پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

تهران از دریچه تجربه‌های روزمره حسی (1)



      تهران از دریچه تجربه‌های روزمره حسی  (1)
زهره دودانگه

تصویر: عمارت مسعودیه تهران، فروردین 94، نگارنده

یادم می‌آید پیش‌تر عاشق زندگی کردن در تهران بودم. فکر می‌کردم تهران برای من یک بهشت موعود است. البته نباید از چنین نگاهی، از سوی کسی که تمامی عمرش را در یک شهرک کوچک پیرامون تهران گذرانده، متعجب شد... شاید این احساس قبل از شروع دوره کارشناسی ارشد در من ایجاد شد و در این دوره قوت گرفت. الان که فکر می کنم می بینم آن روزها تا واژۀ تهران را می‌شنیدم تصویر خیابان انقلاب، کتابفروشی‌هایش و آن حجم از کتاب‌های مورد علاقه‌ام در یک جا برایم تداعی می شد. خیابانی که علیرغم شلوغی بیش از حد، صداهای آزار دهنده افرادی که کتاب‌های کنکور و دست دوم را تبلیغ می‌کنند و تنه زدن‌های مداوم عابران، برایم خوشایند بود؛ راستش هنوز هم هست... اما اخیرا با زندگی و کار مداوم در تهران، یا به عبارتی تجربۀ فضای تهران، فهمیده‌ام که تهران قابل تقلیل به این تصویر زیباسازی شده در ذهن من نیست. در واقع زندگی در تهران می‌تواند هم بسیار آزار دهنده باشد و هم حاوی لحظه هایی خوب و لذت بخش.... و حتی حاوی تجربه‌هایی معمولی اما تامل برانگیز.

من عادت دارم به نوشتن یادداشت های روزانه؛ هر اتفاق جالب یا مهمی در زندگی روزمره ام بیافتد تا شب یا نهایتا فردا آن را می نویسم. در این میان چندین یادداشت دارم از تجارب روزمره ام در تهران که آن را با شما به اشتراک می‌گذارم؛ تجربه‌هایی که حس‌های پنج گانۀ من را درگیر کرده، و به نظرم مکتوب کردن این احساسات روزمره از زندگی شهری می‌تواند به عنوان بخشی از کاوش‌های میدانی پژوهش‌‌هایی درباره شناخت حسی شهر مورد توجه قرار گیرد. این یادداشت‌ها در هفته‌های آتی قالب چند شماره منتشر خواهند شد.

  1. تهران و نماهای زشت

گاهی پیش می‌آید که آن قدر در یک فضا غرق هستیم که از بسیاری ابعادش غافل می‌شویم. انگار با فضا یکی شده ایم و زشتی‌ها و زیبایی‌هایش برایمان عادی شده است. مهرماه که به استانبول رفته بودم خیلی هیجان زده شدم. کفپوش‌‌ها، کافه‌هایی که آغوششان را رو به سوی خیابان گشوده بودند، تمیزی خیابان‌ها همه و همه مرا شگفت زده کرده بود. در گیر و دار این هیجان، دوستی به من گفت: "تو اینجا مهمانی؛ چند وقت که اینجا بمانی و زندگی کنی، این ها برایت عادی می شود و درگیری‌ها و مشکلات روزمره همه چیز را برایت معمولی می‌کند".

حرفش مرا به فکر فرو برد. ... اما به نظرم فقط زیبایی‌ها نیستند که عادی می‌شوند؛ بلکه زشتی‌ها هم دیر یا زود جای خود را در عادات روزمره‌ات باز می‌کنند. فکر میکنم این روند در اصل یک سیستم تدافعی نسبت به محیط است که زندگی را برایت ساده تر می کند؛ اما در پسش اتفاق بدی نیز در جریان است. چون سلیقه و نگرش نقادانۀ ما را نابود می‌کند؛ به همه چیز عادت می‌کنی و فکر می‌کنی چیزی بهتر از این وجود ندارد؛ یک روزمرگی کرخت کننده! مثالش هم همین فضاهای زشت و بدمنظری است که دیگر نمی بینیم‌شان... فکر می‌کنیم تهران یعنی همین‌ و همین یعنی هیچ! نه زشت است و نه زیبا! یا شاید اصلا فکر هم نکنیم، گویی قوۀ باصره‌مان هم بی حس شده و پیامی به مغزمان ارسال نمی‌کند. 
این مساله را سال پیش خوب درک کردم. خواهرم سال به سال به تهران نمی‌آید. آورده بودمش دندانپزشکی بزرگمهر تا درد دندانش را تخفیف دهند. سوار بر تاکسی به انقلاب که رسیدیم – همان جایی که از هرجای تهران بیشتر دوست دارم- نگاهی به دور و بر کرد و گفت: "عجب ساختمان‌های کثیف و بدمنظری، این چه وضعی است؟!" و من برای اولین بار سرم را بالا گرفتم و چیزهایی را در انقلاب دیدم که انگار پیش تر هیچ گاه ندیده بودم....!
اما باید چه کنیم که دست کم درباره زیبایی یا زشتی فضاهای پیرامون‌مان، از این بی حسی بیرون بیاییم؟ فکر می‌کنم در این باره فلسفه بافی و خواندن نظریات زندگی روزمره و مراجعه به آثار اندیشمندان آن قدر کارایی نداشته باشد که یک عملگرایی ظریف! پیشنهاد من ساده است؛ کافی است هر چند وقت یک بار سیستم ترددمان در یک فضا را تغییر دهیم. تغییر نوع تردد در یک فضا درک‌های متفاوتی به ما می‌دهد: گاهی با تاکسی، گاهی پیاده، گاهی با اتوبوس. نمونه اش را تیرماه امسال تجربه کردم. من از مهرماه سال گذشته تا خرداد امسال، هر هفته در میدان ولیعصر پیاده تردد می کردم. اما از تابستان امسال که در حوالی ونک مشغول به کار شدم، در راه بازگشت ناگزیر با اتوبوس از این میدان عبور می کردم. این تغییر شکل تردد باعث شد درک متفاوتی از این فضا و شمایل آن پیدا کنم؛ من جمله آن که تازه متوجه ترکیب و شکل بنای بازار ایرانیان و سینما قدس شدم....

دی 93

2- تهران و دعواهای داغ تابستانه
هرروز باید خیابان ولیعصر را از ونک تا خیابان انقلاب پایین بیایم؛ کمتر روزی پیش میاد در اتوبوس واحدی که با آن از سرکار برمی‍گردم دعوا نشود. فشار کار و زندگی از یک سو، گرمای وحشتناک تابستان امسال از سوی دیگر اعصابی برای مردم باقی نگذاشته. به خصوص ماه رمضان امسال که همه کارمندان ساعت 3 بعد از ظهر تعطیل می شدند و مجبور بودند در آن اتوبوس های شلوغ و بی کولر در هم بچپند...
راه دیگری جز تحمل اتوبوسها نیست، خیابان یکطرفه ولیعصر حتی برای آنها که دغدغه کرایه تاکسی ندارند گزینه دیگری ندارد: یا با اتوبوس برو یا همان جا که هستی بمان! سوار اتوبوس هم که میشوی باید گرما و بوی تند عرق مسافران و فشار بدن ها را تاب بیاوری و چنین وضعیت ناهنجاری کافیست تا هرکسی را از کوره به در ببرد...
این چند وقته، حتی اگر داخل اتوبوس دعوا و غرولندی نباشد، در خیابان حتما یک کتک کاری می بینم... اما امروز دعوای درون اتوبوس در صدر تمام دعواهایی بود که تا کنون دیده بودم! از بخت بلندم انتهای اتوبوس صندلی‌ای به من رسیده بود، غرق تماشای مناظر خیابان بودم که صدای داد و فریادی مرا بخود آورد... دو زن سر اینکه کمی هم را هل داده بودند دعوایشان شد و چنان همدیگر را با "ظرف غذای فلزی شان" کتک می زدند که گویی به خون هم تشنه اند، داد و بیدادشان آدم را زجر می داد... دیگران هم ترجیحشان بر این بود که سر در لاکشان فرو ببرند و هر چند ثانیه یک بار یکی شان با صدایی که گویی از ته چاه در می آید عبارت کوتاهی را در نصیحت آن دو زن، جویده جویده، بر لب می‌آورد...
روزی نیست که این صحنه ها تکرار نشود و من می ترسم عاقبت با دیدن این همه جدال روزی به مرز جنون برسم، جنگ و جدالهایی که گویی آدمها بر سر بقایشان بپا می‌کنند ... تهران گاهی واقعا شبیه یک دیوانه خانه است!

مرداد 93

3- تهران خوش بو
در سیستم نشانه شناسی شهری، اگر بخواهیم به ابعادی جز منظر شهری فکر کنیم، به نشانه های جالبی می‌رسیم! برای من قهوه فروشی‌ها همیشه از مصادیق بارز نشانه های شهری بوده اند؛ قهوه فروشی ها، برای رهگذران، از مکان خاطره می سازند...
یادم می آید وقتی در کوی دانشگاه زندگی می کردم یک قهوه فروشی در خیابان کارگر بر سر راهم بود که بوی تند و خوش قهوه اش به یک باره به من می فهماند که الان کجای خیابانم...
این روزها کمتر از آن جا رد می شوم، اما در خیابان انقلاب، چند قدم از پل حافظ گذشته و کمی مانده به میدان فردوسی، یک قهوه فروشی قدیمی یکی از همان نشانه‌های خاطره ساز خوشبویی است که بر سر راهم قرار دارد...
این مسیر از مسیرهای همیشگی من است و روزهای زیادی پیش می آید که من کوله‌ای بر پشت انداخته ام و هنگامی که در پیاده روی آن حوالی قدم می زنم کتابی در دست دارم. وقتی غرق کتاب هستم این بوی خوش قهوه است که به من می گوید الان کجا هستم...

شهریور 93

4- تهران تحت سیطره موتورسواران

در تهران، موتورسواران یک نشانه حسی چند بعدی هستتد، یک عنصر تمایز بخش! وقتی در خیابان قدم میزنی یا سوار بر تاکسی به سوی مقصدی میروی، اگر از هجوم موتورسواران از هر سو امانت بریده شد و تجربه وحشتی چند سویه به تو دست داد، به احتمال قریب به یقین در محدوده طرح ترافیک تهران هستی...
تقریبا هربار که سوار بر تاکسی، مسیر همیشگی پیچ شمیران به چهارراه ولیعصر یا میدان انقلاب را می پیمایم این سوال در ذهنم چرخ میخورد که رانندگان تهرانی چگونه میتوانند در مقابل هجوم موتورسواران، که گاه تک تک و گاه دسته دسته راه را از چپ و راست بر آنها میبندند، در کسری از ثانیه واکنش نشان دهند؟! مواجهه با موتورسواران پایتخت و جان سالم بدر بردن از این رویارویی یعنی اوج خلاقیت! یعنی آنقدر قوای باصره و سامعه ات هوشمند، و هماهنگی اجزای بدنت دقیق باشد که بتوانی با فواصل سانتی متری یا حتی میلی متری کالبدت را از برخورد و آسیب حفظ کنی...
موتورسواران تهران، به خصوص در محدوده بازار، تمام مرزهای قانونی درباره تردد را "با افتخار" درنوردیده اند! همبستگی را به اوج رسانده اند! در انجام حرکات هماهنگ، ناگهانی و از پیش برنامه ریزی نشده برای بستن راه بر دیگران، عبور از چراغ ها و بر هم زدن نظم میادین و چهارراه ها هارمونی بی سابقه ای آفریده اند!
آنها خود را محق بلامنازع می پندارند:
خود را محق "میدانند" چون میتوانند با سمند تیزپا و کوچک جثه شان در هر دالانی بچپند، از دیگری پیشی بگیرند و وادارش کنند که از سر راهشان کنار برود. 
خود را محق "جلوه میدهند" با این دلیل که برای کسب روزی در شهری آشفته و ظالم، که لابد خود در آشفتگی اش نقشی ندارند، جز این نمیتوان بود!

شهریور 94

ادامه دارد...