دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

گزیده بهترین رباعیات خیام نیشابوری


(1)

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را

می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

***
(2)
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آن را

***
(3)
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا

***
(4)
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

***
(5)
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست؟

***
(6)
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است؟

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است

***
(7)
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

***
(8)
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

***
(9)
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست

***
(10)
ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

***
(11)
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمی‌داند گفت

***
(12)
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

***
(13)
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی‌که نیامده‌ست و روزی‌که گذشت

***
(14)
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

***
(15)
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز به کاری بوده است

هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
 آن مردمک چشم‌نگاری بوده است

***
(16)
تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت

خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت

***
(17)
ترکیب طبایع چون به کام تو دمی‌ست
رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است

***
(18)
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست

***
(19)
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

***
(20)
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ به دشت

***
(21)
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست

می نوش بخرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چون خاک گرداند پست

***
(22)
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی‌خبری مرد چه هشیار و چه مست

***
(23)
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست

***
(24)
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ورنیک نیامد این صور عیب که راست

***
(25)
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچ‌کس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزل‌گه نیست
می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

***
(26)
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چه کنی که با اجل باشد جفت
می خور که به زیر خاک می‌باید خفت

***
(27)
در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می‌نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

***
(28)
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می‌دهد مرا بر لب کشت

هرچند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من ار برم دگر نام بهشت

***
(29)
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

***
(30)
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

***
(31)
عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

***
(32)
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت

پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

***
(33)
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
ور بر تن تو عمر لباسی چست است

در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است

***
(34)
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

***
(35)
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولی‌ست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و می‌خواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست

***
(36)
من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

***
(37)
می خوردن و شاد بودن آیین من‌ست
فارغ بودن ز کفر و دین دین من‌ست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟
گفتا دل خرم تو کابین من‌ است

***
(38)
می لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است

***
(39)
می نوش که عمر جاودانی این‌ است
خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است

***
(40)
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بی‌چاره‌تر است

***
(41)
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست
از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین می‌روید
خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست

***
(42)
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کان‌هم رخ خوب نازنینی بوده است

***
(43)
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

***
(44)
یک جرعه می ز ملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است

***
(45)
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه که پر شود چه شیرین و چه تلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غره آید از غره به سلخ

***
(46)
آنان‌که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

***
(47)
آن را که به صحرای علل تاخته‌اند
بی او همه کارها بپرداخته‌اند

امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند
فردا همه آن بود که در ساخته‌اند

***
(48)
آن‌ها که کهن شدند و این‌ها که نوند
هر کس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند

***
(49)
آن‌کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غم‌ناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد

***
(50)
آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کسی راز همی نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ما است می‌پیمایند

***
(51)
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند

***
(52)
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

***
(53)
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران عالم چون شد

***
(54)
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد

***
(55)
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

***
(56)
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

***
(57)
بر پشت من از زمانه تو میاید
وز من همه کار نانکو میاید

جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو
گفتا چکنم خانه فرو میاید

***
(58)
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

***
(59)
بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند

***
(60)
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا میدانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند

***
(61)
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد

گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد

***
(62)
تا راه قلندری نپویی نشود
رخساره بخون دل نشویی نشود

سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود

***
(63)
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زان که فروشند چه خواهند خرید

***
(64)
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنانکه رای من و تست
از موم بدست خویش هم نتوان کرد

***
(65)
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرمای بتا که می به اندازه دهند

از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند

***
(66)
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

***
(67)
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود

پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنی‌ها همه بود

***
(68)
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد

بلبل به زبان پهلوی با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد

گروه فرهنگ و هنر وب