزی سیاست را می فهمیم... و پیش از هر چیز به وجودش اعتقاد داریم، چه با بَه بَه و چَه چَه گفتن باشد و چه با تُف و لعنت کردن!
اما در موردِ وجوهِ انضمامیِ سیاست یا ابعادِ عینی ترِ آن یعنی برایِ مثال همین «مرزها» و مفهومِ ملیت ماجرا متفاوت می شود، چراکه یا علاقه ای به باور کردنِ این ابعاد –که از قضا واقعی تر و ملموس تر هم هستند- نداریم و برایِ امحاء اشان تلاش می کنیم و یا وطن پرستی پیشه کرده و این موضوعات را خصیصصه هایی ازلی-ابدی و مرتبط با خون و ریشه می دانیم -که این البته متفاوت است از فهمِ غریزیِ ما از مثلا همان مفهومِ سیاست، چراکه ما جانداری واقعا سیاسی هستیم و این موضوع را خواه ناخواه و بیشتر به صورتِ ناخودآگاه پذیرفته ایم، اما اعتقادِ ما به وطن مند بودنِ انسان اولا اعتقادی ذات گرایانه و ثانیا مابعدالطبیعی ست، به بیانِ بهتر وطن را خودمان اختراع کرده ایم، اما سیاست بر ما تقدمِ وجودی دارد-؛ همه ی اینها یعنی اینکه هر طرفِ این طیف که ایستاده باشیم به مفهومِ ملیت درست نگاه نمی کنیم، در واقع اکثریت ما دیدگاهی افسون زده در موردِ ملیت دارند، و عده ای دیگرمان هم که این چنین نگاه نمی کنند به اشتباه خواهانِ نابودی اش اند، در حالی که نمی دانند بعد از فروپاشیِ مرزها، سیاست هم با آن فرومی ریزد و این در حالی ست که ما برای دنیایِ بعد از سیاست هیچ برنامه ی واقعی ای نداریم. البته می توان با فرار به جلویی سوسیالیستی و با استفاده از مفهومِ پساسیاستِ رانسیر به نوعی از این مهلکه جَست، اما ما فرض را بر این می-گذاریم که بشریت فعلا قصدِ انقلاب کردن ندارد.
اگر به چند خط بالاتر برگردیم و بحث مان را پی بگیریم، باید گفت، چیزی که انگار در زمانه یِ ما کیمیا شده، نگریستن به مفهوم ملیت به مثابه ی یک ضرورتِ کارکردی ست؛ ضرورتی که در نبودش، سیاست نابود می شود و پُشت بندِ این نابودی، ما در سردرگمیِ خود نخواهیم فهمید که چه بر سرِ دنیا و تمدنِ بشری–خوب یا بد، هر دو مدِ نظرم است- خواهد آمد، ما فقط یا به آن به چشمِ مفهومی مابعدالطبیعی نگاه می کنیم، یا با اطواری روشنفکرانه ملی گرایی را دونِ شانِ خود می دانیم. در حالی که حقیقتِ ماجرا نه این است و نه آن.
حالا، این نوعِ خاص از ناسیونالیست بودن که مد نظرِ ماست، آن هم با این همه اعوجاج و پیچ خوردگیِ نظری، به چه درد می خورد و اصلا ارتباطش با بحثی که در عنوانِ یاداشت وعده داده بودیم، چیست؟
با پذیرفتنِ بحثِ اشمیت سپهرِ تفکریِ نوینی در برابرِ ما قرار می گیرد: بخصوص وقتی که دیگر نخواهیم با ذات گراییِ ناسیونالیستی سرِ خود را شیره بمالیم. در این مرحله دیگر به راحتی نمی توانیم شعارهایِ معمول را تکرار کنیم، مثلا بگوییم که سیاست چیزِ آشغالی ست (که البته احتمالا هست)، یا من از سیاسی بازی حالم بهم می خورد، یا مثلا اینجا سیاست زده است و آنجا نیست؛ با مسلح شدن به دیدگاه تراژیکِ اشمیت ما دیگر می دانیم که سیاست همه جا هست، در واقع سیاست چفت و بستِ زندگیِ انسانی ست و برایِ فرار از آن فعلا هیچ راهی وجود ندارد.
ناگفته نماند که اینجا می توان به سادگی از اشمیت گرایی به اشمیت زدگی لغزید و واردِ ادبیاتِ دستِ راستی و محافظه کاریِ غلیظ شد. اما از طرفی هم می توان بینشِ اشمیت را پذیرفت ولی تا آخر با او هم صدا نبود. به این معنا که از نظریاتش به یک بینشِ جامع تر دست یافت و راهِ خود را ادامه داد. از اینجا به بعدِ بحث را عیسا، می-تواند به دینِ خودش باشد و موسا هم همین طور. سوسیالیست ها می توانند به فکرِ یک برنامه ی عملی برایِ اعمالِ پساسیاست (امحاءی سیاست از طریقِ خودِ سیاست یعنی انقلاب) باشند و لیبرال ها هم بینشِ انتقادی خود را از جامعه ی فعلیِ انسانی ترمیم کرده –بگوییم ایجاد کنند بهتر است- و اینقدر به همه چیز خوشبین نباشند؛ پُست-مدرن ها هم که نیازی به گفتن نیست، چراکه آنها خود خوب می دانند که بینشی با این سطح از پیچیدگی هایِ نظری چقدر بدردِ بازی هایِ زبانی شان می خورد.
بگذریم، به سینمایِ ملی بپردازیم، حتما اینجا دیگر کسی شاکی نمی شود اگر بخواهیم بگوییم که مفهومی به نامِ هنرِ انسانی یا بین المللی، مفهومی انتزاعی و ناموجود است. چون هنرِ بین المللی از همان عنوانش پیداست که قصد دارد تا همه را شامل شود و بنابراین جایی برایِ سیاست باقی نگذارد؛ یعنی ما-آنها را ناموجود فرض کند. وقتی هم در جایی یا چیزی سیاست وجود نداشته باشد ما به راحتی می-توانیم فرض کنیم که آنجا یا آن چیز هنوز به وجود نیامده است. از این گذشته ما نمی دانیم وقتی از سینمایِ فراملی یا پساملی حرف می زنیم از چه حرف می زنیم! همه ی ما هالیوود را می شناسیم و بالیوود را هم، سینمایِ مستقلِ آمریکا و اروپا که در برابر غولِ هالیوود قد علم کرده است را هم می شناسیم، ما تفاوتِ سینمایِ ایران با سینمایِ افغانستان را می دانیم، اما واقعا نمی دانیم یعنی چه وقتی بگوییم مثلا فلان فیلم متعلق به بشریت است.
فرضِ فراملی بودن و بین المللی بودن و انسانی بودنِ هر چیزی فرضِ خوبی ست، یعنی بهتر است بگوییم این فرض فراتر از (یا شاید مجموعِ) همه ی ایده آل ها و رویاهایِ تاریخیِ ماست، اما باید پذیرفت که این فرض در حالِ حاضر فرضی توهمی و خیالی ست. بله؛ کاش جامعه ی بین المللی واقعی وجود داشت تا هیچ ابرقدرتی در دنیا حقِ هیچ کشورِ ضعیفی را پایمال نکند، اما در دنیایِ واقعیِ معاصرِ ما، این فقط یک رویاست. کاش جشنواره هایی مستقل وجود داشتند و به هنرِ محضِ انسانی می پرداختند، کاش هنر درگیرِ سیاست-هایِ ملی-میهنی نبود، کاش انسان، موجودی در شأنِ خود می بود؛ کاش کاش کاش... اما همه خوب می دانیم که اینطور نیست.
اینجا هم دوباره می توان تسلیمِ دیدگاهِ تراژیکِ این یاداشت شد، اما با یک نگاهِ میانه و با پی گرفتنِ خواسته هایی حداقلی –البته اگر سوسیالیست نیستید- در چارچوبِ همین سیاستِ فعلی می توان به زندگی ادامه داد و تلاش هایی در جهتِ کمی انسانی تر کردنِ دنیا داشت. باید پذیرفت که خیلی فوری نمی شود سینمایِ انسانی یا جامعه ی بین المللی ایجاد کرد، اما می توان در چارچوبِ مرزها، سینمایِ ملیِ خود را درست تر از نمونه ی مشابه ی آن در خارج از مرزها (یا همان "آنها"یِ اشمیت) –مثلا هالیوود- تعریف و بازتعریف کرد. می توان در چارچوبِ مرزهایِ ملی جامعه ای بهتر درست کرد که از مللِ دیگرِ جهان انسانی تر باشد. اما نمی توان و نباید توهم زد و موقعیتِ فعلیِ کلِ جهان را ایده آل دید؛ یعنی همه چیز را درست پنداشت و سرِ خود را زیر برف کرد و آسوده هفتاد، هشتاد سال را زیست و سرآخر هم در حماقت به هلاکت رسید.
البته گفتن این موضوع هم بسیار ضروری ست که نباید این بحث را با بحث هایِ پیش پا افتاده و عمدتا ایدئولوژی زده –و نه ایدئولوژیک، چرا که ایدئولوژی داشتن لزوما امرِ نامیمونی نیست- خلط کرد، منظورِ ما تقلیل دادنِ تمام و کمالِ اجتماعاتِ انسانی به درونِ مرزها و عدمِ ارتباطِ فکری و فرهنگی با دیگر مردمِ جهان نیست، بلکه منظورِ ما دخالت ندادنِ نهاییِ این ارتباطات و مناسبات در قضاوت-هایِ فکری مان است. کما اینکه همین حالا خودِ ما با کمکِ یک سری از مفروضات غربی در حالِ منعقد کردنِ تفکراتمان در قالبِ یک نوشته هستیم اما قرار نیست نسخه ی نهایی را تماما از رویِ دستِ اشمیت، مارکس یا هایدگر، بپیچیم؛ ما در نهایت باید متوجهِ موقعیتِ جغرافیایی و جغرافیایِ فکریِ خودمان در مقامِ یک جهانِ سومی باشیم.
حالا می توانیم از حاشیه رفتن بپرهیزیم و رویِ سینما متمرکز شویم. اگر بر اساسِ پاراگراف هایِ قبلی، بحثِ سینمایِ پساملی و بین المللی را به حالِ تعلیق درآورده یا خط بزنیم و قبول کنیم که سینمایِ ملی در معنایِ سیاسی ِ آن، وجود دارد؛ (مثلِ همین هالیوود برایِ دنیایِ آنگلوساکسون) و اگر وجود ندارد هم باید آن را ساخت (مثلِ همین سینمایِ ملیِ نیم بندِ خودمان)؛ آنگاه است که ناچاریم چارچوبی موثق و دقیق برایِ این سینما تعریف کنیم. از طرفی، کسانی پیش تر این کار را به شیوه هایی درست یا غلط انجام داده اند و از طرفِ دیگر هم ما در مجالِ تنگِ این یاداشت تواناییِ انجامِ چنین کارِ بزرگی را نداریم، بنابراین فقط به ذکرِ چند نکته ی مختصر در حوالیِ این مضمون خواهیم پرداخت.
هیجسون معتقد است سینمای میهنی را نه از منظر فیلم-هایی که در یک کشور مشخص یا توسط یک کشور مشخص تولید میشود، بلکه بیشتر از منظر توزیع، نمایش، مخاطبان، تماشاچیان و مباحثات انتقادی و فرهنگی پیرامون آن، باید تعرف کرد . با در دست داشتنِ این فاکتور ها و همچنین با به یاد داشتنِ مباحثِ پیشینِ همین یاداشت می-توان به این نتیجه رسید که سینمایِ ما اساسا نمی تواند ملی باشد، یا اگر هم زمانی دست به تلاش هایی در این زمینه زده، امروز از پی گیریِ این تلاش ها سر باز می زند. وقتی اکثرِ فیلم هایِ ما از منظرِ توزیع و پخش و مخاطبان، یا آبگوشتی هستند (به تقلید از فیلمفارسی هایِ قبل از انقلاب که آنها خود تقلیدی از بالیوود بوده اند) و یا به نوعی در توهمِ تقلید از سینمایِ روشنفکریِ غرب، غوطه می خورند، به نحوی که مباحثِ انتقادی و فرهنگیِ سینمایِ انسان گرایانه ی اروپایی، برای شان آرمان شده، دیگر راهی نمی ماند جز این که بگوییم ما سینمایِ ملی نداریم. البته لازم به ذکر است که تقلید از سینمایِ اروپایی لزوما امری شنیع نیست، اما راه به جایی نمی برد به خصوص وقتی که ما این موضوع را با تقلید از فیلم هایِ تکنیکال و کمی مضمونی ترِ هالیوود اشتباه بگیرم –امری که در دهه ی هشتادِ شمسی گریبانِ بخشِ بزرگی از سینمایِ مثلا روشنفکریِ ما را گرفته است-.
پاراگرافِ بالا را می توان این گونه به مبحثِ جشنواره ها پیوند داد که، سینمایِ روشنفکریِ امروزِ ما منبعِ قیاسِ خود را جشنواره هایِ هنریِ نیم کره ی غربی، قرار داده؛ البته این موضوع مشکلِ خاصی پیش نمی آورد، فقط موضوعِ سینمایِ ملی را منتفی می کند. و نیازی به تکرار ندارد که وقتی ما می دانیم سینمایِ فراملی نمی تواند در حالِ حاضر و در دنیایِ فعلی، وجود داشته باشد، بنابراین، این گونه سینمایی که در ایران و جهانِ سوم به وجود آمده نه ملی ست و نه پساملی. این سینما فقط دنباله ی بی اصالتِ سینمایِ اصیلِ غرب (البته اصیل در پس زمینه ی فرهنگی-هویتیِ خودشان) است که به دردِ هیچ کس، از جمله خودِ این فیلم سازان هم نمی خورد.
جشنواره ها سیاسی هستند، چرا که هیچ چیزِ غیرسیاسی ای وجود ندارد، از جمله همین یاداشت، که چه ما بخواهیم و چه نخواهیم سیاسی ست. این را هم باید دانست که در برابرِ پدیده ای سیاسی، ناگزیر باید سیاسی بود. و این برابری و هم ارزی هیچگاه در حدِ توانِ سینمایِ مقلدِ سیاست گریزِ ما نیست. البته سیاست گریزی به معنایِ غیرِ سیاسی بودن نیست و باید تاکید کرد که اتفاقا این گونه ی سینماییِ جهانِ سومیِ فاقدِ اصالت به شدت و به صورتی ناخودآگاه سیاسی ست، اما نه سیاستی برایِ ما که سیاستی بر ما و در جهتِ سیاسی بازی هایِ هنری-هویتیِ "آنها". البته این دوستان هیچ گاه چنین تصوری از موضوع ندارند و مطمئنا هیچ وقت هم این امر را نخواهند پذیرفت، اما متاسفانه دنیایِ ما دنیایی نیست که قصد و نیتِ قلبیِ ما در آن کوچکترین تاثیری داشته باشد.
در گذشته، بعد از انقلاب و قبل از جهانی شدن یا همان جهانی سازی و پست مدرن شدنِ نابهنگامِ دنیا، ما سینمایی داشتیم که امروز به آن سینمایِ دهه ی شصت می گوییم. سینمایی که حداقلی از آن چیزهایی که ما به آن نامِ سینمایِ ملی را می دهیم در خود داشت. اما این سینما به فراموشی سپرده شده و از آن تنها یک نوستالژی برایِ سینمابازها باقی مانده است و این درحالی ست که جشنواره های آن زمان به این موجِ سینمایی آن قدرها هم بها نمی دادند. چرا؟ جواب ساده است، سینمایِ دهه ی شصت سیاسی بود، اما در جهتِ سیاستی برایِ ما و نه آنها. در دهه ی شصت ما هویتِ خودمان را داشتیم، تعریف شده بودیم؛ ملتی که انقلاب کرده بود و حرفی –درست یا غلطش را کاری ندارم- برایِ گفتن داشت. امروز اما به جمعیتی منفعل تبدیل شده ایم با ذهنی بی خانمان، گیج، سردرگم، با هویتی که با فقدانش تعریف می شود، با سنتی که مدرن شده و مدرنیتی که در سنت غلت می زند، و همین را هم گاهی به نافِ پست مدرنیسم می بندیم. شصت اندیش بازی درآوردن را کسی دیگر تأیید نمی کند، اما ما در دهه ی شصت خوب یا بد خودمان بودیم، ولی حالا ادایِ خودمان را درمی آوریم و این تنها مختصِ به سینما نیست.
ما از موجِ نویِ به شدت قابلِ دفاعِ قبل از انقلاب، به دهه ی شصت رسیدیم و از آن روزها به امروز. امروز کیارستمی فیلم می سازد، کاهانی و مهرجویی و فرهادی و میرکریمی و حاتمی کیا و مجیدی هم، اما آنها در واقع فیلم نمی سازند، آنها به دو گروه تقسیم می شوند: گروهِ اول مفهومِ سینما را باخته اند و گروهِ دوم قافیه ی سیاست را –در معنایِ اشمیتیِ آن-.
امروز حاتمی کیا و مهرجویی یادشان رفته کلا سینما چیست؛ کیارستمی و فرهادی هم از آن طرف دیگر نمی دانند اصولا سینما برای چیست؟ این وسط ما هم سینما را باخته ایم و هم سیاست را، در واقع هم سیاست را باخته ایم و هم سیاست را.
و اما فرهادی؛ فرهادی را جداگانه بحث می کنیم، نه به خاطرِ خاص بودنش، بلکه به خاطرِ موقعیتِ خاصی که در آن گیر افتاده است. در واقع فرهادی بهانه است، رفتارِ مردم در موردِ فرهادی خیلی با اهمیت تر از خودِ فرهادی و فیلم هایش است.
اصغر فرهادی را به خاطرِ جایزه گرفتن از جشنواره ی برلین و گُلدن گلوب و اسکار محکوم نمی کنیم، کما اینکه با توجه به مفهوم پردازی هایِ سیاسی-هنریِ این یاداشت، تواناییِ این کار را داریم. مثلا می توانیم بگوییم فیلمی که جشنواره ها را یکی بعد از دیگری فتح می کند، با توجه به این که همه ی این جشنواره ها پیش از هنری بودن سیاسی هستند، نمی تواند فیلمِ ایرانیِ ایده آلِ ما باشد. این فیلم ممکن است در نوعِ خودش بسیار خوش ساخت و با معنا و چه و چه باشد، اما در یک سطحِ نظریِ بالاتر به دردِ ما نمی خورد، چون مولفه هایِ سینمایِ ملی را برایِ ما ندارد، بلکه سمت و سویِ سینمایِ فراملی را داراست، که البته ما در جای جایِ این یاداشت سعی در اثباتِ این موضوع داشته-ایم که سینمایِ فراملی اساسا یک توهم است. از خیرِ این موضوع بدونِ اصرار بر آن می گذریم.
پرش از جشنواره هایِ هنریِ اروپایی به جشن هایِ سینمایی-اقتصادیِ آمریکا، که خود ثابت می کند ما کم کم به ایده آلِ ساختارِ سینمایی هالیوود نزدیک می شویم، نکته ایست که علی رغمِ میلِ باطنی باید کمی رویِ آن توقف کرد. وقتی ما می دانیم که در جشن هایِ سینماییِ آمریکا فیلمی خوب است که ساختارِ قوی و خاصِ هالیوودی را انکار نکرده باشد و وقتی ما فرم را از محتوا جدا ندانیم -که نمی دانیم-؛ و در صورتی که بی غرض بودنِ این مراسمات را هم با چند علامت سوال و تعجب بپذیریم، به این نتیجه ی منطقی می-رسیم که احتمالا فرهادی در بطنِ ساختار و محتوایِ آمریکاییِ سینما، کاری کرده است کارستان، اما این شاهکار به چه کارِ ما می آید؟ مایی که در واقع در سطحِ هویت و فلسفه ی سیاسی –البته کاملا جدا و مستقل از سیاستِ عریانِ حکومتی و دیپلماتیک- باید در مقابلِ آنها قرار بگیریم و نه در ذیل شان! وقتی ما با آنها باشیم، در واقع نه برنده که بازنده بوده ایم، مگر اینکه باز به اولِ ماجرا برگردید و اصلِ این رقابت را انکار کنید که آن دیگر میلِ خودتان است.
از موضوعِ نخ نمایِ نگاهِ غربی و ارضایِ تماشاگرِ اروپایی و آمریکایی هم با وجودِ درست بودنش، تعمدا می گذریم؛ مثلا می شود گفت که اگر بحثِ مهاجرت از جهانِ سوم به دنیایِ آرمانی و آرامِ غرب، در فیلمِ آخرِ فرهادی وجود نداشت، باز هم اینقدر موردِ توجه قرار می گرفت؟
همه ی مسائلِ فرعیِ (بیشتر هنری و تکنیکیِ) پدیده ی فرهادی را کنار می گذاریم. اینجا دیگر جایی ست که باید با فرهادی بر رویِ پرده ی سینما خداحافظی کرد و به فرهادی رویِ سِنِ جشنواره ها در حالی که تندیس ها و مجسمه هایِ مختلف را بدست می گیرد، پرداخت. در ابتدا بیایید کمی از دنیایِ روانکاوی کمک بگیریم: تماشا یکی از منابعِ لذت است؛ همانطور که در معرضِ نگاه بودن هم لذت بخش است. اگر برایِ ایجادِ هارمونیِ در این یاداشت به صورتِ اتفاقی از مثالِ سینما استفاده کنیم، آنگاه باید بگوییم که: موردِ خاصِ سینما، از طریقِ ایجادِ فضایی برایِ چشم چرانی و نظربازی، به این نیاز هایِ طبیعی پاسخ می-دهد، مثلا فرد به وسیله ی دید زدنِ یک دیگریِ شیء شده بر رویِ پرده به لذتی عمیق دست پیدا می کند . در واقع، افراد در سینما –و یا هرجایی که بحثِ دید زدن یا تماشا معنا دارد- در یک فرایندِ خیال اندیشی یا فانتزیِ چشم-چرانه، یک اُبژه ی تحریک را می یابند و از طریقِ فرافکنی خود به آن، ناکامیِ واقعیِ خود را برایِ لحظاتی فراموش می کنند. در واقع سرِ خود را به گونه ای لذت بخش شیره می-مالند. این دقیقا اتفاقی ست که در فیلم هایی با یک قهرمانِ شکست ناپذیر می افتد.
حالا این چه ربطی به فرهادی، آن هم نه بر پرده ی سینما که بر رویِ سنِ جشنواره ها دارد؟ سوژه ی امروزِ ایرانی، سوژه ای شکست خورده است، او همه جا به دنبالِ ایجادِ یک خیال اندیشی یا فانتزی ست تا بتواند لطماتِ ناشی از شکستش را جبران کند. یک روز هویتِ ملی و روحِ جمعی کشورِ خود را در وزنه برداری می بیند که دویست و چند کیلو را یک ضرب بالا برده است و روزِ دیگر در کسی که جایزه ی صلحِ نوبل را دریافت کرده و جایی دیگر در یک هموطن، که توانسته مدیرِ ناسا شود. او همیشه در حالِ جعلِ یک سوژه ی خیالیِ جمعی ست. اتفاقی که امروز در موردِ فرهادی افتاده است. امروز ما خودمان را جایِ او می گذاریم، تا خودمان را بزرگ ببینیم. او ناگهان مظهرِ صلح طلبی ما شده، مظهرِ قدرتِ فکری و هنری مان، سوپرمنی که هر جوانِ بی هویت و شکست خورده یِ ایرانی با آن به عرش اعلا می رود و خود را عددی فرض می کند، کاری که از هیچ مخدری ساخته نیست.
سُرنا را از سرِ گشادش زدن عادتِ تاریخیِ ماست، مایی که در یک شکستِ بزرگ و بی انتها به دنیا آمده ایم، و خلاءِ تعریف نشدگیِ هویتمان تمامِ عمر با ماست، مایی که به شدت از خود خسته ایم و هر چه زده ایم به درِ بسته خورده ایم. در واقع چاره ای نداریم، باید قهرمان بسازیم، چرا که بدونِ قهرمان دیگر کارمان تمام است. اما افسوس که راهِ فرار این نیست.
راه فرار، فرار نکردن است، پذیرفتنِ حقیقت با آغوشِ باز است، این است که بدانیم که فرهادی و آن وزنه بردار و مدیرِ ناسا فقط به صورتِ فردی نجات پیدا کرده اند، این است که بدانیم هویتِ جمعیِ یک ملت در روندِ تاریخ ساخته می شوند، نه در یک لحظه بر رویِ سنِ مراسم اسکار! باید دانست که تاریخ عمودی ساخته می شود و نه افقی، باید دانست که فرهادی و اسکارش هیچ دردی از ما و جامعه ی ما و سینمایِ ما دوا نمی کند.
ناخودآگاه به یادِ قسمتی از نمایشنامه ی زندگیِ گالیله، اثرِ برتولت برشت می افتم؛ جایی که بعد از اعلانِ عمومیِ توبه نامه ی گالیله توسط دادگاهِ تفتیشِ عقاید، آندره آ-شاگردش- خطاب به گالیله می گوید: "بدبخت ملتی ست که قهرمان ندارد!" گالیله هم نامردی نمی کند و در پایانِ همان پرده در جوابِ او می گوید: "بدبخت ملتی ست که نیاز به قهرمان دارد."
بله؛ بدبخت ملتی ست که نیاز به قهرمان دارد، چون خودش هیچ وقت قهرمان نبوده است.
پرونده «جدایی نادر از سیمین» در انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/10808
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست