جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا

کنار آمدن با خود و زندگی



      کنار آمدن با خود و زندگی
حسین محیی

تصویر: کلِبِرگ
این نخستین کتابی است که از میشائیل کلِبِرگ، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار آلمانی به فارسی ترجمه می‌شود. او متولد 1959 در اشتوتگارت است، در شهرهای مختلف اروپا و خاورمیانه کار و زندگی کرده و هم اکنون ساکن برلن است. با روزنامه‌های معتبری چون اشپیگل و دی‌ولت همکاری دارد و مترجم آثار نویسندگان نامداری چون مارسل پروست و جان دوس‌پاسوس نیز هست.

کمونیست مومارتر، و داستان‌های دیگر. میشائیل کلِبِرگ. ترجمة مریم مؤیدپور. تهران: پیدایش، 1393. 146 ص. 80000 ریال.

این نخستین کتابی است که از میشائیل کلِبِرگ، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار آلمانی به فارسی ترجمه می‌شود. او متولد 1959 در اشتوتگارت است، در شهرهای مختلف اروپا و خاورمیانه کار و زندگی کرده و هم اکنون ساکن برلن است. با روزنامه‌های معتبری چون اشپیگل و دی‌ولت همکاری دارد و مترجم آثار نویسندگان نامداری چون مارسل پروست و جان دوس‌پاسوس نیز هست. او جوایز ادبی متعددی را به دست آورده است و آثارش به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و حتی ژاپنی و عربی ترجمه شده است. کمونیست مومارتر مجموعة هفت داستان است که در سال 1997 به چاپ رسیده است.

            داستان‌های این مجموعه همه تصویری از انسان و دنیای امروز است، گاه با پی‌رنگی از تاریخ یا درنگی در جزئیات زندگی‌هایی که در بطن جامعه جریان دارد. و البته در همة موارد، موضوع اصلی داستان، انسان‌ها هستند با ویژگی‌های خاص هر کدام: ضعف‌ها و قوّت‌ها، فرصت‌طلبی‌ها یا صداقت‌شان. نویسنده شهامت آن را دارد که پرده از روی ادعاهای پوچ یا تظاهرهای دروغین آدم‌ها کنار بزند و حقیقت عریان را آشکار سازد.

            «کمونیست مومارتر» از شاخص‌ترین داستان‌های کتاب است. حزب کمونیست فرانسه برای شرکت در کنفرانس صلح جهانی (در سال 1935) باید یک عضو سیاه‌پوست خود را به نمایندگی از ملّت‌های تحت ستم امپریالیسم فرانسه در افریقای سیاه، همراه ببرد. اما چنین عضوی را نمی‌یابد. در آخرین روزهای پیش از سفر، سرانجام ناچار به پذیرفتن مردی عجیب، زن‌نما و جلف و خُل‌وضع می‌شود: لوچیانو دی لامرمور (نام مستعار) که خود را «هنرمند و بازیگر تئاتر» معرفی می‌کند، اما در اصل، کارش رقص و آواز و تقلید صدا و خنداندن مردم در یک کابارة بدنام محلة مومارتر است. تلاش رفیق موران، سرپرست هیئت اعزامی به کنفرانس، و یک کارگر جوان حزبی برای آموختن «مبانی فرهنگ کمونیستی» به او بی‌ثمر می‌ماند. اما لامرمور که گفته بود حاضر است در ازای دستمزد مناسب، هنرش را در اختیار هر کسی بگذارد که برایش ارزشی قائل شود، کل ماجرا را چون صحنة نمایشی تلقی می‌کند که باید در آن نقش بازی کرد. در نهایت، این بازیگر سطح پایین عشرتکده‌های پاریس، با تسلط کامل، ولی همچنان با حرکات مبتذل و لباس‌های اجق وجق خود، در جایگاه یک مبارز کمونیست از افریقای سیاه، به ستارة کنفرانس مسکو بدل می‌شود. موران که تلاش‌هایش برای ایجاد اندکی آگاهی طبقاتی در لامرمور و دست کم فهماندن این که کمونیسم، پیس یک نمایش مبتذل کمدی نیست، بلکه آرمانی جدّی و نبردی خونین و جهانی است ناکام مانده بود، با حیرت این پذیرش و تحسین عمومی را که نثار بازیگر متقلب می‌شد نظاره کرد. در بازگشت به پاریس، کارگر جوانی که بنا بود لامرمور را با مارکسیسم ــ لنینیسم و سلوک مبارزان کمونیست آشنا کند، استعفای خود را تقدیم موران کرد تا از جبهة مبارزه، یکراست به عالم هنر و نمایش‌های کمدی بپیوندد و استعدادهای نهفتة خود را آشکار سازد. در حالی که لامرمور، ضمن تقاضای عضویت رسمی در حزب کمونیست فرانسه، دستمزد خود را به عنوان کمک، به صندوق حزب بخشید. او در برابر حیرت موران گفت: «می‌دونی رفیق... من هم در این سفر چیزهایی یاد گرفتم. مبارزة شما برای یک زندگی بهتر ارزش این رو داره که ازش پشتیبانی بشه. وقتی مسکو رو دیدم، با او خیابون‌ها و قیافه‌های غمزده و بدبخت، کاملاً قانع شدم. می‌خواهم کمک کنم تا این جور زندگی‌ها کمی رنگی‌تر و شادتر بشن.»

            «تولد موسیقی جاز کول» روی دیگری از سکه را نشان می‌دهد. داستان، ماجرای هنرمند ساکن آلمانی شرقی (پیش از فروپاشی دیوار برلن) است: یک نوازندة موسیقی جاز از ایالت ساکسن. رودلف با اجازة دولت آلمانی شرقی برای دیدن مادربزرگ پیرش به آلمان غربی سفر می‌کند و سپس یا ترفندی، خود را به فرانسه می‌رساند. خیابان‌های پرنور و پرسروصدای پاریس او را شگفتزده ساخته و تحت تأثیر قرار می‌دهد. حکایت را میزبان پاریسی، یکی از بستگان نادیدة رودلف، تعریف می‌کند: «با لحنی تحقیرآمیز دربارة شهرهای آلمان غربی حرف می‌زدم. ولی هیچ داوری‌ای در مورد آلمان شرقی نمی‌کردم. چون آلمان شرقی را نمی‌شناختم، به خودم چنین حقی نمی‌دادم.» در رستوران، رودلف دربارة کارش حرف می‌زند و این که نوازندگان حرفه‌ای آلمان شرقی باید تدریس موسیقی هم بکنند و شرکت در کلاس موسیقی برای همة بچه‌ها الزامی است. محیط رنگارنگ و پرنور و صدا و بازی فلیپر که تاکنون ندیده بود، رودلف را به‌شدت به وجد می‌آورد و جمع به نداشته‌های مردم آلمان شرقی پی می‌برند. اما وقتی که میزبان فرانسوی می‌خواهد از فلان کلوب جاز پاریس حرف بزند، می‌بیند که رودلف آلمانی آن‌جا را بهتر از او می‌شناسد. همین‌طور مشهورترین نوازنده‌های جاز جهان را، آثارشان را و نقدهایی که بر آن‌ها وارد است. او از جشنواره‌های موسیقی ورشو و فهرست بلند‌بالایی از هنرمندانی نام می‌برد که اجرای شان را دیده و شنیده ؛ کسانی که میزبانان فرانسوی به‌ندرت همه‌شان را می‌شناختند. در کلوب جاز هم یک نوازندة سرشناس امریکایی ناگهان اجرای برنامه‌اش را متوقف می‌سازد تا از «دوست قدیمی»اش رودلف، که در میان جمعیت نشسته، بخواهد در این اجرا او را همراهی کند. چند سال می‌گذرد. این بار دیدار دیگر راوی با رودلف در تابستان 1990 در پاریس صورت می‌گیرد. دیوار برلن فرو ریخته و نظام سیاسی آلمان شرقی تغییر کرده است. اما این تغییر در رودلف هم صورت گرفته است: «سایة سنگینی روی خلق و خوی خوش همیشگی رودلف افتاده بود. هر سکة پول را دوبار این ور و آن ور می‌کرد و با لب‌های نازک و پیشانی‌ای پر از چین و چروک به دخترهایش اجازة سوارشدن به چرخ‌فلک را نمی‌داد. او می‌گفت: «حالا دیگه شرایط سخت شده. همه اون‌قدر مشکل دارن که دیگه حال شنیدن موسیقی رو ندارن... مدارس آلمان شرقی هم متأسفانه از برنامه‌های درسی آلمان غربی پیروی می‌کنن و به همین دلیل هم کلاس‌های درس موسیقی از برنامة مدارس ما برداشته شده.» دست آخر رودلف تصمیم می‌گیرد برای گذران زندگی‌اش، با کمک پدر راوی، یک دفتر نمایندگی بیمه باز کند. از آن پس نوازندة سرشناس موسیقی جاز، شب‌ها تا دیروقت به خانه بر نمی‌گردد و هر روز از یک حومة شهر به حومة دیگر می‌رود تا قراردادهای بیمة بیشتری بفروشد.

            «کُنیگ جوان» هم جلوه‌ای دیگر از جامعه‌ای است که در آن حرف اول و آخر را پول می‌زند و همان روابط شخصی انسان‌ها را تعیین می‌کند. نشست سالانة شرکت‌های تبلیغاتی (کارگزاران سرمایه‌های کلان تولیدی و خدمات) میدانی برای مراودة انسان‌هایی است که سلوک شخصی‌شان تابعی از ارزش سهام شرکت‌ها یا میزان موفقیت‌شان در جلب رضایت مشتریان صاحب قدرت و ثروت است. گردهمایی در قصری با چشم‌انداز قله‌های پربرف آلپ و زرق و برق تمام برگزار می‌شود. راوی داستان، کارمند عالی‌رتبة یک شرکت تبلیغاتی، رفتار و گفتار و حتی نحوة ایستادن و نشستن آدم‌ها را با  میزان اعتماد به نفس‌شان و اعتبار و موفقیت شرکت‌شان تفسیر می‌کند. در این جمع، جوان متفرعنی جلوه‌گری می‌کند که خودشیفته است و با اعتماد به نفس. او پسر صاحب یک شرکت معتبر و ثروتمند تبلیغاتی است، اما به خاطر تلاشی که برای خارج ساختن پدر از مدیریت و جانشینی پیش از موعد او کرده، اینک مغضوب و مطرود جمع است. کنیگ جوان شرکت تبلیغاتی مستقلی تشکیل داده است، اما نتوانسته هیچ یک از مشتریان قدیمی شرکت پدر را به خود جلب کند. همه می‌دانند که کسب و کارش روبه‌راه نیست و در واقع در آستانة ورشکستگی است. با این حال هیچ یک از این‌ها باعث نمی‌شود اندکی از رفتار متکبرانه و تحقیرآمیزش بکاهد. رفتارهای برخورنده و ژست‌های تصنعی کنیگ، زره دفاعی مردی است که می‌داند همه از او گریزان‌اند، به سخنانش گوش نمی‌سپارند و به توانایی‌ها و نظریات خلّاقش اعتنایی ندارند. او در مبارزة اصلی، بازنده شده، و حالا این تحمیل آزارندة خود به جمع و تحقیر و توهین آن‌ها سرپوشی است بر این شکست. در عین حال، تلاش کنیگ جوان برای گشودن راهی در بین همکاران قدرتمند و از جمله گردانندگان شرکت پدرش، به سدّ بی‌اعتنایی و نادیده گرفته شدنی تحقیرآمیز بر می‌خورد. در صحنة پایانی داستان، در گفت‌وگویی غیر جدّی، کنیگ جوان ناگهان به کاربرد نسنجیدة واژة «خودکشی» از سوی راوی داستان اعتراض می‌کند و در واقع آن‌چه را که در ضمیر پنهانش دارد، برای لحظه‌ای نمایان می‌سازد. هنگامی که در شب آخر، همة میهمانان یکایک خداحافظی می‌کنند و قصر را ترک می‌گویند، کُنیگ جوان همچنان به رفتار ارباب‌وارش ادامه می‌دهد. سپس با خروج آخرین نفر، در تنهایی چند گام سنگین بر می‌دارد و به درخت تنومندی که به اندازة کافی محکم است که بار سنگین وجود او را تحمل کند، تکیه می‌زند.

            «اجاق برقی»، آخرین داستان کتاب، روایتی است از زبان یک پسربچة هشت ساله. او با پدر و مادرش رهسپار سفر سوییس می‌شوند تا از عمه فریدل (عمة‌ مادر) که سخت بیمار است دیدن کنند. توصیف کودک از بیمار در بستر مرگ و فضای سنگین و سکوت خانه زنده و گیراست. کودک که درکی از مفهوم مرگ ندارد، با دیدن چهرة زن بیمار و لبخند بی‌رنگ‌اش مرگ را احساس می‌کند: «مرگ را نمی‌دیدم ولی آن را بو می‌کشیدم. بویش اتاق را پر کرده بود.» در این فضای سنگین، صدای مهربان عمه فریدل و لبخند بامحبت شوهرش غنیمت است که کتاب داستانی به او هدیه می‌دهد و او را به حیاط خانه می‌برد که بوی گل رز می‌آید و برگ بو. و سپس دیدن دختربچة همسایه است و ردّ و بدل کردن چند کلمه و قرار بازی گذاشتن برای چند دقیقه بعد، که انجام نمی‌شود. چون پدر و مادر با کمک شوهر عمه، اجاق برقی سنگینی را از خانه بیرون می‌آورند و به زور در صندوق عقب ماشین جا می‌دهند؛ هدیه‌ای از عمه فریدل. در راه بازگشت، پدر و مادر سرحال‌اند و از سرنوشت ارث و میراث عمه‌خانم پس از درگذشتش حرف می‌زنند و برای پسر بستنی می‌خرند. داستان حکایت ساده‌ای دارد با کمترین دیالوگ، اما در پایان آن واقعیتِ پوچ زندگی و ماهیت کاسبکارانة روابط آدم‌ها با سماجت آشکار می‌شود.

            میشائیل کلبرگ نویسنده‌ای تیزبین است؛ کسی که در ضمن، اهل پرده‌پوشی نیست. او آن‌چه را که در زندگی اجتماعی، در حیات تاریخی کشورها، یا محیط محدود خانواده‌ها می‌بیند دستمایة داستان‌هایش قرار می‌دهد. قهرمان‌هایش مردمی عادی‌اند که مقهور شرایط زندگی متفاوت و خارج از اختیار خویش‌اند. شرایطی که در هر حال همه با آن کنار می‌آیند.

کلِبِرگ در ویکیپدیا
http://de.wikipedia.org/wiki/Michael_Kleeberg

 

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و نشریه «جهان کتاب» منتشر می شود