پنجشنبه, ۲۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 13 March, 2025
مجله ویستا
دلنوشته غمگین (دلنوشته عاشقانه و دلنوشته تنهایی)
دلنوشته غمگین نشانی از اشکهای روی گونهها دارد. بغضی که گلو را میفشارد و گاهی مجال بروز هم ندارد. دو دلنوشته غمگین برای شما نوشتهایم که یکی عاشقانه و دیگری با مضمون تنهایی است؛ چراکه بزرگترین غمهای دنیا سهم کسانی است که تنهایند و هیچکس آنها را درک نمیکند و یا کسانی که احساسات عاشقانه و عواطفشان دستخوش رنج و اندوه شده است.

دلنوشته غمگین عاشقانه
این دلنوشته از یک دفترچه خاطرات نقل شده است.
14 مهر 96
چند روز است که از عشقم بیخبر هستم. حال دلم دست خودم نیست. گاهی با بیشترین سرعت ممکن میتپد و گاهی انگار میخواهد از حرکت بایستد. وقتی قرار است خونم برای اثبات عشق به او توی رگهایم نچرخد، این قلب چرا باید بتپد؟ دقیقاً نمیدانم چهام شده است. فقط میدانم کسی که به اندازه جانم میخواستمش، دیگر پیش من نیست؛ مرا ترک کرده است و هرگز برنمیگردد. خودش گفت برنمیگردد، وقتی اشکهایم سرازیر شد، خندید و گفت:«اینقدر با چشمهایت پشت سر من آب نریز، من برنمیگردمها!» فکر کردن به اشکهای لحظه آخر من و بیتفاوتی او آتشم میزند. چطور توانست اشکهایم را ببیند و دستش را برای پاک کردن آنها پیش نیاورد؟ چطور آنقدر بیرحم شده بود که شکستن دل من برایش مثل آب خوردن بود؟ چرا نگذاشت یک دل سیر نگاهش کنم؟ چرا رفت؟ مگر من چه میخواستم از او بجز اینکه اجازه دهد برای یک عمر روزی هزار بار بگویم:«دوستت دارم!»
***
2 آبان 96
کار هر روزم شده اینکه هدفون توی گوشم بگذارم و آهنگی را که او برایم فرستاده بود و هزار بار با هم گوش کرده بودیم، برای خودم پخش کنم: «نه میشه باورت کنم/ نه میشه از تو رد بشم/ نه میشه خوب من بشی/ نه میشه با تو بد بشم...»
بعد سراغ خواندن پیامهای تلگرامی قبلی با کسی میروم که آخرین پیامهایم به دستش نرسید چون فرصت حرف زدن به من نداد. آخرین حرفش: «بای» بود و بعد بلاکم کرد. اما من هنوز دوستش دارم، کاش قبل از بلاک این را فهمیده بود.
پیامها را که برای هزارمین دفعه خواندم، عکسهایی را که قبلاً برایم فرستاده بود، یکی یکی میبینم و روی هر کدام ساعتها مکث میکنم. روی موهایش دست میکشم و روی ابروهای کمانیاش، چشمهای سیاهش و لبخندهایی که دل از همه میبرد.
***
20 آبان 96
امروز که داشتم پیامهای عاشقانه قدیمیاش را میخواندم، یک دفعه از last seen a long time ago به حالت online درآمد. مات و مبهوت صفحه گوشی را نگاه کردم. چند ثانیه حالتش typing… بود و بعد جملهاش روی صفحه گوشیام نقش بست. جملهای را که او بعد از مدتها سکوت نوشته بود، بوسیدم و بعد خواندم:«میشه یه فرصتِ دوباره بهم بدی؟»
اشکهایم روی گوشی میچکید. اشکها را پاک کردم و نوشتم: قلب زخم خوردهام را چه میخواهی بکنی؟ غرور شکستهام را؟ غرورم شیشه نیست که هروقت خواستی، بتوانی بچسبانیاش... شکست و خرد شد و... اصلاً میدانی از وقتی رفتی هر روز دست میگذارم روی قلبم. از بس میترسم از تپش بایستد بی تو؟ آه! این دل شکسته نیست، دلی است پر از تَرَکهای ریز و کوچک. دلی که هر لحظه باید نگاهش کنم تا فرو بپاشد...
نوشتم و نوشتم و نوشتم اما هیچکدام را نفرستادم. به تاوان همه تحقیرها بلاکش کردم. گوشی را کنار گذاشتم، زانوهایم را بغل کردم و های های زیر گریه زدم.
***
22 آبان 96
دیشب چشمهایم را که باز کردم، دیدم روی تخت بیمارستانم. با یک سرُم توی دستم. پرستار منتظر بود تا اثر آن همه قرص از بدنم خارج شود. فریاد کشیدم:«احمقا چرا منو آوردین اینجا؟ چرا نذاشتین به درد خودم بمیرم؟» کسی جوابی نداد. چند دقیقه بعد پرستار بالای سرَم آمد و چیزی توی سرُم تزریق کرد.
چشمهایم روی هم رفت تا در عالمی میان هوشیاری و بیهوشی عشقم را ببینم. چقدر دلم میخواست در عالم واقع هم عشقم را ببینم. یعنی احتمال دارد او بیاید بالای سرم؟ چه فکری! او بیاید؟ او که معلوم نبود کجا و با کی دارد برای خودش خوش میگذراند. اشکهایم از این فکر سرازیر شد.
من به ته بنبست رسیدم چون عشقم اول خیانت کرد و بعد از چند روز برگشت. به ظاهر فرصت میخواست اما آنقدر او را میشناختم که بدانم برگشته تا دوباره خیانت کند، تا دوباره دلم را و غرورم را بشکند.
زورم به عشقم نمیرسید که بتوانم جلویش را بگیرم تا اخلاق و رفتارش درست شود؛ زورم به دلم نمیرسید که مجبورش کنم عشقم را دوست نداشته باشد؛ تنها زورم به خودم رسید، پنجاه قرص توی آب حل کردم و یک نفس سر کشیدم و آخرش هم... یک خودکشی ناموفق! دوباره جیغ زدم:«کدوم بیشعوری منو آورد بیمارستان؟» صدایم آهسته شد، آنقدر آهسته که فقط خودم شنیدم:«هزار روز بود که آرزوی مرگ میکردم. هزار روز بود که از این زندگی متنفر بودم. به خدا ضجه میزدم: منو بکش، راحتم کن از این زندگی کوفتی.» میدانم هزار روز نبود اما در چشم من یک دقیقه دور از عشقم برابر هزار روز است. نه میشه باورت کنم، نه میشه از تو رد بشم...

دلنوشته غمگین تنهایی
دلت یک همدم میخواهد. دلت از خیلیها گرفته است. دلت گرفته چون خیلیها را میشناسی. دلت از تنهایی گرفته است چون تعداد زیادی دور و برت هستند. بله! تعدادشان زیاد است اما هیچکدام درکت نمیکنند.
برای فرار از تنهایی یکی را میخواهی. فرقی نمیکند چه کسی باشد، باید یکی باشد که تو را بفهمد. یکی از افراد خانوادهات، یک دوست، یک فامیل، یک آشنای دور حتی... هستند اما تو تنهایی چون دلت نصیحت نمیخواهد. دلت نمیخواهد وقتی گفتی حالم بد است؛ حرفهای تهوعآوری را که خودت حفظ هستی برایت بگویند. فقط میخواهی، یکی باشد که دستت را بگیرد و آرام زمزمه کند: «درکت میکنم. باز هم بگو. باز هم بگو. من پیش تو هستم تا سبک شوی. من پشت تو و پشتیبان تو هستم....» اما آنها منتظر یک جمله تو هستند تا جملههای بینهایتشان را بگویند. انگار تو موضوع سخنرانی به دستشان دادهای.
تنهایی سخت است. تنها که باشی حق نداری مریض شوی. تب داری و استخوانهایت درد میکنند اما آدم تنها که مریض نمیشود. مریض که بشوی دوست داری یکی ناز دل نازکت را بکشد. تنها که باشی نازکِش نداری، پس باید خودت را قوی و محکم بگیری. نباید بگذاری تنهایی تو را از پا بیندازد.
تنهایی تلخ است ولی تنها تلخی زندگی نیست. مثلا همین بادام تلخها! آن وقتها که تنها نبودی، میگفتی:«میخواهم بادام بشکنم. گوشههایش را خودم بخورم. اگر تلخ بود، قایم کنم توی مشتم و بروم سراغ بعدی. شیرینها را بگذارم توی بشقاب تو.» همیشه هوای دیگران را بیشتر از خودت داری. امروز در تنهایی بادام ها را مغز میکنی. میگذاری توی بشقاب اما هیچکدام را نمیخوری. نمیدانی تلخند یا شیرین...
سراغ تلخیِ تلختری میروی. تلخترین و زهرمارترین قهوه دنیا را برای خودت میریزی. قهوهای که پیش حال و احوال زندگی تو اصلاً تلخ نیست. وقتی زندگی به کامت تلخ باشد، قهوه تلخ یک جور شیرینی است. تصمیم میگیری یکی را پیدا کنی برای بیرون آمدن از این حال و هوا...
پس از مدتها سراغ ایمیلت میروی. ایمیلی که سالها پیش راه ارتباطی تو با کسی بود که حرفهایت را میفهمید، همجنس بودید و حرفهایش جنس حرفهایت بود. سلام میفرستی. نیست. منتظر میمانی. نمیآید. ده دقیقه بعد برمیگردی. هنوز خبری نیست. بعد هر نیمساعت یکبار ایمیلت را چک میکنی. ده روز پشت سر هم هر روز دو بار چک میکنی، جواب نمیآید. بعد از ده روز ناامید میشوی از بودنش. آه میکشی و او را از لیست گوشهای شنوایی که در زندگیات بودند، خط میزنی.
بعد مخاطبهای گوشی را بالا و پایین میکنی، به صمیمیترین دوستت زنگ میزنی. سلام میکنی. سرد جواب میدهد. آنقدر سرد که حرفهایت توی دهانت یخ میزنند. چیزی نمیگویی. میپرسد: «تو خوبی؟ چی شده باز؟» اِن و مِن میکنی. از خودت میپرسی: چرا میگوید چی شده باز؟ مگر دفعههای قبل چی شده بود که بهش زنگ زدی؟
حرفهایت یادت میرود. غم بر دلت چنگ میاندازد. چه کرده تا کنون برای تو؟ چه توانسته بکند؟ دفعههای قبل چه کار کرد؟ اگر از تنهایی و تب و درد استخوان بگویی، فقط بساط غیبتهایشان را جور میکنی. آره! سفره دلت را که پیش او باز کنی، همهشان سیر میشوند. حرف و حدیث برای گفتن زیاد هست. سنگین و کشدار میگویی:«زنگ زدم حالت را بپرسم.» میگوید حالش خوب است و تو سریع خداحافظی و تلفن را قطع میکنی.
قهوه تلخ یخ کرده است. وقت ناهار است و تو هنوز به بادامهای صبحانهات لب نزدهای. برای تنهایی خودت همه کس میشوی. شما دو تا هستید: تو و تنهاییات. به خودت میگویی: من تنها نیستم. تنهاییام با من است.
گروه فرهنگ و هنر وب دلنوشتههای غمگین را نه برای القای غم به جامعه، بلکه برای همدلی با مخاطبان عزیزش نوشته است. همه ما غمگین میشویم اما هنوز دلخوشیهای کوچکی وجود دارند که با کمک آنها میتوانیم بر غم و اندوه پیروز شویم. خواندن مطلبهای وب درباره احساس تنهایی و غم جدایی عاشقانه از آن جمله هستند.
گروه فرهنگ و هنر وب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست