سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

اندیشه های تصویری – گرافیکی(1)


تبلیغات
پرسش این است: تبلیغات چه چیزی را در ذهن و کالبد ما هدف می گیرند: بلاهت ما را؟ غریزه سیری ناپذیر ما را به تخریب از خلال مصرف؟ کرختی و شلختگی کالبدهای ما یا انفعال و بی تفاوتی پایان ناپذیرمان نسبت به همه چیز و همه کس را؟

جنگل
درختی که جنگل را می پوشاند مثالی است که از فرط شهرت به ابتذال کشیده شده، اما چرا کمتر کسی از جنگلی که درختی را پنهان کرده است حرف نمی زند؟ حق با کدام است: درخت یا جنگل؟ جنگل آدم هایی که درخت چوبین بر دوش را پنهان کرده اند.


مترو
ورود به تونل های تاریک و عبور از روده هایی که شکم شهر را انباشته اند، همچون ذراتی که درون کرمی خاکی جای خوش کرده اند و زمین را همراه با او می شکافند، شاید بتواند سرانجام ما را نسبت به خصلت مزاحم و بی مصرفمان درون مدرنیته شهری قانع کند.

هذیان
گویی فروپاشی زبان و عقل، دست کم به شکلی مقطعی، زبانی هذیان وار می آفریند و گویی هذیان گویان باید برای هذیان گویی هایشان به عاقلان و دانایان پاسخی داشته باشند وگرنه به حاشیه رانده می شند و از دایره عقل و شعور ( و حتما جامعه) حذف خواهند شد: شاید هم هذیان، حاشیه امنی باشد در کنار عقلی کشنده.

مردانگی
مردانگی واژه ای است در آن واحد پدرسالارانه و زن دوستانه، ظاهرا زن بودگی، لااقل گروهی از زنان را از تعلق داشتن به حوزه «مردانگی» معاف می کند و به ایشان اجازه می دهد در حلقه ابدی شرارت جایی برگزیده ومنحصر به فرد را از آن خود کنند: نقطه ثقل مصیبت ها و شادمانی ها، مرکز و محور تلخی ها و شیرینی ها: سرچشمه جاودانه آفرینش ها و خیال .

سرمایه
سرمایه در معنای جا افتاده اش، انباشتی از پول است و ثروت، پولی که خود هر چند قدرتی خارق العاده در دگرگون کردن زندگی افراد و جوامع دارد اما بیشتر معنای خود را از بی معنایی اش به دست می آورد: انباشتی هر چه بیشتر و بیشتر برای رسیدن به نقطه ای نهایی ، مطلق و بدون تغییر: هیچ بودگی، فرو رفتن با کالبدی برهنه در بطن زمینی سرد و یخ زده، مادری نامهربان و آدم خوار : انتظار پوسیدگی.

صدا
جهانی بی صدا را تصور کنیم: آرامش و سکوت مطلق، بازگشت به وقار و عظمت بی پایان نشانه های کالبدی، زیبایی سرشار رنگ ها، چیزها و طبیعتی که آکنده از سکوت پر بار از قالب های تهی است. جهانی را تصور کنیم که زبان از آن رخت بر بسته است و انسان ها به ناچار به تامل در شکل ها و تصاویر ، به اندیشیدنی بدون واژگان باشند. لذت هاویه.

لباس
ابزارها تداوم اندام هایی بوده اند که گمان می برده ایم کامل نبوده اند، ابزارهایی که ما را به توانایی هایی بی پایان و هر چه بیش از پیش کنترل ناپذیر رسانده اند. با این نگاه، اگر لباس را نیز یک ابزار بدانیم، پرسش آن است که کدام توانایی و کدام نقص و بی کمالی با این ابزار رشد یافته اند: تحمل ما برای دوام آوردن در موقعیت های ناسازگار اقلیمی؟ تمایز بخشیدن به «خود» برای تحقیر «دیگری»؟ و یا به سادگی آماده کردن ما برای ورود به صحنه نمایشی همواره در جریان و بیش از پیش مضحک و بی معنی .



لذت
این موقعیت متناقض، بلافاصله احساس گناه، ولو گناهی مرتکب ناشده را در ما زنده می کند. چرا با نوعی جهانشمولی ضد لذت در قالب مجموعه ها و گستره های تابویی سروکار داریم؟ چه چیزی در نفی لذت چنین لذت بخش است؟ تمایل به گریز از مرکز، گریز از شرارت و درد با نفی ساده آنها و قرار دادنشان در بطن زندگی مان؟ و یا تمایل به خروج از وسوسه های موقعیتی خلسه وار و آزادی بخش که انسجام هویتی و تعلق های ذهنی و مادی مان( و در نهایت وجودمان) را تهدید می کند؟

پوست
اندیشمندی می گفت: «پوست ژرف ترین اندام انسانی است». این لایه سطحی و تا به این حد عمیق، جدای ابعاد بیولوژیک و یا به برکت این ابعاد چه چیز را در خود نهفته دارد؟ چه سازوکاری در یک تماس هست که چنین گستره بی پایانی از اطلاعات را از یک پوست به پوست دیگر ، از یک کالبد به کالبدی دیگر می کشاند؟ چرا فرهنگ های انسانی تا به این حد، تماس و هر گونه احساس لامسه را درون مارپیچ های تابویی – توتمی فرو برده اند؟ و هرگونه گذار حسی را سرانجام در تماسی بساوایی معنی و تفسیر می کنند: پوست سخن می گوید، همچون چشمانی گشوده و چشمانی بسته، پوست درد می کشد، رنج می برد، شفاف می شود، به شعف می آید و از خود بی خود می شود: پوست ها با رنگ ها، حرارت ها، شکاف ها و رگها و عصب هایشان تاریخ ما را برایمان حکایت می کنند.

آب
در اندیشه ایرانی ، آب همچون نور، تصویری خدایی دارد: آب سرشار از زندگی است و سرآغاز همه چیزها. این وسواس در شگفت دیدن و پنداشتن آب، در اقلیمی چنین خشک و بیابانی ، با نشانه هایی رقم می خورد که زمین سبز و آسمان آبی، رنگ های وسواس برانگیز دیگر آن هستند. شاید ما، ماهی هایی باشیم که برای همیشه آب های زندگی خود را ترک کرده ایم و شاید هم ماهی هایی که به خواب رفته باشند و خود را در یک زندگی خشک و ترک خورده از افسردگی می پندارند.

شب
بسیاری از فرهنگ ها مفهوم شب را با تاریکی، نیستی ، سیاهی، ابهام، تیرگی و از آنجا با مفهوم شرارت، شیطانی بودن، مرگ و دوزخ مترادف کرده اند. موجودات شب موجوداتی ویژه تلقی شده اند که تفاوت هایی نه فقط صوری که ماهوی با اهل روز دارند: روز در نهایت نماد و اسطوره ای است گویای تمایل به جاودانگی و تداوم بی پایان حیات در برابر اسطوره های شبانه که تمایل به تداوم خلسه ای مرگبار و لذت بخش را تا ابدیت در خود دارند.

کتاب
کتاب ها موجودات عجیبی هستند: در یک سوی طیف، کتابهای نگون بختی را می بینیم که خزیده در گوشه ای سر درون خود فرو برده اند، از یاد ها رفته اند و برگ های وجودشان چنان با نفس هوای تازه و روشنایی بیگانه اند که خاموشی و مرگ و آرام خفتن در کنجی از کتابخانه را سرنوشت ازلی و ابدی خود می پندارند و در سوی دیگر طیف، کتاب هایی خوشبخت را می بینیم که چنان با حرص و ولع، چنان با بازیگوشی و سرمستی از دستی به دستی و از معشوقی به معشوقی دیگر گذر می کنند، چنان با لذت خوانده می شوند ( خورده می شوند) که نسبت به خود توهم یافته و این توهم را به خالقان خود، نویسندگانشان، نیز منتقل می کنند. و در میان این دو نیز همچون همه جا میانه حال ها، متوسط بودگی ، کتاب هایی که رایج و متقارن و درست همانگونه اند که باید باشند : محکومان و نفرین شدگان ابدی اندیشمندان.

اتوبوس
صف طولانی و کشیده ای از آدم های رنگارنگ، خواب آلود، آشفته، سراسیمه، سرگرم در گفتگو های بی پایان تلفنی با بندهایی که بر خود آویخته اند و با آنها سخن می گویند، یا گرم صحبت با دوستی بازیافته در راهی اجباری: صف طولانی محکومان روزانه مجازاتی ابدی و سیزیف وار که خواسته و ناخواسته تحملش می کنند تا روز بعد آماده مصیبت تازه، اما همواره تکراری و ملال آور همیشگی باشند.