جمعه, ۱ فروردین, ۱۴۰۴ / 21 March, 2025
مجله ویستا

امین معلوف به روایت امین معلوف



      امین معلوف به روایت امین معلوف
ترجمة عبدالحسين نيك‌گهر

تصویر: معلوف
آن‌چه در زیر می‌خوانید قسمتی از مصاحبة بلندی است با امین معلوف که پس از انتخاب وی به عضویت آکادمی فرانسه، در 23 ژوئن 2011، اِگی وُلرانی (Egi Vollerrani)، روزنامه‌نگار و مترجم آثار امین معلوف به ایتالیایی، انجام داده است و در سایت رسمی امین معلوف قابل دسترسی است.

آقای امین معلوف ما سال‌هاست که شما را می‌شناسیم، اما شما به‌ندرت از خودتان حرف زده‌اید. امروز می‌خواهم در کاوش زندگینامه‌ای خیلی دورتر بروم، هم برای خودم، مترجم شما در ایتالیا، و هم برای سایر خوانندگان آثارتان. ما در این گفت‌و‌گو از نظم زمانی دقیق پیروی نخواهیم کرد، اما عجالتاً از آغاز زندگی‌تان، تاریخ و محل تولدتان شروع کنیم.
    ــ  من 25 فوریة 1949، در بیروت متولد شده‌ام. در شناسنامة لبنانی‌ام،  محل تولدم، ماشراه (Machrah)، نام دهکدة خانوادگی‌مان ثبت شده است. این یک رسم لبنانی است، همیشه هویّت اشخاص روی دفاتر ثبت‌احوال اصلی‌شان، جایی که رأی داده می‌شود، ثبت می‌شود، حتی اگر شخص آن‌جا سکونت نکرده باشد.

خودتان را بیشتر شهروند کجا می‌دانید؟
    ــ در لبنان دوگانگی مضافعی میان ده و شهر، میان بخش کوهستانی و نوار ساحلی وجود دارد. دوگانگی‌ای که به نحو شگفت‌انگیزی خودش را در میان ما نشان می‌دهد ــ و در من به یقین. در دوران کودکی و جوانی‌ام، همیشه نُه ماه از سال (بهار، پاییز و زمستان) را در بیروت و سه ماه تابستان را در دهکدة کوهستانی‌مان گذرانده‌ام. با این وصف، نسبت به زندگی در دهکده همیشه تعلق خاطر و دلبستگی شدیدی احساس کرده‌ام، در حالی که نسبت به بیروت احساس مشابهی نداشته‌ام. به دلایل رفاهی همیشه در بیروت زندگی می‌‌کرده‌ام اما احساس می‌کردم قلبم را جای دیگر جا گذاشته‌ام. در نوشته‌هایم شهر بیروت تقریباً غایب است، انگار که فقط از آن عبور کرده باشم، بی‌آن‌که در آن زیسته باشم، در حالی که دهکده و کوهستان در همة نوشته‌هایم حضور دارند.

می‌توانم بپرسم دلیل‌اش چیست؟
    ــ به نظرم محیط خانوادگی‌ام از دورانِ کودکی، غم غربتِ خودش از زندگی در کوهستان را به من انتقال داده است. وقتی پدرم و مادربزرگ مادری‌ام، که خیلی با آن‌ها مأنوس بوده‌ام، از کودکی‌شان یاد می‌کردند، همیشه از زندگی در ده حرف می‌زدند. حتی اگر کودکیِ جسمی‌ام درکوهستان نگذشته، یا خیلی کم گذشته است، اما کودکی تخیّلی‌ام همیشه در کوهستان گذشته است. خانوادة پدرم تا سال 1930 در دهکده زندگی کرده است. پدربزرگم آن‌جا مدرسه‌ای تأسیس کرده بود و پس از مرگش، بیوه‌اش مدیریت آن را به عهده گرفت. در خانوادة ما آموزش همیشه حرفِ اوّل را زده است. جدّ پدری‌ام در سال‌های 1870 مدیر مدرسه بود! وقتی پدرم و بعضی از برادران و خواهرانش به سن ورود به دانشگاه رسیدند، مادرشان تصمیم گرفت مدرسة کوچک دهکده را ببندد و آنان را برای ادامة تحصیل به شهر بیاورد. مادر من نیز نزدیک دانشگاه امریکایی بیروت آپارتمانی اجاره کرد، و آن‌جا همة فرزندانش، پسران و دختران، یکی پس از دیگری، ابتدا دانشجو و سپس معلم شدند.
    از پاره‌ای جهات این کوچیدن به شهر نوعی پیشرفت بود، اما از جهاتی دیگر، یک دل کندن. گاهی فکر می‌کنم برای من کوچیدن از بیروت به پاریس خیلی آسان‌تر بوده است تا کوچیدن پدرم از دهکدة کوهستانی به بیروت. در حالی که دهکدة ما در فاصلة 40 کیلومتری بیروت واقع شده است. در لبنان فاصله‌های عینی همیشه ناچیزند، اما فاصله‌های حقیقی، فاصله‌های درونی، بسیار چشمگیرند. گاهی از یک دره به درة دیگر، احساس می‌کنی از اقیانوس عبور کرده‌ای!

شما گفتید که همة خانوادة پدری‌تان دهکده را ترک کرده‌اند و آمده‌اند در نزدیکی دانشگاه امریکایی بیروت مستقر شده‌اند. اما شما به زبان فرانسه می‌نویسید، و من حدس می‌زنم تحصیلات‌تان را به زبان فرانسه ادامه داده‌اید...
    ــ دلیل این «تغییر مسیر» از جانب مادرم بوده است که خانوادگی فرانکوفون و کاتولیک بودند.

در حالی که خانوادة پدری‌تان انگلوفون و پروتستان...؟
    ــ  واقعیت پیچیده‌تر از این‌هاست. در خانوادة پدری‌ام چند سنّت با هم حضور داشت و برخی از کشمکش‌ها هنوز هم ادامه دارند... اگر بخواهم خلاصه بگویم و در عین حال قابل فهم باشد، ابتدا باید کمی بیشتر دربارة مادربزرگ پدری‌ام حرف بزنم که به آن اشاره‌ای کردم، زنی که در دهکده پس از فوت شوهرش مدیر مدرسه بود، و به یقین، یکی از اشخاصی است که روی زندگی‌ام بیشترین تأثیر را داشته است. ما با هم خیلی حرف زده‌ایم، چون او در 91 سالگی درگذشت. او دختر یک واعظ پرسبیترین بود... بله، می‌‌دانم پیداکردن یک واعظ پرسبیترین در قرن نوزدهم در یک دهکدة کوهستانی در لبنان خیلی عجیب به نظر می‌رسد.. عجیب‌تر از آن این خواهد بود که بدانیم پدر این «واعظ» یک کشیش کاتولیک بود... داستان را کوتاه کنم، این جدّ پدربزرگم پسرش را برای تحصیل به مدرسه‌ای در جنوب کوه لبنان فرستاده بود، بی‌آن‌که بداند او آن‌جا با مبلّغان پروتستان رو‌به‌ور خواهد شد که برای جذب دانش‌آموزان کاتولیک به پرتستانیسم فعالیت می‌کردند... من این حوادث خانوادگی را، پوشیده، در رمان کوه سنگی تانیوس1 روایت کرده‌ام.
    همین‌قدر بگویم که برای روستاییان کاتولیک دهکده، این شاخة خانوادة ما همیشه مشکوک و حتی شیطانی به نظر می‌رسیدند. و وقتی که پدرم با مادرم آشنا شد و از او خواستگاری کرد، مادرم نخستین شرطی که گذاشته بود، این بود که فرزندان‌شان به مدرسة کاتولیک خواهند رفت و نه نزد امریکاییان پروتستان. بدین‌ترتیب بود که من در مدرسة پدران ژزوئیت در بیروت  درس خواندم و خواهرانم در مدرسة خواهران روحانی بزانسون در بیروت...

پدرتان این شرط را پذیرفته بود؟
    ــ فکر می‌کنم پدرم در آن ایّام خودش را نه کاتولیک حس می‌کرد و نه پروتستان، او فقط عاشق بود...

مادرتان اهل همان دهکده بود؟
    ــ تقریباً. دهکده‌اش چسبیده به دهکدة پدرم است، میان خانه‌های دو پدربزرگم، میان‌بُر از وسط مزارع، سه دقیقه پیاده راه است... اما این فقط ظاهر چیزهاست، چون پدربزرگ مادری‌ام در نوجوانی لبنان را ترک کرده و به مصر مهاجرت کرده بود، همة عمرش آن‌جا زندگی کرد و مزارش هنوز هم در مصر است. او فقط تابستان‌ها برای فرار از گرمای درّة نیل به دهکده می‌آمد.
    مادرم در طنطا، شهری در دلتای نیل متولد شده است. پدربزرگم آن‌جا مستقر شده بود و در همان‌جا در اواخر جنگ جهانی اول، با دختر جوانی آشنا شد که بعداً همسرش می‌شود. نام پدربزرگم امین و نام مادربزرگم ویرجینی بود. مادربزرگم عربی را با لهجة غلیط ترکی استانبولی حرف می‌زد. او با خانواده‌اش از استانبول آمده بود، شهری که در آن متولد شده بود و پدرش آن‌جا قاضی بوده است. در دورة قتل عام ارامنه در 1915، او به مصر مهاجرت کرد. به علتِ یک درام مشخص که موجبات آن هرگز روشن نشده‌اند: یک برادر مادربزرگ آیندة من کشته شده بود، و خانواده دسته‌جمعی تصمیم گرفته بود دار و ندارش را بگذارد و جلای وطن کند. مادرم همیشه برایم از خانة بزرگ خانوادگی در استانبول حرف زده است؛ خانه‌ای که در جست‌و‌جوی مکان امنی برای خانواده، مجبور شده بودند با عجله آن را ترک کنند، اما خانه همیشه به ما تعلق داشت ــ دست کم از لحاظ حقوقی. وقتی که در دهة 1990، ناشر تُرک کتاب‌هایم مرا به این شهر دعوت کرده بود، عهد کرده بودم که این خانه را که چونان  قصری برایم توصیف کرده بودند، پیدا کنم. اما من با خیلی بی‌حالی به جست‌و‌جویش پرداختم، شاید واقعاً تمایلی به یافتنش نداشته‌ام... برای من، استانبول، یا قسطنطنیه، که اصرار دارم آن را به این نام بخوانم، یکی از پاره‌های هویّتی‌ام است و همیشه خواسته‌ام آن را به دور از دنیای واقعی حفظ کنم. یکی از خواننده‌هایم روزی به من یادآوری کرد که این شهر تنها شهری است که در همة کتاب‌هایم بدون استثنا از آن یاد کرده‌ام... قسطنطنیه برای من خاطرة نخستین خانة ترک شده است...

نمی‌توانم از بازخوانی این سخنان در صفحات اول رُمان نردبان‌های مشرق2، از زبان «عصیان» (راوی داستان) خودداری کنم:
    «او می‌گوید، زندگی‌ام نیم قرن پیش از تولدم، در اتاقی که هرگز ندیده‌ام، در ساحل بُسفر آغاز شده است. درامی به صحنه آمد، فریادی طنین افکند، موجی از دیوانگی گسترش یافت که دیگر نمی‌بایست متوقف شود. آن‌چنان که گویی با به دنیا آمدنم، تکة بزرگی از زندگی‌ام برداشته شده بود.»
    در پرتو آن‌چه هم اکنون گفتید، معنای سخنان «عصیان» را بهتر می‌فهمم...
    ــ شما پیش‌تر در را دیده‌اید، و حالا کلید را هم می‌بینید، به نحوی... البته هزار در و هزار کلید وجود دارد. رمان‌ها آینه‌های تغییر شکل دهنده‌اند یا زیبا کننده‌اند، در هر حال آینه‌اند. زندگی من پیوسته با خاطرات خانه‌هایی رقم خورده است که ابتدا خانواده‌ام، سپس خودم، مجبور شده‌ایم آن‌ها را ترک کنیم. در کودکی‌ام، مادرم از خانه‌«مان» در ساحل بُسفر، که غم غربت آن را مادرش به او منتقل کرده بود، سپس از خانه‌«مان» در مصر حرف می‌زد. زیرا در فاصلة تولّدم در 1949 و زمانی که شروع کرده بودم دنیای پیرامونم را درک کنم، «ما» مصر را از دست داده بودیم؛ کشوری که آن وقت وطن دوم و از برخی جهات، وطن اوّل‌ام به حساب می‌آمد...
    والدینم، در دسامبر 1945، در قاهره ازدواج کرده بودند، و اگر هم من در بیروت متولد شده‌ام، مادرم مرا وقتی که نوزاد 28 روزه بودم به قاهره «برگردانده» بود... پاره‌ای از دوران کودکی‌ام را آن‌جا گذرانده‌ام، اما هیچ خاطره‌ای از آن به یاد ندارم، جز محرومیّتی بزرگ. در دسامبر 1951، پدربزرگم مُرد، سه هفته بعد آتش‌سوزی‌های مشهور قاهره اتفاق افتاد ــ نمی‌دانم کتاب‌های تاریخ از آن یاد می‌کنند یا نه، اما کتاب‌هایم هنوز از آن حرف می‌زنند ــ شورش‌های عظیم، ویرانگری‌های مرگبار، شعارهای ملّی‌گرایانه و بیگانه‌ستیز، ناگهان به خانوادة مادری‌ام، که تا آن وقت خودشان را مصری احساس کرده بودند، فهماندند که برای همیشه در کشورشان بیگانه خواهند ماند و می‌باید خودشان را برای ترک آن آماده کنند. دیری نگذشت که دارایی‌«مان» مصادره یا به‌طور غیرقانونی توقیف شد. آخرین خاطره‌ای که از این اپیزود داستان خانوادگی‌مان به یاد دارم، خاطرة سفری است به قاهره همراه با مادرم، زمانی که هشت ساله بودم؛ در جریان این سفر، او از خانة دوران کودکی‌اش، قبل از وداع، چند شیء شخصی جمع‌آوری کرد. از چندین دهه خوش‌بختی در مصر، تنها خاطرة این خانة تاریک را به یاد دارم، خانه‌‌‌ای که جرئت نکرده‌ام آن‌جا به چیزی دلبستگی داشته باشم. خودِ من، از وقتی که مجبور شده‌ام، خانه‌ای و کشوری را ترک کنم، ترجیح می‌دهم حال و هوای وارستگی کوچ‌نشینی را پرورش دهم و در عالم رؤیا می‌کوشم به جهان‌وطنی خوش‌آمد بگویم...

اما زخم‌ها هنوز التیام نیافته‌اند...
ــ بله، حتی اگر درد فراموش شده باشد، زخم ناسور مانده است. وقتی هم که شروع می‌کند به جوش خوردن، حوادث یا پشیمانی‌های باطنی زخم را تازه می‌کنند.
    اگر بخواهم قاعدة اعتراف را رعایت کنم، به حکم منطق باید از لایه‌های گوناگون جراحتم پرده بردارم. بی‌تردید، در ادامة گفت‌و‌گو تا حدودی این کار را خواهم کرد، اما قول حقیقت تمام و  کمال را نمی‌دهم. یک جراحت خودش را اعلام نمی‌کند، خودش را حسّ می‌کند، خودش را حدس می‌زند؛ میان جراحت و شخص مجروح، داد و ستد دائمی تظاهر متقابل و اعترافات فریبنده برقرار است. جراحت را گاهی افشاء می‌کنند تا  آن را بهتر پنهان کنند، گاهی نیز آن را پنهان می‌کنند تا بهتر افشا شود.


اغلب نویسندگانِ در تبعید از جراحت حرف می‌زنند...
    ــ به نظرم بی‌دلیل نیست. همین جراحت است که گذر به نوشتن را هموار می‌کند. مرکب خون از زخم بیرون می‌جهد. منظورم از زخمی هویّتی است، احساس دردناکِ در جایگاه خود نبودن، نه در جایی که آن‌جا متولد شده‌ای و نه در هیچ جای دیگر.
    اما گمان نمی‌کنم که این احساس منحصر به نویسندگان در تبعید باشد. در این مقوله، دست کم، باید همة آن‌هایی را گنجانید که در کشورشان، در خانه‌شان و در تن و جان‌شان تبعید شده‌اند. زخم باطنی برحسب اشخاص خاستگاه‌های گوناگونی دارد: رنگ پوست، ملیّت، دین، وضعیت اجتماعی، روابط خانوادگی، جنسیّت و... برای من خاستگاه این جراحت، نخست مربوط به احساسی است که از دوران کودکی‌ام دارم، احساسی چاره‌ناپذیر بیگانه‌بودن، هرجا که باشم. و از آن جا منبع این خشم که بخواهم دنیا سر به سر از بیگانگان و از اقلیّت‌ها ساخته شده باشد.

دوست دارم در این خصوص قطعه‌ای از یکی از رُمان‌هایتان را بخوانم، آخرین سطرهای لئون افریقایی3:
    «در رُم، تو ’پسر افریقایی بودی‘؛ در افریقا تو ‘ پسر رومی‘ خواهی شد. هرجا که باشی، برخی می‌خواهند پوست تنت و دعاهای قلبت را بکاوند، مواظب باش غریزه‌شان را پروار نکنی، مواظب باش سرتسلیم فرود نیاوری، مسلمان، یهودی یا مسیحی، تو را باید همان که هستی بپذیرند، یا از دست بدهند. آن‌گاه که به نظرت روح انسان‌ها گنجایش نداشته باشد، به خودت بگو، زمین خدا وسیع است، دست‌ها و قلب خدا وسیع‌اند. تردید نکن که به دوردست‌ها بروی، به آن سوی همة دریاها، به آن سوی همة مرزها، به آن سوی همة وطن‌ها، به آن سوی همة باورها.
    در مورد خودم، من به پایان سیاحت‌هایم رسیده‌ام، آرزوی دیگری جز زندگی‌کردن ندارم، در محیط خانوادگی‌ام، روزهای طولانی در آرامش. و از میان آن‌هایی که دوست‌شان دارم، اولین کسی باشم که عزیمت می‌کند، به سوی آن منزل نهایی، آن‌جا که هیچ کس در برابر خالق بیگانه نیست.»

1. Le Rocher de Tanios، (Paris: Grasset، 1993).
2. Les Echelles dn Levant، (Paris: Grasset، 1996).
3. Léon L'African، (Paris: Grasset).




ترجمه‌های آثار امین معلوف به فارسی

باغ‌های روشنایی. ترجمة میترا معصومی. تهران: گفتار، 1374. (ترجمه‌های دیگر با عنوانِ مانی پیامبر باغ‌های اشراق. حسین نعیمی. تهران: ثالث، 1386؛ مانی پیامبر صلح و دوستی. ماه منیر مینویی. تهران: بهجت، 1387.)
 بندرهای شرق. ترجمة داود دهقان. تهران: روزنه، 1381.
جنگ‌های صلیبی از دیدگاه شرقیان. ترجمة عبدالرضا هوشنگ مهدوی. تهران:‍ البرز، 1369.
دنیای بی‌سامان: زمانی که تمدن‌هایمان فرسوده می‌شوند. ترجمة عبدالحسین نیک‌گهر. تهران: نشر نی، 1391.
دور تا دور دنیا: آدریاناماتر. ترجمة حسین سلیمان‌نژاد. تهران: نشر نی، 1386.
سمرقند: دست‌نویس سرّی. ترجمة کاظم شیوا رضوی. تهران: دستان، 1376. (ترجمه‌های دیگر از: محمد قاضی. تهران: زرّین، 1379؛ عبدالرضا هوشنگ مهدوی. تهران: گفتار، 1379؛ احمدسادات عقیلی. تهران: مدبر، 1382)
صخرة تانیوس. ترجمة شهرنوش پارسی‌پور. تهران: روایت، 1374.
لئوی افریقایی. ترجمة قدرت‌الله مهتدی. تهران: سروش، 1368.
هویت‌های مرگبار. ترجمة مرتضی ثاقب‌فر. تهران: ققنوس، 1382 (ترجمة دیگر از: عبدالحسین نیک‌گهر. تهران: نشر نی، 1389).
 

این مقاله در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله «جهان کتاب» منتشر می شود.