دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

گفت و گو با پروفسور جان کین: دموکراسی و معانی متکثر


در شرایط حاضر دموکراسی بیش از یک مفهوم و یا ایده است به نحوی که بسیاری از گرایش‌های سیاسی اعم از داخلی و خارجی آن را نمادی برای تعریف هویت خود ساخته‌اند. رونق این بحث اما لزوماً به این معنا نیست که تعریفی روشن در اذهات دارد و یا نسبت آن با دیگر وجوه حیات اجتماعی از قبیل اخلاق، دین، وضعیت‌های سیاسی آشکار است. از این رو همانند دیگر مفاهیم اجتماعی، نمی‌توان تنها به یک معنا از دموکراسی تکیه کرد. در ایران نیز این مفهوم جای خود را باز کرده و در نوشته‌های زیادی اشاره به آن را می‌توان یافت. اما نسبت آن با فرهنگ و ارزش‌ها، اخلاقیات و مانند آن در ابهام باقی مانده است و چه بسا بتوان گفت که هوز به درستی طرح مسئله نشده است. جان کین از اندیشمندانی است که در این باره تحقیق کرده است. هر چند بسیاری از کسانی که در حوزة نظریه ها و مطالعات سیاسی مطالعه دارند با نام و کارهای شما آشنا هستند اما شاید بد نباشد که گفت ـ و ـ گوی خود را با شرحی از پیشینة علمی و دانشگاهی و آثاری که به چاپ رسانده اید شروع کنیم.
من استاد علوم سیاسی در دانشگاه وست مینیستر لندن هستم, در این دانشگاه مرکز مطالعات دموکراسی را به سال 1989 بنیان گذاشتم. از ژوئیة امسال هم به مدت سه سال در مرکز تحقیقات علوم اجتماعی در برلین (WZB) که یکی از بزرگترین و برجسته ترین مؤسسات تحقیقاتی در آلمان است, به سمت استاد علوم سیاسی مشغولم. من در استرالیا در منطقه ای روستایی و در یک مزرعه متولد شدم. اولین مدرک دانشگاهی ام را نیز از استرالیا گرفتم. پس از توانستم برای تحقیقات و تحصیلات تکمیلی در دورة کارشناسی ارشد و دکترا کمک هزینة تحصیل در دانشگاه تورنتو را دریافت کنم. در تورنتو با کرافورد برو (سی بی) مک فرسون کار کردم که یکی از مهمترین دانشمندان روزگار ما در حوزة نظریه های سیاسی بود. در تورنتو دکترای اقتصاد سیاسی گرفتم و پس از آن کمک هزینة تحصیلی دیگری گرفتم و به دانشگاه کمبریج رفتم و با آنتونی گیدنز کار کردم. ای ن خلاصه ای از سابقه و کار دانشگاهی من بود.
کتاب هایی نیز در موضوعات مختلف به چاپ رسانده ام که همگی آنان در حیطة گذشته, حال و آیندة دموکراسی بوده است. نخستین کتاب من که در عین حال پایان نامة دکترای من هم بود با عنوان زندگی اجتماعی و سرمایه داری جدید که مطالعه ای است در مورد رواج مجدد نظریة فضای عمومی در تفکر سیاسی آلمان از ماکس وبر تا یورگن هابرماس. در 1988 دو کتاب در مورد جامعة مدنی به چاپ رساندم که باعث شد من در کسوت معلم و استاد موضوعِ جامعة مدنی درآیم چرا که تلاش من آن بود که این مقولة مربوط به اوائل عصر مدرن را احیاء کنم, مقوله ای که مدت زمان مدیدی, حداقل به مدت یک قرن, در اروپا و شمال امریکا به دست فراموشی سپرده شده بود, که بسیار عجیب می نماید. این مقوله در فاصلة زمانی بین انقلاب امریکا و 1848 ظهور پیدا کرد و موضوع مباحث و بحث های بسیار مهم بود. اما پس از این دوران به شکل عجیبی به دست فراموشی سپرده شد. من با این مقوله تا حدودی به واسطة آموزه های استادم مک فرسون, و تا حدودی به دلیل مسافرت هایی که به مناطق مرکزی و شرق اروپا, به کشورهای لهستان, چک, اسلواکی و یوگسلاوی سابق داشتم به کرّات با این واژه برخورد کردم و با آن آشنا شدم. پس از این بود که به شدت به این موضوع علاقه مند شدم و مطالعه و بررسی در مورد آن را آغاز کردم. مسئلة دیگری که نظر مرا به خود جلب کرد ترکیب کردن تفکر دموکراتیک و سیاست با موضوع جامعة مدنی بود. از این رو کارهایی که من از اواخر دهة 1980 به بعد به انجام رساندم بیشتر به پروراندن همین مضمون می پردازد. تلاش من آن بوده که چشم انداز های جدیدی را فرا روی این موضوع بگشایم و به طور مثال به رسانه ها, دموکراسی و جامعة مدنی پرداختم. کتابی در مورد مسئلة خشونت و جامعة مدنی نوشتم.
در این بین اشکال و سبک های نوشتاری بسیاری را امتحان کردم. به مقاله نویسی روی آوردم که سبک مورد علاقة من است, همچنین در قالب گفت ـ و ـ گو, که سبکی مرسوم در قرن هجدهم بود و من علاقة بسیاری به آن دارم, موضوعاتی را طرح کردم و بدانان پرداختم. حتی گفت ـ و ـ گو هایی خیالی را برای کار برگزیدم و چون در این سبک موضوعات به شکلی چند صدایی بیان می شود به نظرم سبک و روشی بسیار دموکراتیک است.
در این بین دو زندگینامه هم نوشتم که نخستینِ آن زندگیِ توماس پـِین می پرداخت کسی که نویسندة سه کتاب پر فروش قرن هجدهم بود; عقل سلیم که در آن خواست استقلال امریکا از بریتانیا مطرح شد, حقوقِ انسان و عصر خرد. و این در حالی بود که به ایدة جمهوری خواهی و تفکر سیاسی جمهوری خواه در اواخر قرن هجده و اوائل قرن نوزده هم علاقمند بودم و در این کتاب به این موضوع هم پرداخته شده است. زندگینامة بعدی که نوشتم زندگینامة واسلاو هاول, نمایشنامه نویس چک بود که بعدها به ریاست جمهوری کشور خود رسید. زندگینامة هاول دستمایه ای است برای مطالعة قدرت, قدرت در سنت ماکیاولی, اما بر خلاف ماکیاول آنچه برای من جذاب بود نگاه به قدرت از جنبة دموکراتیک بود و لذا این کتاب با عنوان واسلاو هاول; یک تراژدی سیاسی در شش پرده شامل پانزده قطعة وصفی است که هر کدام به یک وجه و یک بعد از قدرت می پردازد. از آنجایی که زندگیِ هاول در برگیرندة دورانی است که شاهد هشت تغییر و جا به جایی در رژیم های سیاسی در قرن بیستم است, این کتاب در عین حال تاریخِ اروپا هم هست. اخیراً توجه من به موضوع جهانی شدن جلب شده و در این باره کتابی با عنوان جامعة مدنی جهانی نوشته ام که تا کنون به زبان های زیادی, البته بجز پارسی, ترجمه شده است. مضمون اصلی که در این کتاب بدان پرداخته ام آن است که آیا جامعة مدنی را می توان عنصر مؤثر و مؤلفة سازنده ای در روند جهانی شدن محسوب کرد یا نه. کتاب جدیدی هم دارم که البته آخرین کتاب من به حساب می آید و عنوان آن خشونت و دموکراسی است, طرحی که در این کتاب از آن سخن گفته ام دموکراتیزه کردنِ خشونت است بدین معنی که هر کجا روش خشونت آمیز وجود دارد و در هر جایی که عمل خشونت بار دیده می شود باید در فکر راه و شیوه ای بود که خشونت پاسخگو و مسئولیت پذیر شود, این آن چیزی است که مراد من از دموکراتیزه کردن خشونت در آن نهفته است. باید در فکر چاره ای بود تا خشونت در خفا صورت نگیرد و آنهایی که این راه را انتخاب می کنند باید دلیلی برای عمل خود ارائه کنند, چرا روی به خشونت می آورند؟ مثال این کار لزوم پاسخگو بودن دونالد رامسفلد است.
در حال حاضر هم موضوعی که بر آن بیشتر تمرکز یافته و در واقع سال ها است به تحقیق در مورد آن پرداخته ام تاریخ دموکراسی است. بیش از صد سال است که به این موضوع توجه و پرداخته شده است از این رو ایده ای که من در این باره مطرح کرده ام آن است که در روزگار کنونی که صحبت های زیادی در مورد دموکراسی و مردم سالاری به میان می آید لازم است که به خاستگاه, اشکال متکثّر, معانی و نیز آیندة آن پرداخته شود.

در میان مطالب تان به این موضوع اشاره کردید که ایدة جامعة مدنی مدت ها به بوتة فراموشی سپرده شده بود قاعدتاً برای این فراموشی دلایلی متصور است شما دلیل این فراموشی را چه می دانید؟

جامعة مدنی به عنوان یک زبان سیاسی تا حدودی جای خود را به دیگر زبان های سیاسی که رقیب و هم آورد آن بودند سپرد. این زبان های سیاسی کلان نگر و گسترده و حتی می توان گفت ایدئولوژی های بزرگ بودند. پیدایش سوسیالیسم در قرن نوزدهم, قدرت رو به تزاید ناسیونالیسم در طول قرن نوزدهم و بخشی از قرن بیستم تنها دو نمونه از این ایدئولوژی ها بودند. این دو نیرو, دو جنبش و دو زبان سیاسی نقطة مشترکی داشتند که آن عبارت بود از بت سازی از قدرت دولت, یعنی اعتماد کامل به دولت به گونه ای که دولت گردانندة اصلی امور باشد. سوسیالیسم و ناسیونالیسم هیچ کدام به موضوع قدیمی چگونگیِ تحدید قدرتِ دولت, به لزوم محدود کردن نهادهای قانونی دولت علاقه ای نداشتند. در بین سال های 1776 تا 1848 مفاهیمی نظیر société civile, Zivilgesellschaft ,civil society مفاهیمی بود که بعد از انقلاب امریکا تا زمان انقلاب های 1848 اروپا فهمیده می شد و به کار می رفت. از این مفاهیم برای اشاره به نهادهای غیر دولتی, بازارها, اتحادیه های کارگری, ساز مان های خیریّه و متشکل از افراد داوطلب, کلیساها استفاده می شد, نهادهایی که باور آن بود که به واسطة آنان استبداد و خودکامگی محدود می شود. همین مسئلة استبداد در ربع آخر قرن هجدهم بود که باعث شد که این موضوع و زبانِ جدید جامعة مدنی به وجود آید.
به یاد داشته باشیم که در مرتبة نخست این موضوع در سطح اروپا و حوزة اقیانوس اطلس مطرح شد, اما دلیل این رنسانس و تجدید حیاتِ توجه و علاقه به جامعة مدنی که این بار در سطحی جهانی به صورت زبانی که در امریکای لاتین, تایوان, چین , روسیه, اتحادیة اروپایی, و کشورهای افریقای مرکزی بدان سخن گفته می شد آن بود که پروژة دولت در نیمة اول قرن بیستم شکست خورد یعنی قدرت سیاسی نتوانست به تعهدات و وعده های خود جامة عمل بپوشاند, نمونة این امر را می توان در ناتوانی کشورهای به اصطلاح جهان سوم در تحقق استقلال خود مشاهده کرد, کشورهایی که وعدة آزادی می دادند اما در عمل به نظام های دیکتاتوری منتهی شدند و نتوانستند توسعة وعده داده شده را به عینیّت در آورند. در عین حال دلیل دیگر ظهور این زبان فساد و جنایتی بود که رژیم های تمامیت خواه, و فعالان صحنة سیاست بر علیه مردم خود مرتکب می شدند, در عین حال داستان جنگ های جهانی و بلوک بندی های سیاسی مطرح بود. در این فضای ناکامی پروژه های دولت سازی, جرم و جنایت و نسل کشی زبان جامعة مدنی ظهوری دوباره پیدا کرد و علیرغم فهم و درک های گوناگونی که در مورد این زبان در بافت های مختلف اجتماعی وجود داشت, این نقطة مشترک در نزد همه دیده می شد که باید از ارتباط نزدیک و تنگاتنگ نهادهای دولتی و قانون گذار با شهروندان جلوگیری کرد تا بدین ترتیب به طور مثال آزادی ارتباطات, آزادی بسط روزنامه نگاری مستقل, آزادی اتحادیه های کارگری, آزادی سرمایه گذاری در حوزة اقتصاد, آزادی انتخاب راه و روش زندگی توسط شهروندان و چندگانگی اشکال زندگی در نزد افراد در یک شبکة یکپارچه تأمین شود. معنی کلی آنچه گفته شد این است که همة اینها از جمله شرایط آزادی و دموکراسی است.
صحبت از دموکراتیزه کردن خشونت به میان آوردید و گفتید که دنیای جهانی شدة امروز و جامعة مدنی جهانی به این فرایند دموکراتیزه کردن نیاز دارد و لازم است که هر ایده و عقیده ای دموکراتیزه شود تا بتواند دیگر ایده ها و عقاید را تحمل کند. از طرف دیگر برخی مطرح کرده اند که اعمال تروریستی که مشخصاً از دهة هفتاد به بعد در سر تا سر جهان شیوع پیدا کرد به نوعی از افکار ضد مدرنیته در غرب بهره گرفت تا بتواند علاوه بر مشروعیت بخشیدن به خود صبغه ای فکری و نظری برای خود دست و پا کند تا علاوه بر جلب نظر عموم مردم و روشنفکران, نیروی اجتماعی لازم را نیز به دست آورد. با در نظر گرفتن همة این جوانب پرسش مشخص من این است که چطور می توان از دموکراتیزه کردن خشونت سخن به میان آورد و در عین حال مطمئن بود که در این بین این نحوة نگرش به جهان و جهانی شدن از این روند برای بسط ایده های بنیاد گرایانه و افراطی در سر تا سر جهان بهره برداری نکند؟

باید بگویم که این پرسش پرسشی بزرگ و در عین حال یکی از اصلی ترین مسائل سیاسی در دوران ماست. اما برای پاسخ به آن باید به عقب تر بر گردیم و لازم است که کمی در مورد دموکراتیزه کردن توضیح بدهم. درک من از دموکراتیزه کردن درکی سنتی و عرفی است که بر حسب آن دموکراسی نظام سیاسیِ مشخصی است که به واسطة خواستِ افرادِ مستقل و خودمختار قوانینِ مربوط به حکمرانی ساخت لازم را پیدا می کند. این درک سنتی و عرفی از دموکراسی است (dēmokratia). در اروپا بنا بر نخستین سند مکتوب از کاربست مثبت دموکراسی در روزگار ما احیاء نهادها و ایده آل های دموکراتیک با انقلاب هلند در دهه های 1580 و 19590 میلادی بر ضد استیلای اسپانیا بر این کشور و بر علیه خاندان هابزبرگ آغاز شد. [از آن زمان تا کنون] بسط و گسترش نهادها و ایده آل های دموکراتیک به دگرگونی در معنی دموکراسی منتهی شده است. بنا بر این وقتی که امروز از دموکراسی سخن به میان می آوریم, اشارة ما به سبک و روشی از زندگی است که در آن قدرت تفکیک یابد, در نزد همگان پاسخگو باشد, در این نظام تفاوت ها تحمل شده و با آن مدارا می شود, قدر و شأن دیگران مورد تکریم و احترام است و برابری فرصت ها وجود دارد. دموکراسی یعنی تقسیم غیر خشونت آمیز قدرت, نهادی شدن کنترل بر کسانی که اعمال قدرت می کنند. بنا بر تعریفی که من دارم دموکراسی دموکراسی شیوه ای از زندگی است که از این اصل و قاعده پیروی می کند که هیچ کس حاکم نیست. این معنا از دموکراسی برای یونانی ها معنایی غریب و ناآشنا بوده است. معنای حاکم و حکمرانی را به یاد بیاورید! معنای ضمنیِ کهنِ آن [حکمرانیِ] خداوند است. در یک دموکراسی هیچ کس مانند یک پادشاه حاکم نیست, هیچ کس بر اریکة قدرت تکیه نمی زند. رئیس جمهور قدرتمند ترین کشور دنیا, مورد انتقاد و مخالفت قرار می گیرد, و زمان مشخصی باید از قدرت کنار برود. بنا بر این دموکراسی نظامی است که در آن هیچ تصرف و کنترل اختصاصی قدرت وجود ندارد, قدرت تحت نظارت همگانی است و در انظارِ عمومی اِعمال می شود.
عنصر ذاتی این دگرگونیِ معنا این ایده است که روابط قدرت رخدادپذیر است. این مفهوم رخدادپذیر بودن بسیار مهم است یعنی روابط قدرت متکی به زمان و مکان است, یعنی روابط قدرت امری مبتنی بر بافت و متن است, روابط قدرت بیش از هر چیز دیگر در ذهن کنشگران اجتماعی امری تبدیل پذیر است, می توان روابط قدرت را دگرگون کرد. دموکراسی همان گونه که توکویل می گوید تاریخی ترین جامعة شناخته شده برای بشر است که برحسبِ تعریف نهادها, شیوه های زندگی, رفتارها, روح و طبعِ زندگی همگی قابل دگرگونی است, همگی رخدادپذیر است. بنا بر این زمانی که از دموکراتیزه کردن صحبت می کنم منظور من آن است که چیزی که پیش از این به عنوان فعل خداوند یا محصول طبیعت, یا امری معین و مقرّر خوانده می شد, دیگر به قدرت بدن سان نگریسته نمی شود, این نهاد یا این فعل اکنون امری رخدادپذیر است, محصول انسانی مشخص و معلوم که این یا آن کار را در زمان و مکان مشخص به انجام رسانده است. از این رو کار دموکراسی به زیر سؤال بردن این باور است که پادشاهی مقرّر خداوند است و پادشاه باید که حکومت کند, دموکراسی این باور و اعتقاد را محل تردید قرار می دهد که اطاعت و پیروی زنان [از مردان] امری طبیعی است. دموکراسی به وجود آورندة این حس مشترک است که روابط قدرت امری رخدادپذیر می باشد.
حال اگر از این منظر به مسئلة تروریسم نگاه کنیم, تروریسمی که ذهن ملت ها و دولت ها را در سرتاسر جهان به خود مشغول داشته, آن را معضل و مشکلی بسیار خطرناک می بینیم چرا که تروریسم از نهادها دموکراتیک زدایی می کند, نوعی ترس و وحشت هابزی در بسیاری از کشورها و در واقع در جهان به وجود می آورد. بدین ترتیب حاکمان و سیاستمداران به نظم و قانون, اضطاب و نگرانیِ مردم, به کنترل شدیدتر متوسل می شوند و حرکت و تمایل زیادتری به سمت حاکمیت مقتدرانه پیدا می شود, که همگی به نام امنیت, به نام مبارزه و جنگ با تروریسم است. و این سناریو اگر همچنان ادامه پیدا کند به باور من پروژة دموکراتیزه کردن آسیب جدّی خواهد دید.
من در کتاب جدیدم در مورد دموکراسی و خشونت, به شکل جدیدی از تروریسم اشاره کرده ام و آن را تروریسم رستاخیزی نامیده ام. تاریخ کلمة تروریسم به زمان انقلاب فرانسه باز می گردد, این مفهوم حاصل آن ترس و وحشت بزرگ از انقلاب و ژاکوبن ها است. البته این پدیده قدیمی تر از انقلاب فرانسه است اما از زمان انقلاب فرانسه تا دهة 1980 تروریسم عمل یا راهبردی برای چانه زنی محسوب می شد برای به دست گرفتن قدرت سیاسی که نمونه های آن را می توان در ارتش آزادی بخش ایرلند, جدایی خواهان باسک, بریگارد سرخ در ایتالیا سراغ گرفت. در همة این ها ایدة اصلی آن است که بمبی منفجر شود, تاجر, حقوق دان یا سیاست مداری مورد سوء قصد قرار بگیرد و بدین ترتیب مردم وحشت زده شوند, بیدار شوند و در نبرد و مبارزه ای که در جریان است شرکت کنند. در همة اینها از تروریسم برای پیشبرد اهدافی خاص استفاده می شود. اهداف تروریستی پیش از این در پی جلب توجه رسانه ها بودند. پس تروریسم به معنای ایجاد وحشت عمومی برای دستیابی به منافع سیاسی بود.
اما در اوایل دهة 1980 و با حمله به اهداف فرانسوی و امریکایی در بیروت تحولی عمیق در تروریسم به وقوع پیوست که بخشی از این امر به جهانی شدن تروریسم باز می گردد, یعنی جهانی شدن شبکه ها, نیروی انسانی, سازماندهی, تسلیحات و راهبردها. این همه جنبه ای جدید و نو به تروریسم می بخشد. اما از جنبه ای دیگر میزان خشونت به کار رفته در عملیات تروریستی هم امری نوظهور است. از منظر تروریست ها دیگر نه دهها یا صدها که هزاران نفر را می توان قربانی کرد علاوه بر این عملیات تروریستی جنبة رستاخیزی و آخر زمانی هم دارد, چون در برخی موارد یا شاید بهتر باشد که بگویم در اکثر موارد روشن نیست که هدف این عملیات خشونت بار چیست. بله هدف اصلی تروریسم همچنان ترساندن و ایجاد وحشت در میلیون ها نفر است نظیر آنچه که در 11 سپتامبر شاهد آن بودیم اما منظور از این خشونت چیست؟ اگر به متن سخنرانی ها و بیانیه های اسامه بن لادن توجه کنید هدف و منظور چندان روشن نیست؛ هدف مبارزة اسلام با ایالات متحده, دفاع از حقوق فلسطینی ها, شکست رژیم وهابی در عربستان است, اهدافی که بسیار گنگ و مبهم و کلّی است. از این رو, در این دوران جدید تروریسم رستاخیزی بین توانایی و قدرت فنی برای کشتار صدها, هزاران, و شاید میلیون ها انسان (تصور انفجار بمب های میکروبی در لندن, روم, تهران, ریاض یا هر جای دیگر چنین امری را شدنی می کند) و اهداف سیاسی وجود دارد. دگرگونی در مفهوم تروریسم از آن آمیزه ای ساخته که ترکیبی است از ایجاد هراس و وحشت در میلیون ها انسان, به وجود آوردن فرصت برای رهبران سیاسی, احزاب و دولت ها تا علیه حقوق شهروندان سخن بگویند, از جنگ و مبارزه با تروریسم به واسطة زیر پا گذاشتن حقوق شهروندی سخن به میان آورند. یکی از مواردی که از تاریخ دموکراسی می توان آموخت آن است که تحت شرایط خشونت بار و جنگ دموکراسی هیچگاه رشد و نموی نخواهد داشت, بزرگترین دشمن دموکراسی خشونت است.
بحثی که در این نقطه از جهان شاید بیشتر به آن پرداخته شده و شاید به دلیل تفاوت ها و تعارضات فرهنگی بیشتر به چشم می آید آن است که برای برقراری هر نوع دموکراسی و نظام دموکراتیک, یا برپاییِ هر نوع نهاد دموکراتیک لازم است به یک نوع آمادگیِ فرهنگی در بین مردم برسیم, باید زمینة فرهنگی برای ایجاد و تثبیت و کارکرد در خورِِ در نهادهای دموکراتیک وجود داشته باشد. با توجه به این مقدمه پرسشی که مطرح می شود آن است که وقتی صحبت از بنیانِ نهادهای دموکراتیک در سطح جهانی, جهانی شدن دموکراسی و ارزش های دموکراسی می شود آیا برای رسیدن به این آمادگیِ فرهنگی چاره ای اندیشیده شده است؟
پرسش جالبی را مطرح کردید. جالب است که در تاریخ دموکراسی مسئلة گذر به دموکراسی, چگونگیِ دموکراتیزه کردن نهادها از جمله مسائلی بود که خیلی دیر بدان پرداخته شد. توکویل در زمرة نخستین کسانی است که در قرن نوزدهم به این مسئله اندیشیدند. در مورد توکویل مسئله این بود که وی به امریکا سفر کرد و به گفتة خودش شاهد شکل گیری یک انقلاب مدرن دموکراتیک در برابر دیدگان خود بود. به طور طبیعی آنچه در این میان نظر وی را به خود جلب کرد مقتضیات و پیش شرط های این موفقیت بود. در نسل قبل هم شاهد شکل گیری آثار و نوشته های گسترده ای در مورد آنچه فیلیپه اشمیتر آن را گذار شناسی (transitology) می خواند, هستیم که به نوبة خود شناخت بسیاری در مورد چگونگیِ به وجود آمدن فرهنگ دموکراتیک و نهادهای دموکراتیک در اختیار همگان قرار داد. بر این مبنا می توان چند ملاک و مبنا و پیش شرط را برای ایجاد دموکراسی و نهادهای دموکراتیک بر شمرد. نخست آنکه باید نهاد دولت و قانون در یک مرز کم و بیش مشخص و ثابت وجود داشته باشد. این الزاماً به معنی وجود دولت در یک سرزمین خاص نیست چون مثلاً در اروپا نهادی جدید با نام اتحادیة اروپایی در حال شکل گیری است, اما به هر حال مسئلة وجود نهاد مجریه و قضائیه در محدودة جغرافیاییِ مشخص امری لازم و ضروری است. وجود مناقشات مرزی و جنگ بر سر مسائل مرزی همیشه برقراری دموکراسی را با ناکامی مواجه می کند. دوم آنکه لازم است مجموعه ای از ساز و کارهای قانونی باید نهادینه شده باشد؛ نهادهایی برای تولید, اجرا, تفسیر قانون و فرهنگِ پای بندی به قانونِ متناسب با آن باید وجود داشته باشد. علاوه بر این میزانی از احترام برای نهادهای قانونی, و برخی توافقات مبنی بر عدم تغییر قوانین و قانون اساسی مگر آنکه اکثریت قابل توجهی خواستار این تغییرات باشند, باید وجود داشته باشد. سوم آنکه لازم است جامعة مدنیِ زنده و پر شور متشکل از سازمان های غیر دولتی فعال و پویا و متنوع در زمینه های مختلف زندگی اجتماعی وجود داشته باشد تا محافظ تکثرگرایی بوده و نهادهای قضایی و اجرایی را در وضعیتی هوشیار و کارآ نگه دارد. چهارم لزوم وجود حوزه های عمومی است که مطبوعات و رسانه های ارتباطی را در درون خود بپرورد, روابط قدرت مورد بازخواست قرار گیرند. به وجود آمدن مکان های عمومی برای زیر سؤال بردن آنکه حاکم است و قدرت در اختیار دارد, اینکه آیا قدرت به درستی اِعمال می شود یا نه و اگر نه چرا. پنجم وجود نظام مالکیت, سرمایه گذاری, تولید, مبادله و مصرف است که از بازار استفاده کند, به عبارتی نظامی که بازار هدایت کنندة آن باشد. نهادهای اقتصادی متکی به بازار که مؤثرترین و کارآمدترین ابزاری است که انسان تا کنون به وجود آورده تا نیازهای زندگی خود را از طریق آن به دست آورد. این نهاد بازار باید خود در درون یک جامعة مدنی گسترده جایگیر شده باشد. همان گونه که شما اشاره کردید وجود فرهنگ دموکراسی بسیار ضروری است. ملاک و پیش شرط آخر در زمینة ساخت, استحکام و دوام دموکراسی وجود نوعی اخلاقیات مشترک, یا اگر بخواهیم از عبارت منتسکیو استفاده کنیم روح دموکراسی است. یعنی به طور مثال وجود ظرفیت برای ساختن جوک و لطیفه در مورد قدرت, وجود حس و احساس از طنز تا از طریق آن بتوان بر وجود امکان های دیگر برای زندگی فکر کرد, وجود حس رقابت و در عین حال همدردی, متعهد بودن و الزام داشتن به ارزش های مبتنی بر برابری و مساوات در فرصت ها. و باز برگردم به آنچه پیش از این بر آن تأکید داشتم, یعنی قبول رخداد پذیری زندگی و پذیرفتنِ نیاز به حل شدن معضلی که ویتگنشتاین آن را ’واهی بودنِ باورها‘ نامیده است. دموکراسی پاسخی است برای این معضلِ واهی بودن باورهای ما چرا که مجموعة این نهادها آشیانه و پناهی برای انسان بر روی زمین فراهم می آورد بدون آنکه احمقانه سروری, دیکتاتوری, استبداد را بپذیرد. در تمام این اشکال فرض آن است که انسان ها می توانند به حاکمی که خدایگان است, یا مدعی است که صدای خداوند است, اعتقاد داشته باشند.
در ایران ما سابقه ای صد ساله در مبارزه برای دستیابی به دموکراسی و یا به عبارتی برای رسیدن به پیش شرط هایی که شما برای تحقق دموکراسی بر شمردید داریم. هستند کسانی که معتقدند یکی از موانع پیش روی ما در این راه مبهم و گنگ بودن مفاهیمی بود که این مبارزات حول آن شکل می گرفت. مفاهیمی مانند آزادی, برابری, عدالت اجتماعی . . . می تواند افرادی با گرایشات مختلف را پیرامون خواسته ای مشترک گرد هم آورد. در عین حال با فرض وجود اجماع در مورد این مفاهیم در طول مبارزه, در زمان عملی کردن, قانونی کردن و قانون گذاری همیشه در مورد این مفاهیم و مصادیق آن مناقشاتی وجود داشته است. شاید مثالی دیگر در این باره قضیه را روشن تر کند. برخی کشورها زمانی که از سوی جوامع بین المللی برای رفتاری خاص با شهروندان خود محکوم به نقض حقوق بشر می شوند, ابراز می دارند که این رفتارها در چارچوب ارزش ها, باورها و فرهنگ ما بوده و بنا بر این به طور مثال رعایت حقوق بشر بر مبنای سنت و اعتقادات خود ماست. با توجه به این سابقه چگونه می توان دموکراسی در سطحی جهانی را انتظار داشت و ساز و کار های رسیدن به تعاریفی مشترک برای تحقق پیش شرط های رسیدن به دموکراسی کدام است؟
به نظر من چنین ادعاهایی مبتنی بر تکثرگرایی جعلی و تقلبی است. هیچ کشوری بر روی این کرة خاکی دارای وحت و یکپارچگیِ عقیدتی نیست. کشورهایی هستند که وحدت و اتفاق نظر در آنان امری تحمیلی است در چنین کشورهایی آزادی مباحثه, آزادی ارتباطات, آزادی حوزه های عمومی وجود نداشته و با همة اینها دشمنی می شود. در عین حال کشورهایی از این دست در مواجهه با نیروی جهانی کردنِ امور خواهان به رسمیت شناخته شدن تفاوت ها هستند اما ظاهراً غافل از آن هستند که این شناخته شدن نیازمند باز بودن کانال های ارتباطی است تا بدین ترتیب علاوه بر شناخته شدن تفاوت ها امکان دستیابی به تعاریف مشترک هم فراهم شود. هر گونه بحثی در مورد دموکراتیزه کردن جهان حداقل به همین ارتباطات فرا مرزی نیاز دارد. ساز و کارهایی نظیر تبادل نظر و تفاهم, تحرک دانش های علمی و فناوری, به طور خلاصه به شکل گیری جامعة مدنی کمک می کند و همان گونه که در سطح ملّی و منطقه ای بدان اشاره شد یکی از شرایط تحقق دموکراسی آزادی تشکل و سازماندهی است. بنا بر این به طور منطقی نمی توان انتظار تحقق دموکراسی جهانی بدون شکل گیریِ جامعة مدنیِ جهانی را داشت. جامعة مدنی به باور من تنها شکلی است که در آن می توان احترام نهادینه شده نسبت به تفاوت ها را سراغ گرفت. یکی از مشکلات روزگار ما نبود نهادهای اجرایی و قانونی منسجم, مؤثر و مشروع است که بتوانند جامعة مدنی را در سطحی جهانی قانون مند کنند.
در این باره اخیراً توجه من به سوی مقایسه بین مرحلة اول جهانی شدن (1930 ـ 1875) با مرحله ای که ما اکنون در آن قرار داریم, که از دهة 1970 به این سو شکل گرفته, جلب شده است. بین این دو مرحله تشابهات بسیاری وجود دارد به طور مثال در زمینة اقتصاد و مهاجرت نیروی کار جالب است که بدانیم در مرحلة اول از هر هفت نفر نیروی کار یک نفر از کشور خود به کشور دیگر مهاجرت می کرد, البته باید توجه کرد که در آن دوران گذرنامه و کنترل های مرزی وجود نداشت. به همین ترتیب اکنون هم شاهد مهاجرت های مردمان و اقوام به کشورهای دیگر هستیم دیگر تشابه بین این دو دوران افزایش سرمایه گذاری, تجارت و مصرف در سطحی جهانی است. بیشتر کالاهایی که ما امروز مصرف می کنیم اجزاء و بخش هایی از آن مربوط به دیگر کشورهای جهان است. بر خلاف دورة قبل سرمایه گذاریِ اقتصادی دیگر تنها بر روی کالای مصرفی نیست بلکه سرمایه گذاری در زمینة فناوری عالی در درون کشورهای دیگر است, مانند سرمایه گذاری شرکت زیمنس در چین, بنا بر این اکنون سرمایه در جهان بر حسب قیمت و هزینة تولید می چرخد. وجه تشابه دیگر این دوران با دوران پیشین شاهد افزایش مسافرت های فرا مرزی هستیم, برای شرکت در گردهمایی ها و کنفرانس ها, برآورد می شود که سالانه حدود پنج هزار گردهمایی در سطح بین المللی برگزار می شود. اما در دوران قبل برای بی قانونی و مخاطرات زیادی که به واسطة رونق و رکود اقتصادی به وجود می آمد, هیچ راه حلّ و راه مقابله ای وجود نداشت و لذا این وضعیت به رکود عظیم دهة 1930 منتهی گردید. در دوران کنونی نیز همان گونه که جوزف استیگلیتز و دیگران خاطر نشان ساخته اند هیچ راه حلّ جهانی برای ورشکستگی, بدهکاری و دیون دولت ها وجود ندارد, هیچ قانون مندی و ضابطه مندی برای جریان پول های فعال در اختیار نداریم, هیچ سازمان جهانی برای نظارت و قانون مند کردن مهاجرت و پناهجویی وجود ندارد. این تشابه ساختاری, و تشابه معضلات در این دوران جهانی سازی وجود داشته است.
در دوران قبل واکنش فرهنگی شدیدی نسبت به روند جهانی سازی ابراز شد که اشکال گوناگون آن را در قالب نژادپرستی و ملّی گراییِ بیگانه ستیز می توان مشاهده کرد که در نهایت به ظهور فاشیسم و دیکتاتوری های نظامی بر مبنای ملّی گرایی منتهی شد. در دوران کنونی نیز شاهد ظهور و احیاء مجدّد این نژادپرستی, قوم ـ ملّی گرایی, مقاومت در برابر مهاجرت خارجی ها, و تنفر و کینه توزی نسبت به پناهجویان هستیم. اما به نظر من عامل مهم و حیاتی در این بین در زمینة دولت و قانون به وجود آمده است. در دوران قبل دولت ها ابتکارهایی به خرج می دادند و توافقاتی بین کشورها صورت گرفت که بسیار راهگشا بود, توافق در مورد اموری که ما اکنون آنان را از جمله امور بدیهی تلقی می کنیم. به طور مثال مناطق بین المللی زمانی یکی از این توافقات است, بدون وجود چنین مناطقی امکان هماهنگی بین امور ممکن نبود. ابداع این گونه ابتکار ها همچنان صورت می پذیرد, که به عنوان نمونه می توان به شکل گیری سازمان تجارت جهانی و بنیان گذاری دادگاه بین المللی جنایتکاران جنگی اشاره کرد. در دوران پیشینِ جهانی سازی هیچ راه حلّی برای مسئلة چگونگی ممانعت از بروز جنگ در سطحِ بین الملل و در مقیاسی جهانی وجود نداشت, پاسخی برای این مسئله که چگونه باید مجمعی جهانی به وجود آورد تا مشکل تجمع تسلیحات را حل کند و چگونه جهان مستعد خشونت را از افتادن به ورطة جنگ و خونریزی بازدارد وجود نداشت. در دورانِ کنونی جهانی سازی نیز ساز و کاری برای کنترل ابزارهای خشونت آمیز وجود ندارد, البته سازمان ملل بر پا شده و فعال است اما ارتشی منظم برای مداخله و ممانعت از بروز خشونت در اختیار ندارد. پس از سقوط و فروپاشی اتحاد شوروی, ظهور تروریسم رستاخیزی, لجام گسیخته شدن تجارت بین المللی اسلحه, بروز جنگ هایی در سیرالئون, جنوب سودان و روآندا که من آنان را جنگ های غیرداخلی خوانده ام باعث شده که ایالات متحده به عنوان قدرت غالب نقش پلیس جهانی را بر عهده بگیرد و همان گونه که شاهد آن هستیم این نقش ایالات متحده خود به وجود آورندة بحران مشروعیت است چون مردم جهان به این نقش اعتقادی ندارند. در دوران پیشین جهانی سازی ما شاهد به وجود آمدن مجمع ملل بودیم که به واسطة فشارهایی که از ناحیة پیمان ورسای بدان وارد می شد عملاً مضمحل شد که نتیجة آن دور تازه ای از دیکتاتوری, اقتدارگرایی و جنگ های جهانی بود. در حال حاضر ما توانسته ایم از وقوع این امر جلوگیری کنیم, اما این مسئلة بزرگ همچنان در مقابل نظم جهانی وجود دارد: ما دولتی و نهادی مشترک و کارآمد که کم و بیش به شکلی دموکراتیک پاسخگو باشد, بتواند به طور مؤثر با مسئلة خشونت, بی ثباتی اقتصادی و واکنش های فرهنگی در مقابل جهانی سازی برخورد کند, نداریم و این مسئله ای است که باید نگران آن بود.
البته من نمی خواهم از منظر تطوّر خطی پرسش خود را مطرح کنم اما به نظر می رسد که برخی کشورها به معیارهای جهانی شدن و جهانی سازی نزدیک تر از سایر کشورها باشند. . .
بله با در نظر گرفتن تمام شاخص های مربوط به این ویژگی کشور جمهوری ایرلند در صدر بقیة کشورهای جهان قرار می گیرد [بر طبق معیارهای جهانی شدنِ مجلة فارین پالیسی ایرلند از سال 2002 تا کنون در صد کشورهای جهان به لحاظ این ویژگی قرار دارد]. این فرایند جهانی شدن جامعة مدنی به تعبیر من شبیه زیست کره (biosphere) است, یعنی در برگیرندة زیست بوم ها, انواع و جمعیت های بسیار است. شرایط زیست در این زیست بوم مثلاً در نزدیکی مناطق قطبی گاهی بسیار دشوار می شود. همین تشبیه را می توان در مورد جامعة مدنی جهانی نیز به کار برد در بعضی از مناطق به واقع ظهور این جامعه با دشواری بسیاری مواجه است اما باز با استفاده از تشبیهی که به کار بردم می توان گفت که شاخص های جهانی شدن, هر چند ناچیز در همه جا دیده می شود. یک نوع کش ـ و ـ واکش بین روابط قدرت وجود دارد لذا چیزی که در اینجا به وقوع می پیوندد متأثر از رویدادی است که در نقطه ای دیگر حادث می شود. بنا بر برآوردی که من کرده ام حدود پنج در صد از جمعیت جهان به این نکته کاملاً واقف است که زندگی آنها وابسته به ده ها هزار رشتة نامرئی است, شاید بیست و پنج درصد دیگر هم وجود داشته باشد که به شکلی مبهم بدین امر واقف هستند که زندگی آنها توسط نیروهایی شکل می گیرد که فاصلة زیادی از آنها دارند. از این منظر جامعة مدنی جهانی بسیار شبیه جوامع مدنی اروپا در پایان جنگ های ناپلئون است. در آن دوران جوامع مدنی به شکلی ضعیف و با کارکردی محدود در انگلستان, فرانسه و آلمان ظهور پیدا کرد. از این رو به شکلی مشابه می توان ادعا کرد که در روزگار ما تنها شمار معدودی از جمعیت جهان در مورد اینکه امری فراگیر در جهان در حال رشد و نمو است, درک و فهمی مناسب دارند. با توجه به آنچه که پیش از این در مورد دورانِ پیشینِ جهانی سازی گفتم اکنون می توان استدلال کرد که دوران کنونی جهانی سازی دارای تاریخ و پیشینه و نیز دارای سنت هایی جهانی است؛ سنت ورزش, مُد, موسیقی, سرمایه گذاریِ اقتصادی, نهادهای قانونی و مقنّنه که همه در یک وابستگیِ متقابل با یکدیگر قرار دارند. حتی در مورد دین نیز این گونه است این نخستین بار در تاریخ است که همزمان شاهد یک نوزایی و رنسانس در تمام ادیان عمدة جهان است.
مخالفان جهانی سازی با معادل فرض کردن این روند با غربی شدن یا امریکایی شدن در پی آن هستند که راحت تر افکار عمومی را بر ضد این روند شکل دهند. در عین حال ایدة جامعة مدنی جهانی نیز احتمالاً با چنین شبیه سازی هایی مواجه خواهد شد. آیا راهی و زمینه ای برای مواجهه با این تقلیل گرایی پیشنهاد می کنید؟
آنچه شما از آن سخن می گویید به درستی نوعی ساده اندیشی و تقلیل گرایی در مورد جهانی سازی است و حاکی از درک نادرست این روند است. جهانی سازی و جهانی شدن مانند بولدوزر عمل نمی کند بلکه عمل آن بیشتر به یک گروه همنوازی می ماند, که از دولت, قانون, اقتصاد و زندگیِ اجتماعی تشکیل شده است.
از این رو جهانی سازی و جهانی شدن به این معنا هم معنا و مترادف غربی شدن نیست. اگر روند جهانی شدن به درستی درک نشود موفقیت جهانی فیلم سازان ایرانی, موفقیت سریال های تلویزیونی برزیلی [در اروپا و امریکای لاتین], افزایش چشمگیر تماشاگران کریکت و فوتبال, رویدادهای رسانه ای مانند برگزاری چهار سال یک بار المپیک, در ک نخواهد شد. همة اینها نمونه ای است از رشد وابستگیِ متقابل حوادث و رویدادها, از به راه افتادن جریان های فکری جدید, از برداشته شدن موانع از سر راه این جریان ها, فراهم شدن فرصت ها برای کشورهای جنوب برای آنهایی که از قدرت اقتصادی و سیاسی کمتری برخوردار هستند.
یکی از ویژگی اساسی و مهم جهانی سازی قدرتمند ساختن افراد, گروه ها و کشورها است تا در هر عرصه ای حضور خود را تعریف کنند. هر دین و آیینی, هر قومیتی, هر اقلیتی در هر جا می تواند کیستیِ و جایگاهِ خود را در جهان تعریف کند. در اینجا ما با پارادوکسی مواجه هستیم؛ تقویت ویژگی ها و خصلت های محلی و در عین حال قدرت گرفتنِ خصلت های جهانی. خطری که در حال حاضر جهان مواجه است نه نیرومند شدن قدرت جهانی سازی که قدرتمند شدن نیروهای محلی و منطقه ای است که در نهایت توان و امکان آن را دارد که به بنیادگرایی تبدیل شود. تقویت هویّت محلی و منطقه ای می تواند به جزم اندیشی و تعصب منتهی شود, یک رویارویی بنیادین بین آنچه که ما هستیم و آنچه که آنها هستند. در اینجا است که اصطلاحاتی نظیر امریکایی شدن, اروپایی شدن و غربی شدن معادل جهانی شدن فرض می شود.