سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

کار انتقاد (1) (فروردین 1343)



      کار انتقاد (1) (فروردین 1343)

در مقاله‌ای که سالها پیش دربارهء روابط میان کهنه ونو، در قلمرو هنر، نوشته شد نظری اظهار کرده بودم که هنوز به آن پای بندم. از این رو مانعی نمی‌بینم که این عبارات را در اینجا بیاورم، زیرا مقالهء حاضر تطبیق همان اصلی است که می‌گوید:
«آثار هنری موجود ، در میان خودشان نظم مطلوبی دارند که ورود اثر هنری تازه (واقعاً تازه) آنرا تغییر می‌دهد. تا وقتیکه اثر تازه از راه نرسیده است نظم موجود کامل است. برای اینکه پس از افزوده شدن اثر تازه نیز این نظم باقی بماند باید همهء نظم موجود، ولو بمقدار کم، تغییر کند . و به این ترتیب ، روابط و نسبت‌ها و ارزشهای هر اثر هنری در مقام مقایسه با مجموع، از نو تعیین و اصلاح می‌شود. و در اینجا است که کهنه و نو با هم سازش می کنند. آنکس که این فکر نظم و شکل را در ادبیات اروپا (و ادبیات هر کشوری) بپذیرد: این عقیده را که گذشته بوسیلهء حال تغییر می‌یابد و حال تغییر می‌یابد و حال بوسیلهء گذشته دهبری می‌شود، بیهوده و پوچ نخواهد شمرد.(1)»

آنگاه به هنرمند و احساس «عرف هنری» که باید هر هنرمندی داشته باشد پرداخته بودم، اما بطور کلی مسئلهء «نظم» مطرح شده بود و بنظر میرسد که وظیفهء انتقاد، اساساً یک مسئلهء «نظم» باشد. من در آن زمان نیز مانند امروز، ادبیات جهانی، ادبیات اروپائی یا ادبیات کشور خاصی را ، نه کلکسیونی مرکب از آثار افراد مختلف، بلکه «مجموعه‌ای متشکل» تلقی می‌کردم و همانند اصولی می‌شمردم که یکایک آثار ادبی و آثار یکایک هنرمندان بوسیلهء آنها معنی و مفهوم خاصی خود را پیدا می‌کنند. پس ، خارج از وجود هنرمند چیزی هست که هنرمند وابسته به آن است. آئینی هست که هنرمند برای کسب و حفظ وضع خاصی خود، باید در برابر آن سر فرود آورد و فداکاری کند. میراثی مشترک و انگیزه‌ای مشترک، هنرمندان را، دانسته یا ندانسته ، با هم متحد می‌سازد: باید اعتراف کرد که بخصوص این «اتحاد» ندانسته و بی اختیار است. گمان می‌کنم در میان هنرمندان واقعی ، از هر عصری که باشند ، همبستگی بی اختیاری وجود دارد. چون غریزهء نظم ، آمرانه ، بما فرمان میدهد که آنچه را می‌توانیم دانسته و سنجیده انجام دهیم بدست ابهام بی اختیاری و بی خبری نسپاریم ، مجبوریم به این نتیجه برسیم که برای ما امکان دارد آنچه را که ندانسته انجام میشود با کوششی دانسته به حرکت بیاوریم و هدف خود قرار دهیم.

هنرمند کم پایه، طبعاً نمی‌تواند این گذشت را داشته باشد که در برابر کار مشترک سرخم کند. زیرا وظیفهء اصلی او اینست که همهء فرق‌های کوچکی را، که وجه تمایز او از دیگران است، به ثبوت برساند. تنها مردی که بخشیدنی فراوان دارد و می‌تواند خود را در اثرش فراموش کند؛ قادر است جوانمردانه به همکاری و مبادله تن در دهد و سهم خود را ببرد.

وقتیکه چنین نظری را دربارهء هنر اظهار کنم؛ دارندهء این عقیده باید دربارهء انتقاد نیز بطریق اولی همین عقیده را داشته باشد. وقتیکه من سخن از «انتقاد» بمیان می‌آورم . منظورم از آن بی شک تعبیر و تفسیر اثر ادبی بوسیله کلماتی است که بروی کاغذ می آید . زیرا در مورد استعمال عمومی کلمهء «انتقاد» برای بیان نوشته‌ها ، به آن صورتی که «ماتیو آرنولد» در مقالهء خودش بکار می‌برد ؛ توضیحی دارم. من معتقدم که هیچیک از علمای انتقاد (به این معنی محدودش) این ادعای بیهوده را نکرده است که انتقاد یک فعالیت فردی و مربوط به خودمان است. من مخالف این گفته نیستم که هنر می‌تواند در خدمت هدفهائی که از خودش فراتر باشد بکار رود. اما هنر نباید دانسته بسوی این هدفها برود. در واقع ؛ هنر وظیفهء خود را تا آن حد که بتواند ؛ با در نظر گرفتن قواعد مربوط به ارزشها انجام می‌دهد. و هرچه خود را از این وظیفه دور نگهدارد بهتر به آن کمک می‌کند. اما از طرف دیگر ؛ «انتقاد» پیوسته باید کارش این باشد که به هدفی برسد و بطور کلی می توانیم بگوئیم عبارت از توضیح و تشریح آثار ادبی و توجیه ذوق مردم است. پس بنظر میرسد که وظیفهء منتقد روشن و مشخص است و در نتیجه بسادگی می‌توان تشخیص داد که آیا او این وظیفه را به شایستگی انجام میدهد یا نه؟ و بطور کلی چه نوع انتقادی مفید است و چه نوع دیگر بیهوده و بی مصرف. اما اگر مسئله را با توجه بیشتری در نظر بگیریم ، می‌بینیم انتقاد فقط قلمرو مجاز یک فعالیت  خیرخواهانه نیست که بتوان هر طراروسالوسی را براحتی از آن راند، بلکه هفته بازاری است که در آن خطیبانی با هم در مشاجره اند که حتی خودشان هم نمی دانند بر سر چه چیزی با هم مخالفت دارند. در اینصورت این فکر پیش خواهد آمد که در مورد انتقاد به نوعی همکاری و کار دسته جمعی نیاز هست و خواهند گفت که منتقد برای اینکه وجود خود را توجیه کند، باید خود را مجبور سازد که قضاوت‌های قبلی و جنوبهائی را که دارد (همان معایبی که هم‌مان دچارش هستیم) تحت نظمی درآورد و آنها را تا حد امکان با عدهء بیشتری از همکارانش در میان بگذارد و حل کند و با هم به جستجوی قضاوتی مشترک و صحیح برخیزند. اما وقتی پی می بریم که در اغلب موارد ، درست عکس این ضع پیش می‌آید این سوظن بما دست میدهد که منتقد زندگی خود را از راه خشونت و افراط در مخالفت خود با سایر منتقدان تامین می‌کند ، و یا از راه چند خصوصیت کوچک که بوسیلهء آنها عقایدی را که اشخاص دیگر قبلا داشته‌اند و او بر اثر غرور و یا تنبلی بخود بسته است چاشنی می‌زند. ناچار به این فکر می افتیم که همهء منتقدان را یکباره دور بیندازیم.

بلافاصله پس از این «خلع ید» بمحض اینکه تسکینی دست داد و خشم مان فرو نشست، مجبوریم بپذیریم که کتابهائی ، مقالاتی ، جمله‌هائی و اشخاصی وجود دارند که برای ما مفید بوده‌اند . و دومین اقدام ما عبارت از اینست که بکوشیم آنها را تحت نظم درآوریم و ببینیم آیا می‌توانیم اصولی بیابیم که بر طبق آن تصمیم بگیریم چه کتابهائی را باید حفظ کرد ، و چه هدفها و روشهائی را برای انتقاد باید در نظر گرفت؟

..............................................

1- از مقالهء «عرف و استعداد شخصی» از همین نویسنده.

 

 

 

اطلاعات مقاله: انتقاد کتاب- دوره ی دوم- فروردین 1343- ضمیمه ی کتاب هوای تازه- کتاب اول- صفحات: 3 تا 5 مجموعه ابراهیم میرهاشم زاده  

ورود به صفحه مقالات قدیمی

anthropology.ir/old_articles