دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
سفرنامه وان (ترکیه)
زمستان سال 92 بهواسطه حضور در دورههای آموزشی هتل، و تعطیلات نوروز 93 بهواسطه انتظار برای آغاز کار در هتل (که همچنان این انتظار ادامه دارد) نتوانستم به مسافرت بروم. همین در خانه ماندن نوروزی بهانهای شد برای برنامهریزی سفر در بهار 93. تعریف وان را از برادرم و همسرش شنیده بودم. خودشان بهواسطه دوستان تبریزیشان اسفندماه چند روزی را برای خرید عید در آنجا سپری کرده و خیلی راضی بودند. همین جرقهای شد برای اصرارهای من به پدر و مادرم تا تعطیلات خرداد را به وان برویم. آنها هم که هیچگاه بدون عمو و زن عمو تکان نمیخورند، تا یک هفته پیش از سفر داشتند با آنها رایزنی میکردند. در پایان قرار بر این شد که روز دوشنبه 12 خرداد از رشت به سمت خوی حرکت کنیم و خودروها را در مرز گذاشته و با تاکسیهای لب مرز از کشور خارج شویم.
دوشنبه رأس ساعت 6صبح از منزل حرکت کرده و پس از سوار کردن عمو و زن عمویم بدون معطلی به سمت خوی حرکت کردیم. با بررسیهایی که پیشتر انجام داده بودیم به نظر میآمد بهترین راه دسترسی برای ما مسیر جاده قدیم رشت- زنجان- تبریز- خوی و نهایتاً مرز «ارزی» باشد. برای ورود به جاده قدیم زنجان باید همین که به رودبار رسیدی، از جاده تهران خارج و وارد جاده طارم شوی. این جاده بسیار پیچ در پیچ و کوهستانی و دارای گردنههای بسیار است. از کودکی هرگاه در این جاده سفر میکردم دچار ماشینزدگی میشدم؛ اما این بار هیجانزدگی بر ماشینزدگی چیره شد و بدون مشکل به گیلوان که دهستانی از توابع طارم است رسیدیم. برای صبحانه تخممرغ آبپز، پنیر، حیار، گوجه و چای آماده کرده بودیم که در یکی از باغهای کنار جاده خورده و به سمت زنجان حرکت کردیم. ساعت 10:15 صبح به زنجان رسیدیم و از کنارگذر آن عبور کرده به سمت تبریز ادامه دادیم. اولین تابلوی مسیر، نشاندهنده فاصله 277 کیلومتری زنجان تا تبریز است. ساعت 1:20 از کنارگذر تبریز هم عبور کردیم. دقیقاً نیم ساعت در امتداد تبریز در حرکت بودیم. از آنجا که آخرین سفرم به تبریز به 7-6 سالگیام مربوط میشد، هیچ تصوری از بزرگی تبریز تا این اندازه نداشتم. به نظرم تابلوهای راهنمای جاده در نزدیکی شهر تبریز به تعداد و میزان لازم نبود. همین امر باعث شد تا چندین بار آدرس جاده خوی را از دیگر رانندگان و مردم بومی بپرسیم. فاصله بین تبریز تا خوی 165 کیلومتر است و ما تصمیم داشتیم شب را در خوی بمانیم. البته از ابتدای راه اصرار میکردم که همین امروز به مرز برویم؛ چرا که فردا تعطیلات است و طبیعتاً ایرانیان بسیاری به مرز میروند و ترافیک خواهد بود. اما پدر و عمو مخالف بوده و در بین راه برای ناهار توقف کردند. در هنگام صرف ناهار چنان توفان و بارانی شد که فرار را بر قرار ترجیح دادیم و هنوز یک ربع از توقفمان نگذشته، دوباره حرکت کردیم. خیلی زود از تلفن دوستان نگرانم که فکر میکردند در تهران هستم، فهمیدم که این توفان، چشمه کوچکی از توفان بسیار قدرتمندی بود که در تهران خرابیهای بسیاری به بار آورده است. آنچه بیش از همه در این جاده جلب توجه میکرد، مزارع آفتابگردان بود؛ هرچند هنوز گل نداده بودند.
تصور من از خوی، شهری کوچک و خلوت بود، اما وقتی در ساعت 4:45 به این شهر رسیدیم، به اشتباهم پی بردم. خوی شهری نیمهمدرن در حال توسعه است و آنطور که دو ساعت بعد در صخبت با بومیان فهمیدم، شهر دوم استان آذربایجان غربی و شهر آفتابرگردان ایران است. به محض ورود به شهر، بیلبوردهای شرکتهای حمل و نقل، بهویژه «سیماسفر» خوی توجه بینندگان را به خود جلب میکند. این شرکتهای حمل و نقل هر روزه سرویسهای منظمی از خوی به وان دایر کردهاند. به پیشنهاد زن عمویم که بازنشسته آموزش و پرورش است، به خانه معلم رفتیم و دو اتاق دوتخته و سهتخته با حمام و سرویس بهداشتی اجاره کردیم. خانه معلم خوی در سطح هتل 1 یا 2 ستاره است. به محض مستقر شدن، پدر و عمویم به صرافی رفتند. با پرس و جویی که در صرافی کرده بودند به این نتیجه رسیدند که بهترین راه برای رفتن به وان این است که خودرو را در ترمینال خوی گذاشته و با خودروهای هر روزه خوی-وان سفرمان را ادامه دهیم تا در این شلوغی و ترافیک، خود و خودرویمان را در مرز سرگردان نکنیم. پدر و عمو به ترمینال رفته و بعد از مشورت تلفنی با ما که در هتل بودیم، برای ساعت 8 صبح سهشنبه 13 خرداد بلیط وان خریدند. البته ما میخواستیم زودتر راه بیفتیم، اما مسئول سیماسفر میگفت که چون مرز ساعت 9 باز میشود، اولین سرویس ساعت 8 حرکت خواهد کرد. این سرویسها متشکل از تعدادی خودروی ون هستند که رانندگانی عمدتاً ترک دارند. ساعت 6 عصر بود که تصمیم گرفتیم گشتی در سطح شهر خوی بزنیم. لباس ترکمنی مشکیِ خطداری که به تن کرده بودم، اگرچه بلند و کاملاً پوشیده بود، اما توجه همگان را به خود جلب کرد؛ چرا که اکثریت قریب به اتفاق زنان این شهر یا چادر به سر دارند یا لباسهای سیاه و ساده. نکته جالب دیگر، قیمت پایین تمام اجناس در این شهر بود. از صابون گرفته تا لباس. چندین مکان تاریخی را در حین قدم زدن از خانه معلم تا میدان مرکزی شهر دیدیم: مسجد مطلب خان، مسجد سیدالشهدا، بازار سنتی، کاروانسرای خان (که اکنون تبدیل به سفرهخانه شده)، مقبره آقا سیدیعقوب، میدان آفتابگردان و خانه کبیری. بنا به گفته اهالی این شهر، در زمان برداشت گل آفتابگردان، کل تخم آفتابگردان ایران از این میدان آفتابگردان خوی فرستاده میشود. خلاصه که هرچه برای دیدن موزه (که در کوچه خانه معلم بود) و باقی آثار تاریخی به خانواده اصرار کردم، خانواده بهخاطر نوع نگرش بومیان به لباسهایم اجازه ندادند. موقع بازگشت به خانه معلم، بدون توجه به اعتراض خانواده یک باکس آب معدنی و چند کنسرو خریدم برای بردن به ترکیه. دو تا از آب معدنیها را فریز کرده و بقیه را به همراه کنسروها در چمدانم جا دادم. بهترین بخش خوی، هوای شبانگاهیاش بود، یعنی خنکای هوا در اواسط خردادماه.
ساعت 7:45 صبح سهشنبه اتاقها را تحویل داده و به ترمینال رفتیم. شرکتهای «سرای سیر تهران»، «زرین سیر» و «سیما سفر خوی» به ترکیه سرویس داشتند. اما به جز سیما سفر، آن دو تای دیگر بسته بود. گذرنامههایمان را تحویلشان داده و تا ساعت 9 منتظر ماندیم. هنگام حرکت، مدیر شرکت که آقای مقدم نام داشت، خودش تا پای ون آمد و ضمن معرفی ما به راننده جوان که داووس نام داشت، برای مسافران سفر خوشی آرزو کرد. همسفران ما دو مرد ترکیهای، دو مرد اهل خوی و یک زن و شوهر با کودک سه سالهشان بودند. بر اساس گفته آقای مقدم ما باید ساعت 9:45 به مرز میرسیدیم، یعنی فاصله 70 کیلومتری یک جاده کوهستانی را در 45 دقیقه. اما به دلیل نامناسب بودن جاده، یک ساعت و نیم در راه بوده و ساعت 10:30 به مرز رسیدیم. جاده کوهستانی بود و در امتداد رودخانه «قطور» با به زبان محلی، «گطور چای» که در خیلی از جاها سیل راه را شسته بود. مسیر طوری بود که در برخی جاها حس میکردم در حال خروج غیرقانونی از طریق راههای غیرقانونی هستیم! در بین راه پاسگاه کوچکی بود که ون را نگه داشت و مدارک راننده و مسافران را بررسی کرده و عکس مدارک را با چهره ما تطبیق داد. همچنین درباره میزان هزینهای که پرداخت کرده بودیم نیز پرسید. حدود ساعت 10 بود که به قطور رسیدیم. راننده برای سیگار کشیدن و بنزین زدن توقف کرد. پمپ بنزینش برایم جالب بود. 3 تلمبه را در یک فضای مغازهمانند گذاشته بودند که جلویش نرده بود. خودروها باید پشت نردهها میایستادند و سوختگیری میکردند. عمویم و یکی از مسافران اهل خوی کنار هم نشسته و گرم صحبت شده بودند. من و پدرم در ردیف جلویی گوشمان کلاً به حرفهای آنها بود و برای همین متوجه شدیم این آقا که نامش محمد است، هفتهای دو بار به وان میرود و جنس برای فروش میبرد. کالاهایی از قبیل سیگار کنت پاور (Kent Power)، چای کیسهای احمد و برنج. محمد که فهمید ما هم از ترکزبانهای گیلان هستیم، خیلی خوشش آمد و از هیچ راهنمایی دریغ نکرد.
در تمام طول راه به راهآهن نگاه میکردم و آرزوی با قطار به استانبول رفتن را در سر میپروراندم و این آرزو را با پدر و عمویم در میان میگذاشتم. خدا را شکر جاده خلوت بود و در طول راه با هیچ خودرویی روبرو نشدیم. وقتی به مرز ارزی رسیدیم، صف طویلی از خودروها که مشخص نبود از چه ساعتی آنجا منتظرند تشکیل شده بود. شلوغی در حدی بود که محمد آقا میگفت حتی در نوروز هم اینگونه نبوده. اکثر خودروها پلاک تبریز بودند و بعد از آن هم پلاک تهران. راننده در صف ایستاد و به ما گفت بارهایمان را برداریم و پیاده برویم و کارهای خروجمان را انجام دهیم. محمد آقا به پدر و عمویم گفت که پاسپورتهای ما را برای مهر خروج زدن به کانکس فلزی داخل محوطه ببرد و ما با بارها بیرون منتظر بمانیم. پایانه مرزی از چندین کانکس تشکیل شده بود که دو کانکس زردرنگ کمی بزرگتر از بقیه و مخصوص ورود و خروج بود. صف طولانی بیرون کانکس، ازدحام جمعیت درون کانکس و عدم آنتندهی مناسب خطوط تلفن همراه باعث کلافگی همه شده بود. از هر خانواده کافی بود یک نفر گذرنامهها را به داخل کانکس برده و مهر خروج بزند. بعد هم بقیه اعضای خانواده را از در پشتی صدا میزدند و مطابقت میدادند. اما بیشتر خانوادهها که نمیدانستند، بهطور گروهی میرفتند داخل کانکس. از ساعت 10:30 تا 1 بعدازظهر که پلیس گذرنامه آمد و از در پشتی صدایمان زد، پدر و عمویم را ندیده بودیم. سیستم ترکیه هم قطع بود و نیمساعتی تا باز شدن مرز منتظر ماندیم. با باز شدن مرز و ورود به خاک ترکیه ایستادیم تا خودرویمان بیاید و گذرنامههایمان را مهر کند. البته اگر با خودروی خودمان آمده بودیم باید بیشتر از اینها در صف طویل میماندیم. پایانه ترکیه ساختمان سفید رنگ و جمع و جوری بود که در محوطه جلویش صف تشکیل میدادند (برعکس کانکس ایران که همه با هم هجوم میبردند).به جز مسافران و تورهای گردشگری، تعداد زیادی مرد ایرانی که کارشان بردن کالا به ترکیه بود هم آنجا بودند. بیشترشان هم همان اقلامی که قبلاً ذکر کردم آورده بودند. هر نفر اجازه بردن سه باکس سیگار، یک جعبه چای و یک کیسه کوچک (نمیدانم چند کیلویی) برنج را دارد. برای اقلام دیگر هم محدودیتهایی هست، ولی اینها اصلیترین چیزهایی بودند که میبردند. بیشترشان در تمام آسترهای لباسشان یا هر جای دیگری که میتوانستند، سیگار پنهان کرده بودند. ساعت 4:30 بود که خودرویمان بالاخره وارد خاک ترکیه شد و گذرنامههایمان مهر خورد و بیمعطلی به سمت وان حرکت کردیم. رفتار پلیسهای ترکیه در مرز با آنانی که جنس رد میکردند خوب نبود (احتمالاً چهرههایشان را میشناختند)، ولی با ما که مسافر بودیم خیلی خوب برخورد میکردند. جلوی دروازه پایانه رمزی ترکیه ونهای بسیاری برای مسافران بدون خودرو ایستاده بود. جاده پایانه مرزی به وان، اصلاً قابل مقایسه با جاده مرزی ایران نبود. با توجه به مطالبی که درباره گرانی سوخت و نداشتن ذخایر نفتی در ترکیه شنیده بودم، انتظار آسفالتهایی به مراتب بدتر از ایران را داشتم. ولی خوشبختانه به محض خروج از پایانه وارد بزرگراهی با آسفالت بسیار مناسب شدیم. من هم که بهعلت معطلی زیاد در همان مرز از خوراکیهایی که آورده بودیم ناهار مختصری خورده بودم، بعد از دیدن اولین تابلوی «وان: 90 کیلومتر» با خیال راحت به خواب رفتم. بیدار شدنم همزمان با گذشتن از کنار یک دریاچه زیبا بود. ساختمانهای رنگارنگ شهرها و روستاهای بین راه با آبگرمکنهای خورشیدیشان توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. در چند کیلومتری وان تعداد زیادی چادرهای یونیسف و صلیب سرخ به چشم میخورد که فکر کنم ساکنانش زلزلهزدگان بودند؛ چون کمی دورتر خانههای خرابه و یا در حال ساخت به چشم میخورد. بالاخره ساعت 5:50 به وقت ایران و 4:20 به وقت ترکیه به وان رسیدیم. همینطور که با شوق و ذوق به خانهها و خیابانها نگاه میکردم، داووس برای رساندن یکی از مسافران ترکیهای به درب منزلشان رفت. وقتی آن آقا پیاده شد، بارها را برایش گذاشت پایین و برای بوسیدن دستش خم شد. نوع احترام گذاشتنشان به بزرگترها خیلی برایم جالب بود. نه تنها با هموطنانشان، بلکه با پدر و عمو و خانواده ما هم همینطور بودند. به نظرم تنها مشکلشان این بود که از پیر و جوانشان گرفته، سیگار را با سیگار روشن میکردند؛ یعنی لحظهای نبود که سیگار دستشان نباشد. خلاصه به دفتر سیما سفر در وان رسیدیم که نزدیک میدان اصلی شهر، یعنی بش یل (Besh Yol: پنج راه) فرار داشت. همین که پیاده شدیم، به اصرار ما را به دفترشان برده و با چای پذیرایی کردند. محمد آقا هم به عمویم گفت که این چند روزه خیلی شلوغ است و پیدا کردن هتل با قیمت مناسب ممکن نیست. من خودم شما را به هتلی سرراست با قیمتی مناسب میبرم. عمویم هم که از 6 ساعت آوارگی در مرز خاطره خوشی نداشت، بدون مشورت پذیرفت. ابتدا به هتل چالدران رفتیم که در نزدیکی همان میدان بود. هر نفر با صبحانه 24 لیر ترکیه که 40 هزارتومان میشد. اما متأسفانه پر بود. بعد به هتل شیروان که کنار هتل چالدران بود رفتیم که بدون صبحانه 20 لیر معادل 32 هزارتومان میگرفت و آن هم تنها در طبقه چهارم (بدون آسانسور) اتاق خالی داشت. هرچه به خانواده اصرار کردم که اینجا چون مرکز شهر است، جای خوب گیرمان نمیآید، نپذیرفتند. چون محمدآقا ایستاده بود و میگفت تا جا گیرتان نیاید تنهایتان نمیگذارم. در همان هتل شیروان که هنوز شک دارم هتل بود یا نه ماندگار شدیم. مدیر هتل همان ابتدا پول دو شب اقامت به همراه همه گذرنامههایمان را گرفت و به هر کداممان یک کارت هتل داد تا اگر گم شدیم بتوانیم راه را پیدا کنیم. وسایلمان را در اتاق گذاشته و برای گشت زدن از هتل خارج شدیم. مسجد بسیار بزرگی شبیه ایاصوفیه در همان نزدیکی میدان بود توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. هرچند فکر میکنند اکثر مسافرانی که به وان سفر میکنند، خصوصاً برای اولینبار مانند من ترجیح میدهند تمام وقت خود را صرف خرید کنند. همانطور که من نه تنها به دریاچه وان نرفتم، حتی به همین مسجد که فاصلهاش تا هتل یک دقیقه بود و از پنجره اتاقم کاملاً به آن مشرف بودم سری نزدم. فروشگاههای مارک و حتی معمولی، شیرینیسراها (که محصول عمدهشان باقلوای ترکی بود)، بستنی فروشیها و رستورانها به قدری جذاب بودند که واقعاً توریستها محو آنها میشدند. مطمئنم که در تجربه اول ذهن هیچکس از گردشگری خرید به سمت طبیعتگردی یا گردشگری تاریخی نخواهد رفت.
اگرچه در خیابان قدم زدیم، اما چون هنوز پولهایمان به دلار بود خریدی نکردیم و تنها انتخاب میکردیم تا فردا پولهایمان را به لیر تبدیل کنیم. حدود ساعت 9 به وقت ترکیه بود که مغازهها شروع کردند به تعطیل کردن و ما هم به سمت هتل باز گشتیم. آنقدر خیابانهای وان خلوت است و همه مردم در حال پیادهروی که آدم رغبت نمیکند تاکسی بگیرد. در شهرهایی با نصف وسعت وان در ایران، 3 تا 4 برابر خودرو در خیابان هست. بیشتر زنان و دختران ترک حجاب کامل دارند، یعنی روسریهای سفت و محکم به اضافه پیراهن یا مانتوهایی که تا قوزک پا را میپوشانند. بعضی هم کت و دامن یا کت و شلوار با روسری به تن داشتند، بهطوری که یک تار مویشان هم پیدا نبود. بیشترشان هم خیلی لاغر بودند که به اعتقاد مادرم به خاطر پیادهرویشان بود! شب که از پنجره اتاق به وان نگاه میکردم، متوجه شدم که تمام خانهها همانطور که در جاده دیده بودم، دارای صفحههای خورشیدی هستند. خوشبختانه اتاقهای هتلمان توالت فرنگی و حمام داشته و اینترنت بیسیم هم فعال بود.
چهارشنبه صبح که بیدار شدم، دیدم که پدر و عمویم نه تنها برای فردا بلیط بازگشت به خوی، بلکه برای صبحانه نان هم خریده بودند. نانهایشان خیلی به ذائقههایمان خوش آمد. گرد و شبیه همین بربریهای خودمان بود، ولی لذیذتر. یقیناً مدلهای دیگر نان هم دارند، ولی من در طی سه روزی که در ترکیه بودم، به هیچ نان دیگری نگاه هم نکردم. ساعت نزدیک 9 بود که از هتل بیرون رفتیم، ولی وان سحرخیزتر از ما بود. اگر کسی برای سفر به رشت بیاید آن وقت متوجه میشود که ما چرا اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتیم. خود ما هم چون میخواستیم طبق گفته صراف خویی، برای خریدن لیر به «آک بانک» برویم، زود بیرون آمدیم که آن هم بیهوده بود. بانک پول چینج نمیکرد و در نهایت باز هم راهی صرافی دیگری شدیم. برای خودم هم هنوز سوال است که اینها چرا اینقدر صرافی میرفتند؟! کار صرافی آقایان که تمام شد کار خرید ما خانمها شروع شد. به یاد ندارم که مغازهای دیده و داخلش نرفته باشیم. بیشتر مغازهداران با تعجب از مسافریان میپرسیدند که چه شده این همه مسافر آمده و یا در ایران چه خبر است؟ نکته جالب این بود که مغازهداران ترکیه، لغات فارسی را بهتر از لغات انگلیسی متوجه میشوند. اکثر مسافرین ایرانی مثل خود من ترکی آذری بلد بودند، اما وقتی جایی کم میآوردم و میخواستم انگلیسی بگویم متوجه نمیشدند. دست آخر که بهعنوان تیری در تاریکی فارسی میگفتم میدیدم که متوجه میشوند. بیشتر فروشندهها اعداد و قیمتها را به فارسی بلد بودند. برعکس من که از ترکی اعدادش را بلد نبودم. خلاصه که حرف زدنمان ترکیب خیلی جالبی بود.
ناهار را به یک کبابفورشی ترکی یا همان دونار کباب رفتیم که خیلی خوب بود. به محض نشستن، پارچ آب و لیوان با ترشی فلفل روی میز قرار میدادند و بعد هم میپرسیدند که دونار میخورید یا مرغ که چون ما در ایران به آن مرغها هم کباب میگوییم، متوجه نمیشدیم که منظورشان چیست. در آخر به هر ترتیبی که بود سفارش دادیم و ساندویچهایمان را آوردند. بیشتر به تعریف ما از لقمه شباهت داشت تا ساندویچ. از نان باگت خبری نبود. به جایش کباب نسبتاً تندی را در نان درازی به ضخامت سنگک خودمان پیچیدند. با اینکه اصلاً به قیافهاش نمیخورد، غذای سنگینی بود و نتوانستم بیشتر از نیمی از آن را بخورم.
بعد از ناهار هم خرید ادامه داشت. در هر مغازهای که وارد میشدیم احترام زیادی به بزرگترها میگذاشتند و در بیشتر مغازههایشان اگر روی صندلیهایی که گذاشته بودند مینشستی، با چایی (که برای خرید چای خشک از ایرانی سر و دست میشکنند و بعید میدانم ارزان باشد) پذیرایی میکردند. واقعاً راستگو و درستکار به نظر میآمدند. همچنین همیشه شنیده بودم که پلیس ترکیه یکی از خشنترین پلیسهای دنیا است، ولی خلاف این موضوع به خودم ثابت شد. شب هم که داشتم به هتل برمی گشتم، صدای همخوانی جمعی با موسیقی و دست زدن شنیدم. ابتدا فکر کردم تعدادی جوان دارند میزنند و میخوانند، اما وقتی نزدیکتر شدیم با ترکی دست و پا شکستهام متوجه شدم دارند یک شعر آزادیخواهانه و اعتراضی میخوانند. پلیس هم در چند متریشان ایستاده و جلوتر نمیرفت. یک اتوبوس پر از پلیس هم آنسوتر ایستاده بود. معترضان شعرهایشان را خواندند و شعارهایشان را دادند و بههرحال آن شب بدون هیچ خشونت و درگیری بین معترضان و پلیس به پایان رسید.
پنجشنبه ساعت 8:30 صبح به وقت ترکیه خودروی سیما سفر آمد دنبالمان. گویا این هم یکی دیگر از وظایف در راستای تکریم ارباب رجوع در ترکیه است. باورمان نمیشد که در این مدت یک هزار تومانی هم بابت تاکسی، اتوبوس یا بنزین ندادهایم. ساعت 9:15 از وان حرکت کردیم و تا ساعت 11 که به مرز برسیم، با حسرت به مناظر نگاه میکردم و افسوس میخوردم که کاش بیشتر مانده بودیم. اما چون برنامه رفتن به سرعین در راه برگشت داشتیم و خودم هم میبایست شنبه در تهران میبودم، ماندن بیش از این میسر نبود. کل مراحل خروج از ترکیه و ورود به ایران و تشریفات گمرکی نیمساعت طول کشید. ما که نفری یک چمدان داشتیم به راحتی از گمرک عبور کردیم. فقط شخصی که چمدانها را بررسی می کرد، از مادر چادری من پرسید حاج خانم مشروب که ندارید؟! مادر من هم استغفراللهی همراه با غضب نثارش کرد. ساعت 1 به وقت ایران از پایانه مرزی خارج شدیم. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه بعد هم در پایانه خوی و در حال چیدن وسایل شخصی در خودروی خودمان بودیم. برای پیدا کردن رستورانی مرتب، چند خیابان خوی را گشتیم و پس از خوردن کباب بناب، تخته گاز به سمت سرعین حرکت کردیم.
رایانامه نویسنده: manakabirii@gmail.com
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست