یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

مقالات قدیمی: رومن رولان٬ مرد جنبش تحرک و مبارزه(۱۳۵۰)



      مقالات قدیمی: رومن رولان٬ مرد جنبش تحرک و مبارزه(۱۳۵۰)

کودکیش با مبارزه همراه بود. زیرا که از نظر جسمی و روانی بنیه ای ضعیف داشت. با اینوصف از مادرش عشق به موسیقی، احساس مذهبی و استقلال شخصی را به ارث برده بود. برای او نیز شناخت دنیای خارج از مدرسه شروع شد. خودش در این باره می گوید:

«رومن رولان» مرد جنبش، تحرک و مبارزه

به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد مرگ (30 دسامبر 1944)

«رومن رولان» به سال 1866 در «کلماتی» از خانواده ای که پنج نسل پیاپی به شغل دفتر داری اشتغال داشته اند به دنیا آمد.

کودکیش با مبارزه همراه بود. زیرا که از نظر جسمی و روانی بنیه ای ضعیف داشت. با اینوصف از مادرش عشق به موسیقی، احساس مذهبی و استقلال شخصی را به ارث برده بود. برای او نیز شناخت دنیای خارج از مدرسه شروع شد. خودش در این باره می گوید:

«فضای ناگوار مدرسه، این سربازخانة دوران بلوغ، شلوغی شهر و خیابانها، قلب مرا تکان داد... جدال برای زندگی شروع شده بود و به روی شانه های جوانی چهارده ساله، چون من، سنگینی می کرد. »

دو گریزگاه در راه کاستن از بار این سنگینی، برایش وجود داشت: موسیقی و طبیعت. در سال 1881 بود که او به همراه مادرش به «فرنه» -Ferney رفت.

 

هماهنگی کامل طبیعی و آرامش منظره ها، زمین خندان که به سوی دریاچه سر فرود می آورد، آرامشی همچون توفان فروخفته، سنفونی پاستورال، چین خوردگیهای آلبهای بزرگ و ... تسکین دهنده بود:

«چرا در اینجا بود که مکاشفه به سراغ من آمد: نمی دانم، اما به هر حال پرده ای بود که دریده شد.» 

به یکباره دورنماهای «نی ورنه» -Nivernais  - که از بچگی بیاد داشت برای او مفهوم واقعی خویش را پیدا کرد:

«در ظرف چند لحظه طبیعت را برهنه دیدم و آنرا شناختم، چراکه در گذشته دوستش داشتم.»

و از آن زمان به بعد او گه گاه در جستجوی افق های بزرگ و هوای پاک کوهستان، به سویس می رفت. در سال 1883 بود که او موسیقی و ایمان مذهبی را در یک زمان شناخت:

«من بوسیله موتسارت با ایمان شدم.»

و یکسال بعد او به جمله ناتمامش پایان داد:

«... و بوسیله بتهوون و برلییوز آنرا رها کردم.»

او با اینکار اعتقاد جدیدی پیدا کرد و این ایمان جدید که بین 16 تا 18 سالگی در وجود او پیدا شد بخاطر مطالعة کتاب «اخلاق» اسپینوزا بود. مطالعة آثار «اسپینوزا» به او امکان شناخت خدا را داد. وجود یکتا، خالق بی‏نهایت، وجودی که تمام هستی است و خارج از او هیچ نیست:

«من نیز درونم خدایم، من نیز می باید برای همیشه آرامش روحم را حفظ کنم.»

و از آن پس جنبش، تحرک و مبارزه هدف زندگی او شد:  بتهوون، واگنر، شکسپیر، هوگو و تولستوی او را در این مبارزه یاری کردند. و خصوصا تولستوی که تاثیر افکارش بر او از نظر زیباشناسی بسیار قوی، از نظر اخلاقی به حد کافی و از نظر فکری

هیچ بود.

در سال 1886 وارد دانشسرا شد. چون فلسفه و نقد ادبی را دوست نداشت رشتة تاریخ را برگزید و از طرف مدرسه، به مدرسة فرانسوی رم فرستاده شد. و این سفر بود که باو امکان شناخت ایتالیا را داد. گرچه رشته انتخابی اش تاریخ بود اما علاقه ای به کند و کاو در باستانشناسی نداشت و بیشتر توجه او به تاریخ هنر معطوف می شد. بویژه تاریخ موسیقی و بالاخره همین علاقه سبب شد تا گرایشی به هنر تآتر و داستان نویسی پیدا کند.

و باز در رم بود که با زنی هفتاد ساله موسوم به «مالویدا فن می سن بوک» آشنا شد. زنی که برخلاف سنش قلبی جوان و روشن داشت و از دوستان، لیست، واگنر، نیچه و لیناخ بود. دوستی دهسالة او با این زن تاثیر انکارناپذیری در کارهای او گذاشت.

عشق و دوستی

در سال 1892 رولان با «کلوتیلد برآل» که دختر استادفیلوژی در کولز دو فرانس بود پیوند زناشوئی بست و خانواده همسرش او را وارد محافل دانشگاهی، آکادمیک و اجتماعی کردند. اما پاریس بی خیال و سرکش سال های 90، رولان خشمگین را غضبناک تر کرد. پدر زنش وی را تشویق کرد تا رسالة دکترایش را بنویسد. از این جهت با همسرش راهی رم شد در آنجا تاریخچة پیدایش اپرا را به رشتة تحریر درآورد. و درجة دکترا و کرسی تاریخ موسیقی را از ابتدا در دانشسرا و سپس در سوربون به دست آورد. به نظر می رسید که از این پس زندگیش روال ساده را دنبال کند، اما او سختی را بیشتر می پسندید. هدفش در این زمان، تآتری مبارزه جویانه بود. یعنی تآتری عامیانه و مردمی.

یک تراژدی الهی مبتنی بر معتقدات مسیحی نوشت (آثرت سن لوئی) و پس از آن سلسله نمایشنامه هایی دربارة انقلاب 1789 فرانسه.

اولین نمایشنامه از این سلسله موسوم به «گرگها» (مورتیوری) در فرانسه سروصدای فراوانی بپا کرد. زیرا که اجرای آن در سال 1898 ، درست همزمان بود با بحبوحة ماجرای «دریفوس» و تماشاگران تصور می کردند (به عقیدة رولان اشتباهاً) که قهرمانان آن همان سرهنگ بیکاره دریفوس، و ژنرال هرسیه، هستند.

در سال 1901 بعد از 9 سال زناشوئی از همسرش جدا شد و به «مالویدا» نوشت:

«یک خبر ناگوار، من در کار طلاق دادن همسرم هستم. بین من و کلوتیلد هیچ جریان خاصی بوجود نیامد، هیچ جز آنکه زندگی ما بسیار دشوار است و بطرزی جدی از یکدیگر دور می شود.»

وهشت روز بعد :«وحشتناکترین هفته ها بپایان می رسد. بزرگترین غم من این است که نمیدانم بر سر او چه خواهد آمد. برایش نگرانم، او اینک تنها است و ضعیف و دوستانی خطرناک دارد.»

چند ماه پس از این جریان رومن رولان تصمیم گرفت، نمایشنامة «گرگها» را به صورت کتاب منتشر کند. اما کمتر ناشری حاضر بود چنین خطری را بپذیرد تا آنکه «شارل پگی»-Charles Peguy  - قبول کرد کتاب او را چاپ کند و بهای کتاب را ده فرانک قرار داد. کتاب به فروش رسید اما خیلی طول کشید تا تمام نسخه های آن تمام شود.

از میکل آنژ تا تولستوی

از سال 1901 رومن رولان بطور مستمر با دو هفته نامه ای که تحت نظر «شارل پگی» اداره میشد، همکاری کرد. وضع مزاجی اش گاهی او را مجبور می کرد تا پاریس را بمقصد سوییس یا رم ترک گوید. در سال 1902 زندگی‏نامة بتهوون را برای «پگی» نگاشت و نیز درامی درباره جنگ ترانسوال موسوم به «زمان فرا می رسد» به رشته تحریر درآورد. همین زمان نگارش رمانی بزرگ را آغاز کرد:

«رمان من داستان یک زندگی است؛ از تولد تا مرگ، قهرمانم یک موسیقیدان برجسته آلمانی است که مجبور می شود از 16 تا 18 سالگی در خارج از آلمان و در پاریس، ایتالیا، سوییس و غیره زندگی را بگذراند. محیط زندگی او، اروپای امروزست، خصوصیات قهرمانم با خصوصیات من یکی نیست... فردیت ویژة من در شخصیتهای درجة دوم تجلی می کند. اما برای آنکه همه چیز را گفته باشم، قهرمان من، بتهوون در دنیای امروزست. دنیائی از دید یک قهرمان به عنوان مرکز و محور.»

بهنگام تعطیلات سال 1903 رولان اولین جلد این رمان را (که شاید «بیوگرافی قهرمانه» نام مناسبتری برای آن باشد) با نام «ژان کریستف» به پایان رسانید و با اقبال بی مانندی روبرو شد.

برای رومن رولان، «ژان کریستف» بالاتر از یک اثر ادبی بود. شاید بهتر است بگوئیم که او با نوشتن یک اثر ماموریتی را به انجام رسانید. در آن هنگام که فرانسه از نظر اجتماعی و اخلاقی تحلیل می رفت او می خواست با این رمان آتش وجدان را که در زیر خاکسترها مدفون شده بود، بیدار کند.

برای اینکار او احتیاج به یک قهرمان داشت. قهرمانی که شهامت روبرو شدن با مضحکه بازیها، جنایات زمان و نگریستن به آنها را با چشمان باز داشته باشد و طبیعی بود که بتهوون برایش نمونه ای مناسب باشد، چراکه او نه تنها موسیقیدان برجسته ای بود، بلکه روحی قهرمانانه نیز داشت. پرتاب بتهوون به جهان نو و رنگ آمیزی خشمها و پیروزیها و شکست های او برای رولان، وسوسه انگیز بود. اما باید گفت که ژان کریستف همان بتهوون است. البته گوشه هایی از زندگی بتهوون با استفاده از نامه های او، به کار گرفته شده است.

اما فقط چند فصل از جلد اول به این نوشته ها اختصاص دارد و ژان کریستف جوان در فضائی از آلمان قدیمی و اروپای پیر محصور شده است. و پس از آن او به دنیای مدرن و خود مختار امروز پرتاب می شود و بندنافی که او را به بتهوون پیوند می داد پاره می گردد. در این رمان، در این سمفونی عظیم می توان چهار موومان تشخیص داد:

موومان اول: از تولد تا دوران شباب. در این دوران موسیقی بسراغ قهرمان می آید. و نیز بهمراه آن درد و غم، تنها عمو «گوتفرید» است که به او تسلی می دهد.

موومان دوم: دورة عصیان. در این دوره ژان کریستف علیه اسارتهای محیط روستایی آلمان قد علم می کند. در نبردی که بین دهقانان و سربازها درگیر می شود و پس از قتل یک افسر «ژان»، به فرانسه می گریزد.

موومان سوم: دورة زندگی در پاریس. با وجود تلخی ها و مبتذلات موجود  در پاریس قبل از جنگ ژان کریستف در آن دوستی  برای خود پیدا می کند: «اولیویه» که پرتوی از خود «رولان» است او نیروی  خود را در ژان کریستف و ظرافت   فرانسویش را در «اولیویه» می بیند.

موومان چهارم: ازدواج اولیویه. این زناشوئی نامیمون و بدفرجام است. اولیویه در جریان یک شورش کشته می شود و ژان کریستف که پلیس را مضروب کرده است به سوئیس فرار می کند در آنجا تن به عشقی گنهکارانه می سپارد و تا مرز خودکشی پیش می رود.

اما در سکوت و تنهایی کوهستانی شهامت و هنر خود را بازمی یابد، روشنایی کوه نور  را می بیند و صدای خود را می شنود. او نجات یافته است. چه چیز در این زمان وجود داشت که ما جوانان بیست ساله 1906 را بیش از هر رمان دیگری به سوی خود جلب می کرد.

نخست سعادت دست یافتن به اضطراب ها و امیدها، در نخستین برخورد با زندگی و دنیا و پس از آن لذت آشنایی با فلسفه و  قواعد اخلاقی ساده.

روح موسیقی

پس از همة اینها در آن «موسیقی» می یافتیم. آنروزها من هر یکشنبه از ولایت  خود به پاریس می آمدم تا به کنسرت  بروم و سنفونی های بتهوون را بشنوم. در ژان کریستف ما موسیقی را به نوعی در حال خلق شدن می یافتیم. کریستف در آغاز نمی دانست  که موسیقی دان است و اما طبیعت و استادانش خیلی زود این را به او نمایاندند. طبیعتا نویسندة این رمان نمی توانست هیچ تصوری از موسیقی ژان کریستف به دست دهد. «آلن» می گوید:

«تمام کتاب، موسیقی حماسی است که با جریان زمان جلو میرود... روح موسیقی، همان قانون زمان است که در پایان نیز شکوهمندانه قدرت نمائی میکند و بدینگونه من می توانم درک کنم که چرا ژان کریستف «برامس» را دوست ندارد. حتی درک می کنم که چرا من نیز برامس را دوست ندارم، و چرا کریستف با عشق در اینجا و آنجا بسان بیابانگردان چادر می زند. هرگز در جائی مستقر نمیشود. گذر عشق اولش تک چهره ها را یکی بعد از دیگری روشن می کند. این چهره ها فرصت دوام پیدا نمی کنند. موسیقی چنین جریان دارد.»

عشق موسیقیدان نیز به همین گونه جریان پیدا می کند. اما در ژان کریستف داستان عشق دیگری نهفته است. که من آنرا بیشتر احساس می کنم. داستان «اولیویه» را می گویم ، دوست «کریستف». «کریستف» آلمانی است و « اولیویه» نژاد فرانسوی دارد. او با «ژاکلین» ازدواج کرده است . آنها با هم نمائی از یک دنیای بی قانون را می شناخته و در نوعی هرج و مرج عشقی گرفتار بودند:

«پیوند های دیوانه وار، ناله ها و خنده ها، اشکهای شادمانه از شما چه می ماند، غبار خوشبختی؟»

ژاکلین در آغاز می خواست در خاطرات و کارهای شوهرش شریک باشد:

«روح او بدون مقاومت در مطالعه های انتزاعی که در زمانی دیگر از زندگانی به زحمت ممکن بود انجام شود، غرق می شد. عشق وجود او را از زمین جدا کرده بود و خودش هم متوجه نبود، درست مانند خوابگردان، آرام و بی آنکه چیزی را ببیند، رویاهای وخیمش را تعقیب می کرد. و بعد، متوجه شد که روی بام راه می رود، ابدا مضطرب نشد و فقط از خود پرسید که آن بالا چه می کند، و بعد به خانه برگشت.»

این ماجرا شبیه به قصة اولین ازدواج «رولان» بود. یک عشق بزرگ که شکستی آنرا پایان داد. یک واقعة دردناک، و این واقعه که برای خود «رولان» اتفاق افتاده بود، در رمان او اینگونه با اندوه تعریف می شود:

«غم‏ناکتر از همه آنست که ژاکلین که به سبب عشق، حتی از خویش هم فراتر رفته بود، ناگاه در پاریس، در این بازار مکاره سقوط می کند». کریستف از این فرانسة کاریکاتوری ، این ادبیات شهوانی و پرچانگی های پشت پردة ادبی نفرت داشت. از این که می شنید، موسیقی فرانسه را برتر از موسیقی آلمان می دانند، دلچرکین می شد و به شنیدن موسیقی جدید آنها می رفت. زمان «دبوسی» بود. «اولیویه» در مقام دفاع از فرانسه برمی آمدو به او می گفت:

«تو سایه ها و روشنی های روز را می بینی، اما روز واقعی درونی را که همان جریان روح ها در طول قرون باشد، نمی بینی».

رومن رولان با این کلمات میخواست به آنهائی که بین موسیقی فرانسوی و آلمانی فرق می گذارند، جوابی داده باشد. او موسیقی« دبوسی» را گوش کرده بود، موسیقی جدید را و پاسخش از زبان «کریستف» چنین است:

«چگونه به ملتی اجازه داده می شود تا به ملتی دیگر توهین کند. ملتی که ده قرن تمام در جنبش و خلاقیت بوده است. ملتی که دنیا را با هنر «گوتیک» خود آبیاری کرده است. بدون آنکه هرگز بمیرد، دهها بار اعتلای مجدد یافته است»

جنگ سال 1914 برای رومن رولان ضربه ای عظیم بود. چراکه نه تنها فکر جنگ در او ایجاد وحشت می کرد، بلکه او جنگ بین فرانسه و آلمان را فی نفسه برادرکشی می دانست. موسیقی دانان آلمانی او را با اندیشه های خود پرورش داده بودند و دوستان بی شماری در آلمان داشت. با این وصف او بیش از هر کس دیگر خود را فرانسوی و پروردة فرانسه می دانست و فردی بود که مشتاقانه به کشورش احساس وابستگی می کرد. او خوب می دانست که در اوت 1914فرانسه چارة دیگری جز جنگ نداشت ولی او که نه سن جنگاوری داشت و نه بنیه اش به او اجازه این کار را می داد، وظیفه اش را در جبهة دیگری ادا می کرد.

می بایست تمدن را نجات داد. رولان بوضوح می دید که این جنگ تمدن غرب، تمدن ما، غنی ترین و با ارزشترین تمدنها را مورد تهدید قرار داده است. او می دید که این فرزندان قهرمان که با این همه شجاعت به راه افتاده اند، بدرستی نمی دانند به کجا می روند. البته یک وظیفه روشن بود و آن دفاع از خاک میهنش بود. اما پس از آن چه؟ چگونه می توان عشق به میهن را با آرمان اروپائی تلفیق کرد؟ در یک آن می باید تصمیم گرفت. او شبها انتظار می کشید تا مگر صدائی از ژرفای تاریکی بیرون آید و باو بگوید:

« از اینجا برو». اما غیر از فریاد های ارتشیان صدای دیگری بگوش نمی رسید. مردان بزرگی چون «آناتول فرانس» و «کتاومیربو» سکوت اختیار کرده بودند.

دوستان رولان: «بگی، توئی ژیله، ژان ریشاردبلوش می جنگیدند. اما خود او در سوئیس بود. او می اندیشید که وظیفه اش گفتن چیزهائی است که هیچکس در فرانسه و آلمان شهامت بر زبان آوردن آنرا نمی داشت، امیدوار بود که اگر ندای دعوت به عدالت سردهد، در فراسوی هیجانات، اعاظم آلمان به ندای او پاسخ خواهند داد.

در 29 اوت 1914 پس از آنکه خبر شکست «لوون» - Louvain – را شنید، به «گرهارت هاپشمان» نوشت:

«من از آن فرانسویها نیستم که آلمانیها را وحشی می نامند. من عظمت فکری و اخلاقی نژاد نیرومند شما را می شناسم. من بخاطر سوگواری های خودمان، شما را ملامت نمی کنم. سوگ شما نیز کمتر از آن ما نیست. اگر فرانسه ویران شود مسلماً آلمان نیز سرنوشتی مشابه خواهد یافت... »

اما زیاده رویها را سرزنش می کرد:«شما المالین» را بمباران می کنید، «تروینس» را بآتش می کشید ، لوون دیگر چیزی جز تلی از خاکستر نیست... شما که هستید؟ نوادگان گوته یا اخلاف آتیلا؟... هایتمان من از شما انتظار جوابی را دارم که عملی و موثر باشد.»

پاسخ آمد. منفی و سخت. نود و سه روشنفکر آلمانی با بیانیه ای از جنون عظمت طلبی قیصر دفاع کردند. «توماس مان» در حالتی از خشم تمام اتهاماتی را که دشمنان به آلمان میزند، رد کرد. روشنفکران در زمان جنگ یا به سبب حالت غیرارادی دفاعی، یا به خاطر ترس از نظریة عمومی، منکر عقل و منطق می شدند.

در این هنگام رومن رولان مقالة معروف خود موسوم به «در فراسوی نزاع» را در «ژورنال دوژنو» چاپ کرد. که اول بدان نام «در ماوراء نفرت» را داده بود. نوشتة او در فرانسه خشم بسیاری را برانگیخت، نه تنها نویسندگان حرفه ای و ملی به سختی بر او حمله بردند، بلکه دوستان رولان نیز که او را دوست می داشتند نظر دادند که در اوج جنگ اتحاد لازم است و انزوا طلبی او محکوم می شود.

اگر امروز آن مقاله خوانده شود، امروزی که دیگر تمام آن هیجان های تند به خاموشی گرائیده است، مقاله ای معقول و متعادل به حساب می آید. به راستی رولان چه می گفت؟ او در آغاز خطاب به «لوئی ژیله» و «نژان ریشاربلوش» نوشته بود:

«دوستان من! سرنوشت هرچه باشد شما تا فراز قلة زندگی رفته اید. و سرزمین خو را نیز بهمراه برده اید... شما وظیفة خود را انجام می دهید، اما آیا دیگران نیز چنین کرده اند؟ » نه. سررشته داران عقاید، چنین نکرده بودند. «پس چه؟ شما در دستانتان چنین ثروت های زنده و گنجینه های قهرمانی داشتید، اما این ها را بخاطر چه کسی مصرف کرده اید؟ برای جنگ اروپا، جنگی که تصویری از اروپای ویرانه بدست می دهد، اروپائی که بر فراز خرمن هیزم می رود و همچون هرکول با پنجه های خود کالبد خویش را می درد.»

آنچه او، بخاطر آن نه تنها جنگاوران بلکه قهرمانان دروغین پشت جبهه را سرزنش می کرد آن بود که:

«این نخبگان روشنفکر، این کلیساها، این احزاب کارگری، جنگ را نمی خواهند اما برای جلوگیری از آن چه کوششی بکار می برند؟ آنان به آتش دامن می زنند و هر یک هیزم خویش را بر آن می افزایند».

برخلاف آنچه دوستانش می گفتند او امپریالیزم آلمان را که ارمغان طبقة فئودال و نظامیان بود، بزرگترین خطر می دانست: « این امپریالیزم را باید قبل از همه بر انداخت اما تنها آلمان، به بعد نوبت به تزاریسم نیز خواهد رسید».

«رولان» معتقد بود که جنایت باید مکافات داشته باشد اما با انتقام مخالف بود:

«یک ملت والا، هرگز انتقام نمی گیرد بلکه اصولی حقوقی را برقرار می کند» . من اکنون در عقاید او هیچ نکتة تاریک و قابل انتقادی نمی بینم. اما در سال 1914 این عقاید مورد طعن و لعن قرار گرفت و کسی آنها را نپذیرفت.

خودش می گوید:

«من خود را در این اجتماع خونین تنها و مطرود می بینم»

البته کاملا تنها نبود. چند تنی جرات مکاتبة با او را داشتند مثل : ژید، توایگ، مارتین اوگار، ژول رومن، آنیشتاین و برتراند راسل.

در سال 1918 جنگ بپایان رسید. رومن رولان  بفرانسه بازگشت اما دیگر هیچ ناشری حتی آگهی هایش را چاپ نمی کرد. با اینهمه فعالیت او در اینجا بپایان نرسید. او «لیلوئی» -Liluli- و «کله رامبو» -clesamboult- را نگاشت. «کله رامبو» حکایتی از وجدانی آزاده در جریان جنگ است.

رولان به افسانه های هندو علاقة بسیار پیدا کرد و نیز به شکسپیر، دانته، بتهوون و تولستوی، وفادار ماند. معتقد بود که انسانها را باید نه باید حرف بلکه با عمل به یکدیگر نزدیک کرد. او لزوم تشکیل اروپا و شاید هم اروپا و آسیا را باور داشت. اما بدون از بین بردن ویژگیهای خاص ملل مختلف. او موسیقی را به درستی می شناخت: «موسیقی این زبان دنیائی می تواند قلبها را به هم نزدیک کند. بتهوون به سهولت می تواند به همانگونه که با یک آلمانی سخن می گوید یک فرانسوی را نیز مخاطب قرار دهد. در برابر هارمونی، عشق، خشم، شهامت، درد، ترس، شادی، همه مفتون می شوند». و این داستان «ژان کریستف» داستان «رومن رولان» نیز هست. در سال 1937 رولان، بعد از 26 سال زندگی در سوئیس به فرانسه بازگشت و در خانه ای که برای خود خریده بود اقامت کرد و به تدوین کتاب «روپیبر» خود پرداخت.

در همانجا بود که چند سال بعد زندگیش به پایان رسید. درست مانند قطعه ای از یک سمفونی بتهوون، کریستف از رودخانه گذشته بود:

«تمام شب را مخالف جریان آب شنا کرده بود... کسانی که او را دیده بودند می گفتند که هرگز به مقصد نخواهد رسید و خنده و مضحکه شان مدت ها او را بدرقه می کرد. اینک کریستف آنقدر دور است که دیگر صدای کسانی را که آنجا مانده اند، نمی شوند. هنگامیکه کریستف نزدیک به از پا درآمدن است، به ساحل می رسد و به کودکی که روی دوش خود حمل می کند، می گوید:

-       بالاخره رسیدیم: چقدر سنگین بودی، تو کی هستی بچه؟

و کودک می گوید:

-       من روزی هستم که می خواهد آغاز شود.»

البته «رولان» نتیجه ای خوش بینانه می گیرد. اما روزی را که طلوع خواهد کرد نه کریستف و نه رولان نخواهند دید. با اینحال این روز نیز مانند روزهای پیشین، سخت خواهد بود. اما کار از این سپیده به آن سپیده انجام می گیرد.

اینک کودک به ساحل رسیده است.

جوان! حالا نوبت توست!

 

اطلاعات مقاله:

 رودکی٬ شماره چهارم٬ دیماه ۱۳۵۰ ٬ صفحات ۱۰ تا ۱۲

مجموعه: جلال ستاری و لاله تقیان

ورود به صفحه مقالات قدیمی
www.anthropology.ir/old_articles