دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

سنگ سیاه


سنگ سیاه

خداكرم هم خوانده بود كه زنت ناخوش سخت است اگر پیاله آب توی دستت است , بگذارش زمین و زود بیا, مبادا پشت گوش بیندازی دیگر غوره بازی درنیاور آن چه بر سر ما آوردی بس نیست

آن‌كه‌ بلند بود و مویش‌ كمی‌ ریخته‌ بود، گفت‌:«دیگه‌ چه‌ نوشته‌؟»

«هیچی‌، هر چه‌ بود خواندم‌.»

از سه‌ روز پیش‌ چند بار پرسیده‌ بود:«دیگه‌ چه‌ نوشته‌، خداكرم‌؟»

خداكرم‌ هم‌ خوانده‌ بود كه‌ زنت‌ ناخوش‌ سخت‌ است‌. اگر پیالهٔ‌ آب‌ توی‌ دستت‌ است‌، بگذارش‌ زمین‌ و زود بیا، مبادا پشت‌ گوش‌ بیندازی‌. دیگر غوره‌بازی‌ درنیاور. آن‌چه‌ بر سر ما آوردی‌ بس‌ نیست‌؟ از بس‌ چشمت‌ همه‌اش‌ دنبال‌ پول‌ است‌، شاید ناخوشی‌ ماه‌ بگم‌ یا از آن‌ بدتر هم‌ برایت‌ چیزی‌ نباشد. دوباره‌ می‌گویم‌ اگر شیر مادرت‌ را خورده‌ای‌ و پای‌ سفرهٔ‌ پدرت‌ نشسته‌ای‌، هر چه‌ زودتر بیا و برو.

نامه‌ از زبان‌ درویش‌ بود.

«خداكرم‌، پشتش‌ چیزی‌ ننوشته‌ن‌؟»

«اگر باور نمی‌كنی‌، بده‌ یكی‌ دیگه‌ بخونه‌.»

«باور می‌كنم‌، اما...»

«چه‌ می‌خواهی‌ بگویی‌، عبدالله؟»

عبدالله گفت‌:«یك‌چیزی‌ شده‌ و تو نمی‌گویی‌.»

خداكرم‌ گفت‌:«اگه‌ چیزی‌ بود به‌ تو می‌گفتم‌.»

«نه‌، دلم‌ گواهی‌ می‌ده‌ یك‌ پیشامدی‌ براشون‌ كرده‌. نمی‌بینی‌ درویش‌ چه‌ نوشته‌؟»

«چه‌ نوشته‌؟»

«اون‌جا كه‌ گفته‌... ناخوشی‌ ماه‌بگم‌... بدتر از ناخوشی‌ او چیه‌؟»

خداكرم‌ دلداریش‌ داد:«هیچی‌ نیست‌. خالودرویش‌ از دستت‌ دل‌خوره‌، نوشته‌ كه‌ زودتر واگردی‌ سر خونه‌ زندگیت‌.»

عبدالله نگران‌ بود:«بالاتر از زنم‌ كیه‌؟ بچه‌ام‌ یك‌چیزی‌ سرش‌ اومده‌ و كسی‌ به‌ من‌ نمی‌گه‌.»

هر دو چهل‌ساله‌ بودند و سال‌ها پیش‌ به‌ كویت‌ آمده‌ بودند. خداكرم‌ سالی‌ یك‌بار سری‌ به‌ خانه‌اش‌ می‌زد ولی‌ او نه‌، نرفته‌ بود. اكنون‌ هر دو خاموش‌ بودند. لنج‌ آمادهٔ‌ رفتن‌ می‌شد. جاشوها گونی‌ها و بسته‌ها را به‌ لنج‌ می‌بردند.

آب‌های‌ دوردست‌ او را پریشان‌ می‌كرد:«كی‌ می‌رسیم‌ ایران‌؟»

بلند شد رفت‌ بیرون‌. خداكرم‌ یك‌باره‌ دید او روی‌ بارانداز است‌ و تندتند می‌رود:«های‌ عبدالله، كجا می‌ری‌؟»

انگار نمی‌شنید، تند می‌رفت‌.

خداكرم‌ خودش‌ را به‌ او رساند و بازویش‌ را گرفت‌:«چرا بچه‌بازی‌ درمی‌آری‌؟ یك‌هو بلند می‌شی‌ كجا می‌ری‌؟» و او را سوی‌ بارانداز كشید.

«نمی‌آم‌.»

«بیا جلدی‌ بریم‌. می‌ترسم‌ لنج‌ بره‌ و ما بهش‌ نرسیم‌.»

عبدالله پكر بود. برگشت‌ به‌ لنج‌ها و بارانداز نگاه‌ كرد:

«این‌ها چی‌ می‌كنن‌؟»

«همه‌ سوار شدن‌ و ما ماندیم‌. زود باش‌ بریم‌.»

«كجا؟»

نگاهش‌ سرگردان‌ بود. رگ‌ سرخ‌ در چشم‌هایش‌ دویده‌ بود. انگار از خواب‌ پسینگاهی‌ بیدار شده‌ بود: منگ‌ و تهی‌ و دهانش‌ تلخ‌، یا كه‌ در چاهی‌ ژرف‌ و نمناك‌ از خواب‌ پریده‌ بود؛ مانند كبوتران‌ چاهی‌ كه‌ به‌ هوای‌ چراغ‌ خانه‌ای‌ فرود می‌آیند و در سیاهی‌ شب‌ به‌ دیوار كوبیده‌ می‌شوند، آنگاه‌ چشم‌هایشان‌ دودو می‌زند و...

«ما كجا هستیم‌، خداكرم‌؟»

«می‌خواهیم‌ بریم‌ بوشهر.»

بانگشان‌ كردند. خداكرم‌ بازوی‌ او را كشید:«جلدی‌، لنج‌ رفت‌!»

«كجا رفت‌؟»

«آتش‌ تو خونهٔ‌ بابات‌ بگیره‌ كه‌ تو را درست‌ كرد. مگه‌ خونه‌ زندگی‌ نداری‌؟»

«نه‌.»

«نمی‌گی‌ مردم‌ پشت‌ سرت‌ چه‌ می‌گن‌؟ یك‌ كمی‌ هم‌ خدا را جلو چشمت‌ بیار. اون‌ بدبخت‌ها چه‌ گناهی‌ كردن‌ كه‌ زن‌ به‌ تو دادن‌؟»

«نمی‌دونم‌... مردم‌ تا امروز هر چه‌ دل‌شون‌ خواسته‌ پشت‌ سرم‌ گفته‌ن‌.»

«گناهش‌ به‌گردن‌ خودت‌. خودت‌ كردی‌. اون‌ زن‌ نازنینت‌ را ول‌ كردی‌، دلت‌ هم‌ خوش‌ كه‌ پول‌ براشون‌ می‌فرستادی‌.»

«تو هم‌ زنت‌ را ول‌ كردی‌.»

«من‌ تا اون‌جا كه‌ می‌تونستم‌ می‌رفتم‌ پیش‌شون‌.»

گفتن‌ نداشت‌؛ عبدالله با ماه‌بگم‌ نساخته‌ بود، پادرد زن‌ هم‌ كه‌ كهنه‌ شد، دیگر هیچ‌ نرفت‌. می‌خواست‌ با دست‌های‌ پر برگردد. دلش‌ می‌كشید روزی‌ كه‌ برمی‌گردد مردم‌ ده‌ بگویند، عبدالله چیز دیگر شده‌ است‌، عبدالله دیگر آن‌ جوان‌ چند سال‌ پیش‌ نیست‌. برو ببین‌ چه‌ شده‌!

در سرما و گرما توی‌ كویت‌ مانده‌ بود. غرولند شنیده‌ بود و آهك‌ توی‌ چشمش‌ رفته‌ بود تا شده‌ بود: استاد عبدالله. و اكنون‌ رودرروی‌ خداكرم‌ ایستاده‌ بود و نمی‌رفت‌.

«نساز همچین‌! تو دیگه‌ ریشت‌ سفید شده‌، باید خوب‌ و بد خودت‌ را بفهمی‌.»

عبدالله كنار لنج‌ پا سست‌ كرده‌ بود: «اون‌جا چه‌ شده‌؟ بچه‌م‌ مرده‌، ها؟»

«درد مال‌ مرده‌. اگه‌ خدای‌ نكرده‌ چیزی‌ هم‌ شده‌ باشه‌، چاره‌ای‌ نیست‌.»

خداكرم‌ گفت‌ و دست‌ او را كشید. عبدالله سست‌ و بی‌جان‌ بود، روی‌ بسته‌ای‌ نشست‌، سیگاری‌ از دست‌ دوستی‌ گرفت‌. آرام‌ پك‌ می‌زد. تا چشم‌ كار می‌كرد آب‌ بود و گاهی‌ كشتی‌ها و لنج‌ها كه‌ به‌ دوردست‌ می‌رفتند.

لنج‌ آن‌ها انگار نمی‌خواست‌ برود، روی‌ آب‌ ایستاده‌ بود و می‌جنبید. سیگار از دستش‌ افتاد، سر میان‌ زانوها برد، شانه‌اش‌ سخت‌ تكان‌ می‌خورد. تا خداكرم‌ ببیندش‌، خودش‌ را به‌ لبهٔ‌ لنج‌ رسانده‌ بود و چند بار سرش‌ را به‌ دیوارهٔ‌ چوبی‌ كوبیده‌ بود. میان‌ گریه‌ صدایش‌ سخت‌ بالا می‌آمد:«ای‌ بوا رفتم‌! بوام‌ رفت‌، ككام‌ رفت‌، زندگیم‌ رفت‌.»

خاموش‌ شد. پیشانیش‌ باد كرده‌ بود. آب‌ به‌ سر و رویش‌ زدند. انگار جان‌ می‌كند. خداكرم‌ دستپاچه‌ شده‌ بود.

كسی‌ گفت‌: «برای‌ چه‌ بهش‌ گفتی‌؟»

خداكرم‌ گفت‌: «نمی‌خواستم‌ بگم‌، از دهنم‌ در رفت‌.»

«این‌ چه‌كاری‌ بود كردی‌! بوشهر كه‌ می‌رسیدیم‌ باهاس‌ می‌گفتی‌.»

«دست‌ خودم‌ نبود. خودش‌ هم‌ بو برده‌ بود كه‌...»

لنج‌ راه‌ افتاده‌ بود و می‌رفت‌. بندرگاه‌ پشت‌ سر می‌ماند، با یادگارهایش‌: تاول‌های‌ زیر بغل‌ و بدزبانی‌ بالادست‌ها، بسته‌های‌ سنگین‌ و شانه‌ها و زنش‌ كه‌ خیلی‌ دور افتاده‌ بود:

«پشت‌ هفت‌ دریای‌ سیاه

مردیه‌ كه‌ مو دوستش‌ دارم‌

نمی‌دونم‌ او هم‌ دلش‌ سی‌ مو تنگ‌ می‌شه‌ یا نه‌؟»

آن‌ روزها عبدالله به‌ یاد هیچ‌كس‌ نبود. بچه‌اش‌ كوچك‌ بود و ماه‌بگم‌ پادردش‌ كهنه‌ می‌شد. چشم‌ به‌ راه‌ مردش‌ بود كه‌ بیاید او را ببرد جایی‌ خوب‌ كند. به‌ زن‌ گفته‌ بود كه‌ زود برخواهد گشت‌.

یادش‌ نیامد كه‌ زن‌ گریه‌ كرده‌ بود یا نه‌. خدانگهداری‌ هم‌ نگفته‌ بود، نمی‌شد؛ از بس‌ سربازها هر روز دنبالش‌ می‌دویدند. با كدخدا هم‌ می‌آمدند. یك‌ روز، پیش‌ از آفتاب‌ در زدند. رفت‌ پشت‌ بام‌ آن‌ها را دید. كدخدا همراه‌ گروهبان‌ بود، با دوتا سرباز. عبدالله خودش‌ را انداخت‌ تو خانهٔ‌ همسایه‌ و رفت‌ تو انبار كاهی‌، زیر كاه‌ها خوابید: «برم‌ سربازی‌ چه‌ كنم‌؟ ما كه‌ تو این‌ كشور نون‌ نخوردیم‌.»

رفت‌ كه‌ رفت‌. هر گاه‌ برمی‌گشت‌ چندروزی‌ می‌ماند و باز رو به‌كویت‌ می‌شد.

آن‌ روز كه‌ می‌خواست‌ در برود، دست‌ و بال‌ همه‌ تنگ‌ بود. گل‌ زمینی‌ داشت‌، فروخت‌. و ناخدا گفته‌ بود: «می‌برمت‌ اون‌جایی‌ كه‌ دلت‌ می‌خواد.»

خیلی‌ بودند، همه‌ هم‌ سربازی‌ نرفته‌. اگر گیر می‌افتادند كارشان‌ ساخته‌ بود.

هر چه‌ بود سوار شدند. دریا توفانی‌ شد و چند شب‌ روی‌ دریا ماندند تا روز دیگر ناخدا دور از خشكی‌ پیاده‌شان‌ كرد: «اون‌جا كویته‌. بپرید پایین‌، اون‌ها كه‌ گذرنامه‌ ندارن‌ پیاده‌ بشن‌!»

شهر پیدا بود، هوای‌ شرجی‌، به‌ آب‌ زدند. آب‌ تا سینه‌شان‌ می‌رسید. دست‌ و پایی‌ زدند و چند قلب‌ آب‌ خوردند. زود رسیدند. گفتند، رسیدیم‌. با چندتا عرب‌ خوش‌ و بش‌ كردند. گفتند، شهر كمی‌ دورتر است‌. جلوتر كه‌ رفتند، تختهٔ‌ سبزی‌ دیدند كه‌ رویش‌ نوشته‌ شده‌ بود:«به‌ شهر خرمشهر خوش‌ آمدید.»

«ای‌ داد و بیداد، مگه‌ این‌جا كویت‌ نیست‌؟»

«كویت‌ كجا بود؟ این‌جا خرمشهره‌.»

بیست‌سالگی‌ كار دست‌شان‌ داده‌ بود، گمان‌ كرده‌ بودند مرد شده‌اند. اگرچه‌ یكی‌ یك‌ بچه‌ داشتند و ریش‌ و سبیل‌ درآورده‌ بودند، با این‌همه‌ ناخدا گول‌شان‌ زده‌ بود.

«مردكهٔ‌ بی‌سر و پا، پول‌ ما را خورد و آب‌ خنك‌ بالاش‌ كرد.»

«با گروهبان‌ها دست‌ به‌ یكی‌ كرده‌ بود.»

خوب‌ یا بد، هر چه‌ بود گذشته‌ بود. ده‌پانزده‌ سال‌ پیش‌ كجا و امروز كجا؟

با خودش‌ گفت‌: «اون‌ ناخدا دلش‌ اومد پول‌ ما را بالا بكشه‌؟ مگه‌ نمی‌دونست‌ ما از شكم‌ زن‌ و بچه‌مون‌ گرفته‌ بودیم‌.»

باز گفت‌:«خودم‌ چه‌؟ زنم‌ را تو خانه‌ تك‌ و تنها گذاشتم‌ و آمدم‌. من‌ كه‌ سال‌ تا سال‌ سری‌ بهشان‌ نمی‌زدم‌. می‌گفتم‌، خوب‌ زنده‌اند دیگر، هر ماه‌ برایشان‌ پول‌ می‌فرستم‌. خودش‌ می‌نوشت‌ كه‌ دارد خانه‌ می‌سازد. می‌گفت‌، چیزی‌ كم‌ نداریم‌ و آرزویمان‌ این‌ است‌ كه‌ هر چه‌ زودتر تو را ببینیم‌.»

شاید خیلی‌ چیزها می‌خواسته‌ بگوید، نمی‌شده‌. او می‌گفته‌ و بچهٔ‌ همسایه‌ می‌نوشته‌. تازه‌ خیلی‌ چیزها بوده‌ كه‌ به‌گفتن‌ و نوشتن‌ نمی‌آمده‌.

شب‌ بود و لنج‌ می‌رفت‌. نرمه‌ بادی‌ تنش‌ را خنك‌ می‌كرد. سیگار می‌كشید. یادش‌ آمد روزی‌ كه‌ پسرش‌ برایش‌ نامه‌ نوشته‌ بود، تازه‌ یاد گرفته‌ بود بنویسد، سوم‌ چهارم‌ بود. و او پس‌ از چند سال‌... هرچند ماهی‌ یك‌ جا كار می‌كرد، یك‌ روز جوشكاری‌، تا هوا گرم‌ می‌شد ول‌ می‌كرد. سخت‌ بود، تخم‌ چشم‌ آدم‌ آب‌ می‌شد. چندهفته‌ای‌ وردست‌ استاد، گچكاری‌ می‌كرد، كسی‌ می‌آمد كه‌ نقاشی‌ ساختمان‌ نان‌ و آبش‌ خوب‌ است‌. این‌ هم‌ هیچ‌. روز دیگر یكی‌ می‌آمد كه‌ برویم‌ عكاسی‌ یاد بگیریم‌، به‌ ایران‌ كه‌ برگردیم‌ نان‌مان‌ توی‌ روغن‌ است‌. این‌ هم‌ هیچ‌!

یك‌ جا نمانده‌ بود. فروشندگی‌ هم‌ بد نبود، یك‌ سال‌ ماند. رفت‌ باغبان‌ یك‌ انگلیسی‌ شد. از آن‌جا خودش‌ نرفت‌، بیرونش‌ كردند.

«چه‌ بكنم‌؟»

ماه‌بگم‌ چشم‌ به‌ راه‌ بود.

محمدرضا صفدری


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 4 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.