چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
عشق
کمکم داشتم کلافه میشدم و چیزی نمانده بود که از کوره در بروم. مادر و خواهرم آنقدر سفارشات الکی و اعصاب خردکن داده بودند که جز کلافگی چیزی حاصل نمیشد و آدم بدتر، از هر چی خواستگاری و عروسی بیزار میشد.
- کامران این لباس به درد نمیخوره عوضش کن!
- کامران موهاتو اونجوری کن!
- کامران فلان ادوکلن را به خودت بزن!
البته این را میدانستم که عروسی من که تنها پسر خانواده بودم بزرگترین آرزوی خانوادهام بود. اما اینکه برای رفتن به مجلس خواستگاری اینقدر حساسیت نشان میدادند، برایم اعصاب خردکن بود، گفتم:
- بابا مگه من کور و کچلم یا اون دخترخانوم از آسمون افتاده پایین که اینقدر شلوغش کردین؟
مادرم که بهترین و شیکترین لباسش را پوشیده بود، با خنده گفت:
- اگر تو این دختر رو میدیدی، مخصوصا با خانوادهاش آشنا میشدی، اون وقت دلیل این همه شوق و ذوق من و پدر و خواهرات رو میفهمیدی. چارهای نبود، خوب میدونستم که چه بخوام و چه نخوام، باید آن طور که آنها دوست داشتند رفتار کنم. خودم این حقیقت را قبول داشتم که من از آنجایی که تک پسر خانواده بودم، به قول معروف خیلی «لوس و عزیز دردانه» بار آمده بودم! البته تا قبل از اینکه به خدمت سربازی بروم، خودم متوجه ضعفهای رفتاری که ناشی از زیاد عزیز شدنم از سوی آنها بود، نبودم اما وقتی به سربازی رفتم و در آنجا که دیگر نه مادر بود و نه پدر و نه خواهرهایم، آن وقت متوجه شدم که من چقدر از لحاظ رفتاری و شخصیتی نسبت به بقیه جوانان همسنم عقب هستم! به همین خاطر بود که وقتی سربازیام تمام شد، عزمم را جزم کردم تا آنگونه که دوست دارم زندگی کنم، نه به گونهای که خانواده برایم تصمیم میگیرند .
این تغییر رفتار آن هم پس از ۲۲ سال کمی سخت بود، خصوصا پذیرش آن برای خانوادهام مشکل بود، اما آنقدر ایستادگی کردم و «نه» گفتم و قهر کردم و دعوا راه انداختم تا بالاخره آنها پذیرفتند که من همان پسرک شیرین زبان هفت، هشت ساله نیستم!! اینگونه شد که رشته دانشگاهیام را خودم انتخاب کردم، شغلم - در حین تحصیل به انتخاب خودم بودم و... کمکم به آن استقلالی که نیاز داشتم رسیدم.
اما با همه اینها، هنگامی که به ۲۶ سالگی رسیدم و مادرم پیشنهاد داد که ازدواج کنم. آنها (مادرم و خواهرهایم) بار دیگر شیوه و روش خود را انتخاب کردند و به قول معروف برایم لقمه گرفتند!البته ناگفته نماند که من خودم نیز به ازدواج بیمیل نبودم و در عین حال، چون یقین داشتم که آنها خیر مرا میخواهند، در مورد دخترهایی که برای ازدواج با من در نظر میگرفتند سخت نمیگرفتم.اما زمانی که مادرم دوست قدیمیاش، زیبا خانوم را دید و دختر او راکه سحر نام داشت برای من در نظر گرفت، تازه معنی تحمیل را فهمیدم. دو خواهرم که یک روز همراه مادرم به خانه زیبا خانوم رفته و با تنها دختر او آشنا شده بودند نیز هم عقیده مادرم بودند.
- کامران به خدا شانس در خونتو زده، سحر یک دختر به تمام معنا مناسب است، تحصیل کرده، نجیب، خانهدار و زیبا، دیگه چی میخوای؟ ظاهرا من نیز چیز دیگری نمیخواستم! هر چه بود، من راضی شدم و بالاخره روز موعود فرا رسید، روز خواستگاری.
در بین راه مادر درباره دوست قدیمیاش گفت:
- من و زیبا ۳۵ سال قبل با یکدیگر همسایه بودیم. البته زیبا دو سال از من بزرگتر است، از دو خواهر به هم نزدیکتر و صمیمیتر. همان روزها که بچه محل ما بود خانوادهاش اصرار زیادی داشتند که دختر باید زود شوهر کند. این طور که زیبا چند روز قبل میگفت، دوست داشت که همیشه با یک کارمند ازدواج کنه. شوهرش مرد زحمتکش و آرامی بوده و زیبا را هم خیلی دوست داشته، تا اینکه چهار سال بعد از عروسیشون خدا سحر رو بشون میده، پس از تولد این دختر زندگیشون شیرینتر میشه، اما چند سال بعد وقتی که سحر چهار سالش بوده، یک روز شوهرش دچار خونریزی شدید معده میشه و تا به بیمارستان برسه تموم میکنه. به همین سادگی! پس از مرگ پدر سحر، زیبا برخلاف نظر اطرافیانش، با اینکه جوون بوده و قشنگ و هنوز هم هست، اما به درخواست هیچ کدام از خواستگارانش که کم هم نبودن جواب نمیده و برای اینکه دخترش زیر دست ناپدری بزرگ نشه، تمام هم و غم خوشو میذاره برای تربیت دخترش و به همین خاطر خودش با کار کردن و حقوق شوهر مرحومش خرج زندگی و تحصیل سحر رو فراهم میکنه تا اینکه دخترش لیسانس میگیره و... امروز هم که قسمتش اینه که عروس ما بشه!
مادرم که مثل نوار حرف میزد، مرا بیشتر با دختری که داشتم به خواستگاریاش میرفتم و برای اولین بار بود که میدیدمش، آشنا میکرد. هنگامی که به خانه آنها رسیدم دختر زیبارویی با چشمانی به رنگ آسمان در را به رویمان باز کرد. ابتدا تصور کردم که این دختر سحر است و بیاغراق بگویم که چند ثانیهای محو زیبایی او شدم تا اینکه با ضربه آرنج خواهرم به خودم آمدم. پس از سلام و احوالپرسی بود که متوجه شدم آن دختر، پرستار مادر زیبا خانوم است، اما رفتار و گفتار آناهیتا آنقدر زیبا و باوقار بود که کمتر کسی میتوانست حدس بزند که او پرستار یک سالمند است.به هرحال داخل که شدیم و نشستیم سحر برایمان چای آورد، بار دیگر حرفهای مادر و خواهرانم را تایید کردم، سحر واقعا دختری کامل و همه چیز تمام بود. دختری کاملا اجتماعی، باشعور، نجیب و صادق، این یکی را چند روز بعد فهمیدم و بسیار زیبا.
مادر و زیبا خانوم ابتدا به یاد روزهای کودکیشان از آن ایام گفتند و خاطرههای مشترکشان را تداعی کردند. دو خواهرم نیز مانند دو مامور! دو طرف سحر نشسته بودند و هر چه را که لازم داشتند از او میپرسیدند و البته هرازگاهی که سحر برای انجام پذیرایی از کنارشان بر میخاست به من نگاهی میکردند که:
- واقعا شانس آوردی!
تا اینکه بالاخره مادر سر صحبت را باز کرد. زیبا خانوم نیز حرف آخر را همان اول زد که:
- از نظر من کی بهتر از آقا کامرانه؟ منتها همونطور که خودتون هم قبول دارین، در این مورد خود دختر و پسر هستند که باید جواب بدن!
مادر هم حرف دوست قدیمیاش را تایید کرد و از سحر خواست تا نظرش را بگوید. او که لبخندی توام با حزن گوشه لبش نشسته بود، پس از چند دقیقهای سکوت، بالاخره به حرف آمد:
- البته که این وصلت برای من مایه افتخار است، اما اگر اجازه بدین من یکی، دو روز فکرامو بکنم، بعد خبر بدهم!این حرف، آب سردی بود که بر سر مادر و خواهرانم ریختند! به گونهای اخم کردند و سگرمههایشان در هم فرو رفت که زیبا خانوم نیز متوجه شد مهمانانش دلخور شدهاند ولی هر چه کرد دلخوری مادر برطرف شود عاقبت موفق نشد که نشد!دو، سه دقیقه از پاسخ سحر نگذشته بود که مادر با چشم به دو خواهرم و آنها نیز با ابرو به من اشاره کردند و خداحافظی کردیم.در راه برگشت، تمام چیزهایی که مادر و خواهرانم تا دو ساعت قبل در مورد زیبا خانوم و سحر گفته بودند، یک مرتبه رنگ عوض کرد:
- اصلا تقصیر ما بود که شان خودمان را آوردیم پایین و آمدیم خواستگاری یک دختر یتیم...
- راست گفتند که نباید به ظاهر افراد نگاه کرد، خدا به همه که شعور نداده!
- زیبایی و خوشگلی که همه چیز نیست!
و من در آن لحظات فقط میخندیدم! لااقل با این پاسخ منفی، آنها تا چند وقت دیگر حرف از خواستگاری نمیزدند.
سه روز از خواستگاری گذشت خانواده من یقین کرده بودند که قضیه سحر تمام شده است. به همین خاطر مادر حرف آخرش را از طریق تلفن با زیباخانوم زد.
- دستت درد نکنه زیباخانوم، خوب منو پیش بچههام سکه یک پول کردی، از امروز دیگر نه من، نه تو!
چهار زود بعد زودتر از سرکار بیرون زدم و قصد داشتم به چند کار شخصیام برسم، اما هنوز صد قدم از شرکت دور نشده بودم که صدایی توجهم را جلب کرد:
- آقا کامران... سلام.
از دیدن آناهیتا پرستار مادر زیباخانوم حسابی تعجب کردم. اصلا انتظار نداشتم او را اینجا ببینم. خود او هم که متوجه حیرتم من شده بود، تبسمی کرد و گفت:
- حق دارین از دیدن من تعجب کنین، حقیقتش رو بخواین آمدم اینجا، تا باهاتون حرف بزنم. من میدونم که مادر شما از دست زیباخانوم و سحر دلخور است. ولی من میخواستم دلیل جواب منفی آنها را به شما بگویم، چون در آن خانه بلوایی شده و زیبا و سحر مدام با یکدیگر در حال دعوا هستند. راستش آنها از آمدن من به اینجا خبر ندارن و من یواشکی نشانی محل کار شما را پیدا کردم. فقط میخواستم شما هم از ماجرا اطلاع پیدا کنین تا خدای ناکرده یکطرفه به قاضی نروید، همین!
- جریان چیه؟
- قضیه اینه که سحر چند وقت قبل به یک جوان دیگر قول ازدواج داده بود، البته زیباخانوم از این مسئله خبر نداشت. در حقیقت اون شب که سحر اون حرفو زد، زیباخانوم تعجب کرد و تازه پس از رفتن شما بود که سحر قضیه را برای مادرش تعریف کرد. با همه اینها من فقط آمدم اینجا این حرفها رو بزنم تا مبادا شما هم مثل مادرتون فکر کنین که خدای ناکرده زیباخانوم و دخترش قصد تحقیر شما رو داشتند...
حرفهای آناهیتا که تمام شد، من تازه به این حقیقت پی بردم که چقدر دختر باشعوری است! آن روز چند ساعت توی خیابان قدم زدیم. من قید انجام کارهای شخصیام را زدم و آناهیتا نیز به گفته خودش که مدتها بود کسی را برای «درد و دل» کردن پیدا نکرده بود از زندگیاش گفت. آن روز بود که فهمیدم آناهیتا دانشجوی سال سوم رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران است و پدرش یک کارگر ساده ساختمان است او بیسواد اما فوقالعاده باشعور و دریادل بوده که تمام دغدغهاش تحصیل و رفاه نسبی فرزندانش بوده و از وقتی که پدر آناهیتا به دلیل فشار کار زیاد کمرش را جراحی میکند و خانهنشین میشود، آناهیتا برخلاف میل باطنی پدر برای تامین مخارج زندگی آستین بالا میزند و در کنار تحصیل، پرستار افراد سالمند میشود... من نیز از خود و از خانوادهام گفتم و اینکه آنها چقدر دوست دارند بر من مسلط باشند.انگار حرفهای ما تمامی نداشت. تا غروب با هم حرف زدیم. موقع خداحافظی دچار احساس عجیبی شده بودم. احساسی که تا آن روز هرگز تجربهاش نکرده بودم!
ک هفته تمام با احساسی که در وجودم ریشه دوانده بود مبارزه کردم، برایم سخت بود، اما حقیقت داشت، من به «آناهیتا» علاقهمند شده بودم! هر وقت به این احساسم فکر میکردم، دچار واکنشهای گوناگونی میشدم، بعضی وقتها خندهام میگرفت. گاهی میترسیدم، گاهی وقتها خجالت میکشیدم. چند بار نیز از حرف مردم که خواهند گفت کامران با یک کارگرزاده و یک کارگر ازدواج کرده است، میترسیدم. اما هر چه بود، احساسم را نمیتوانستم نادیده بگیرم! بالاخره نتوانستم دوام بیاورم و ده روز بعد به «آناهیتا» تلفن زدم. هنگامی که «سلام» کردم، تنها هراسم این بود که او معنی تلفن مرا نفهمد. خوشحالیام هنگامی مضاعف شد که احساس کردم آناهیتا هم احساس مرا درک کرده است. حداقل اینکه تجربه او از زندگی آنقدر بود که بفهمد من واقعا عاشقش شدهام.فردای پس از دومین تلفن وقتی با آناهیتا در خیابان قدم میزدیم، اولین حرفی که زد، این بود:
- کامران تو میدونی که پدر من یک کارگر ساختمانی بیسواد است و ما از قشر کارگر هستیم و من تا به امروز شغلم پرستاری از سالمندان بوده و خانه ما انتهای شهر است.
از آنجایی که یقین داشتم او این حرف را میزند، پاسخش را نیز از قبل آماده کرده بودم و به او گفتم:
- به نظر من عشق یعنی پلی میان دو احساس!
اما آناهیتا، به این راحتی حرف مرا نپذیرفت. او ابتدا و در طول پنج ماه مرا خوب امتحان کرد. بارها و بارها مرا در شرایطی قرار داد که من متوجه شوم مردم بعدها او را به خاطر ازدواج با یک دختر کارگر ساختمانی سرزنش خواهند کرد. آناهیتا دقت کرد که ببینید آیا من جا میزنم یا نه؟
تا اینکه بالاخره پس از این مدت، ظاهرا پذیرفت که من با عقل و نه از روی احساس تصمیم به ازدواج با او گرفتهام!
تا اینکه یک روز آناهیتا، از مشکلترین سد راهمان صحبت کرد:
- کامران! هیچ فکر کردی وقتی مادرت بفهمه قصد داری با من ازدواج کنی، چه جنجالی راه میندازه؟
پاسخ این سوال را نیز از قبل آماده داشتم:
- از نظر من، جایگاه مادرم همیشه محترم خواهد ماند. من احتمال میدم و مطمئنم که مادرم این وصلت رو نمیپذیره، حتی خواهرانم. در مورد مادرم میدونم که تهدیدم میکنه، باهام قهر میکنه، توی منزل راهم نمیده، اسم منو دیگه صدا نمیکنه و... ولی من، اگر شده به جای روزی یک بار، روزی سه بار به منزلش میرم، اگر توی خونه راهم نده، کنار در مینشینم تا فقط اونو ببینم. هر قدر اون بهم بیاحترامی بکنه، من بهش بیشتر احترام میگذارم و خلاصه اینکه، من چون میدانم ازدواج با تو منو خوشبخت میکنه، انتظار هر مشکلی رو دارم!
وقتی این حرفها را زدم آناهیتا گفت:
- خوشحالم که مثل من فکر میکنی یادت باشه کامران که مادر تو در قبال ازدواج من و تو هر عکسالعملی نشان بده حق داره، این حقیقت رو نباید فراموش کنیم که مادرت به حرمت مادر بودن هر حقی را به گردن تو داره، هر چند به قول تو عشق یعنی پلی میان دو احساس! پس مطمئن باش تا موقعی که این طوری فکر کنی، من هم پای هر مشکلی میایستم، اما هر وقت احساس کنم که از ازدواج با من پشیمان شدی، به فاصله یک چشم بر هم زدن از زندگیت خارج میشم!
۹ ماه بعد از اولین دیدارمان، هنگامی که دو ماه از عروسی سحر و شوهر دلخواهش میگذشت، من و آناهیتا در یک ظهر غمگین، یکه و تنها، همراه با دو شاهد غریبه به محضر رفتیم و خطبه عقد را خواندیم.
چه نیازی وجود دارد که بگویم خانوادهام چگونه برخورد کردند و تحقیرم کردند و طردم کردند؟ فقط همین را میگویم که آنها همان برخوردی را کردند که هر خانواده ثروتمندی پس از شنیدن خبر عروسی تنها پسرشان با یک دختر کارگر و کارگرزاده از خود نشان میدهند!!
از سوی دیگر زیباخانوم و سحر نیز از زور عصبانیت کم مانده بود، دیوانه شوند. آنها آناهیتا را به سوءاستفاده و خیانت محکوم کردند و زیبا خانوم که از حرفهای آن روز مادرم دل پری داشت، پس از کلی متلک و کنایه به مادر و خواهرهایم، آناهیتا را از خانهشان بیرون کردند. سوای این موضوع، تقریبا همه آشنایان و فامیل من برخوردهای بدی با من کردند، از تمسخر و تحقیر گرفته تا توهین!اما؛ من و آناهیتا خوشبختیم. من نمیدانم دیگران خوشبختی و عشق را چگونه تفسیر میکنند؟ اما تفسیر ما دو نفر این است: عشق یعنی پلی میان دو احساس.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست