پنجشنبه, ۲۸ تیر, ۱۴۰۳ / 18 July, 2024
مجله ویستا

دو داستان عامیانه از خراسان و خوزستان



      دو داستان عامیانه از خراسان و خوزستان
زینب تیموریان، مریم فتاحی پور

مقدمه:
قسمتی از حافظه قومی و تاریخ شفاهی داستانهای عامیانه و اسطوره هایی است که از نسلی به نسلی نقل می شود. امروز رسانه های جمعی و مصرف گرایی ساختار اسطوره ای ذهن را تغییر داده و در کلیت فرهنگ فرهنگ شفاهی داستانهای عامیانه به تدریج فراموش می شود. با توجه به این نکته و اهمیت گردآوری داستانهای عامیانه، قسمتی از تکلیف کلاس درس اسطوره شناسی مقطع کارشناسی باستان شناسی در دانشگاه فردوسی به گردآوری داستانهای عامیانه اختصاص یافت و دانشجویان موظف شدند تا دست کم یک داستان از روستا یا شهر خود گردآوری کنند در زیر دو داستان از دو قسمت کشور را می خوانید.


حاکم و دختر کرمانج
داستانی از شمال خراسان از قوم کرمانج

زینب تیموریان
دانشجوی کارشناسی باستان شناسی


روزگارانی حاکمی محلی با ظلم و عداوت بر بخشی از مردم خراسان حکومت می کرد که مردم بسیاری را بر اثر سنگدلی به قتل میرساند.در شبی او خوابی دید که روزگار او را پریشان می کند از این رو بسیاری از خواب گذاران فرا خوانده شده تا تعبیر خواب او را بگویند. خواب حاکم بدین شرح بود:او در خواب مقدار بسیار زیادی گوشت دیده بود که هر چه آن را خورد می کند گوشت بیشتر و چاقوی او تیزتر می شود.هیچ یک از خواب گذاران قادر به تعبیر خواب حاکم نبوده از این رو حاکم که نمی داند این خواب به چه مفهوم است وزیر خود را تهدید می کند که فردی را که توانایی تعبیر خواب را دارد بیابد در غیر این صورت جان وزیر را خواهد گرفت.وزیر از حاکم یک ماه جهت انجام این کار مهلت می گیرد و سپس راهی بسیاری از سرزمین های اطراف می گردد بعد از مراجعه به بسیاری از سرزمین های اطراف به چادر نشینان کرمانج در شمال خراسان میرسد و در راه دختری زیبا رو به وزیر رسیده و می گوید سلام وزیر،وزیر بلا فاصله بعد از سلام می گوید که تاجری بیش نیست. دختر که فردی زیرک است می گوید که تاجر در بیابان چه می کند،وزیر که متوجه زیرکی دختر می شود می گوید به همان کاری که وزیر در بیابان  کاری ندارد.وزیر بعد از آشنایی با دختر ماجرا را برای او شرح می دهد و دختر به او می گوید که اگر پدر و مادرش به او اجازه دهند او خواب را برای او تعبیر خواهد کرد.وزیر بعد از گرفتن اجازه از والدین دختر تعبیر خوب را شنیده و بلا فاصله به نزد حاکم بر می گردد.
تعبیر دختر این بود که حاکم مردی قاتل است و اگر به زودی دست از قتل عام مردم بر ندارد سرنگون خواهد شد.حاکم بعد شنیدن تعبیر دختر کرمانج متحول شده و شیوه ی حکومتی خود را تغییر داده و بعد از مدتی وزیر را به همراه چند تن از بزرگان را به حضور خوانده و از آنان خواست که به دیدار دختر بروند و دختر را برای او خواستگاری کنند.دختر بعد از شنیدن درخواست حاکم به او پیغام می دهد که او مردی بدون صنعت بوده و اگر زمانی او از حکومت بر کنار گردد قادر نخواهد بود که خرج او را بدهد پس برای او شرط می گذارد که در صورتی با او ازدواج خواهد کرد که حاکم صنعتی را فرا بگیرد.حاکم که شیفته ی چنین دختر با تدبیری گشته بود به فرا گرفتن پیشه ی نمد مالی می پردازد و بعد از فرا گیری آن نمدی زیبا برای دختر بافته و بر روی آن می نویسد تقدیم به دختر کرمانج و بعد از مدتی با اجازه ی والدین دختر با او ازدواج کرده.بعد از ازدواج حاکم با دختر زندگی اش به روال عادی باز می گردد و تصمیم می گیرد به همراه وزیرش بدون هیچ محافظی به صورت افرادی ناشناس به سرزمین های تحت حکومت خود برود.بعد از چند روز گشت و گذار در سرزمین های اطراف بلا خره به کاروان سرایی رسیده و شب را در آنجا اقامت می کند.شب به ناگاه حاکم و وزیر متوجه شده در زیرزمین کاروانسرا دست و پا بسته اسیر بوده در واقع صاحب کاروانسرا مردی است که مسافر های ناشناس را به قتل رسانده و گوشت آنان را به خورد مسافران می دهد.هنگامی  که کاروانسرا دار قصد جان آنان را کرد حاکم تدبیری می اندیشد و به مرد بدخو و قاتل چنین می گوید که او استاد نمد مالی است که همسر حاکم بسیار به نمد های او علاقه مند است اگر نمدی را ببافد و به نزد او در قصر بفرستد حتما پاداش بسیار خوبی را دریافت خواهد داشت و در صورت دریافت پاداش به انان اجازه دهد که آنان از آنجا به سلا مت بیرون روند و اگر چنین نشد جان آنان را بگیرد.مرد کاروانسرادار به طمع دریافت پاداشی بزرگ این پیشنهاد را قبول می کند و حاکم به کمک وزیر نمد را می بافند و مرد کاروانسرادار به همراه نمد راهی قصر می شود.در قصر همسر پادشاه به محض دیدن نمد متوجه می شود که جان همسرش در خطر است پس به تدبیر به مرد می گوید که قصد دارد امسال تمام قصر را با نمد بپوشاند به استاد نمد باف بگو به قصر بیاید.مرد کاروانسرادارشادمان به کاروانسرا باز می گردد و ماجرا را برای حاکم که برای او ناشناس است بازگو می کند و با آنان معامله می کند که این ماجرا ها را فراموش کرده و با همکاری هم به ثروتی کلان دست یابند.حاکم می پذیرد و به همراه وزیرش و مرد کاروانسرا دار عازم قصر می شوند.در دروازه ی ورودی شهر مردم بسیار و نگهبانان قصر به استقبال آنان امده و مرد کاروانسرا دار به گمان آنکه به ثروت نزدیک میشود شادمان می گردد اما به محض ورود به شهر دستگیر و به دستور حاکم در دم هلاک می گردد و برای درس عبرت دیگران در دروازه ی ورودی شهر آویزان می گردد .
این بار نه تنها حاکم بلکه تمامی مردم متوجه ی هوش و ذکاوت همسر حاکم(دختر کرمانج)قرار گرفته و به عنوان سرمایه ی شهر مورد اکرام حاکم و مردم قرار می گیرد.



آخر دنیا

گرد آورنده:مریم فتاحی پور


این اسطوره مربوط به دهدشت یکی از شهرستان های کهگیلویه و بویر احمد است.نقل شده از ک.ج 53 ساله  و کشاورزاست:
 بین زمین و خورشید بر سر اینکه کدام یک قدرت مند تر است همیشه اختلاف وجود داشت روزی کهکشان دو پسر خود را گم کرد او برای پیدا کردن فرزندان خود شروع به سفر کردن کرد فرزندان او به وسیله خورشید اسیر شده بودند .
سیارات از ماجرا خبر داشتند ولی از ترس اینکه خورشید آن ها را نابود سازد حقیقت را از کهکشان مخفی نگاه داشتند.کهکشان از این سیاره به آن سیاره می رفت ولی نشانه ای از فرزاندانش پیدا نکرد.پس دست به دامان خورشید شد و از او کمک خواست.
ولی خورشید گفت: که از فرزندان او خبری ندارد اما اگر کهکشان مقداری از وسعت خود را به خورشید بدهد او هم شعله های آتشین به او خواهد داد که او به وسیله آن سیارات را مجبور به حرف زدن کند کهکشان قبول کرد و مقداری از وسعت خود را به او داد و در عوض از او شعله های آتشین گرفت.خورشید به سیارات گفته بود که به کهکشان بگویند که فرزندان او به وسیله زمین اسیر شده اند سیارات هم از ترس قبول کردند که حقیقت را به کهکشان نگویند
کهکشان با شعله های آتشین یکی یکی از سیارات بازجویی کرد ابتدا آنها اظهار بی اطلاعی کردند ولی بعد ازدیدن شعله های آتشین گفتند که فرزندان او به وسیله زمین اسیر شده اند کهکشان با خشم به سمت زمین هجوم برد و گفت که زمین باید فرزندانش را آزاد کند.
 زمین با خشم پاسخ داد: که او از پسران کهکشان اطلاعی ندارد کهکشان شعله های آتشینی که از خورشید گرفته بود را نشان زمین داد زمین با تمسخر گفت: مرا از این شعله ها نترسان چون به وسیله خاک و آبی که دارم می توانم آن را خاموش سازم هر دو به هم یورش بورند جنگ آن ها سالیان درازی به طول انجامید.
     کهکشان به سمت زمین شعله های آتشین پرتاب می کرد و زمین هم در مقابل خاک و آب به سمت او پرتاب می کرد و آن را خاموش می ساخت.روزی هر دو خسته نزد هم آمدند و هر دو از یکدیگر تقاضای صلح کردند وقتی خورشید از ماجرا خبردار شد کهکشان را به سمت خود فرا خواند او با خستگی به سمت خورشید رفت خورشید گفت:چیزی به نابودی زمین نمانده اگر تمام وسعتی که که داری به من بدهی من باز هم به تو شعله های آتشین خواهم داد کهکشان قبول کرد و تمام وسعت خود را به خورشید داد.
کهکشان بالای سر زمین آمد و تمام شعله ها را بر سر زمین ریخت زمین نابود شد کهکشان از غم از دست دادن فرزندانش وسعتش مرد سالیان بعد فرزندانش توانستند از دست خورشید فرار کنند آنها کل جهان را گشتند و سیارات را با خود متحد کردند و تمام بخارهایی که در جهان بود جمع آوری کردند و به سمت خورشید هجوم بردند و آن را برای همیشه نابود کردند