شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


پایان یک کابوس


پایان یک کابوس
نسیم‌ دریا خنكای‌ لطیف‌ و جانبخشی‌ را به‌ سمت‌پلاژها هدایت‌ می‌كند و انوار طلایی‌ خورشید باگرمایی‌ ملایم‌، حس‌ نشاط و احساس‌ خوشایندی‌از لذت‌ را در وجودم‌ تازه‌ می‌كند. خوشحالم‌ ازاین‌ كه‌ به‌ اصرار «ملیندا» دوست‌ دورگه‌ اطریش‌،اسپانیایی‌ام‌ با او و خانواده‌اش‌ تعطیلات‌ آخر هفته‌به‌ «تارگونا» آمده‌ام‌. اینجاآدم‌ دلش‌ می‌خواهدبا دیدن‌ مناظر زیبا و هوای‌ لطیفش‌ تا می‌تواندریه‌هایش‌ را از اكسیژن‌ پر كند.
لذت‌ پیاده‌روی‌ در این‌ شهر كوچك‌ ساحلی‌ ودیدن‌ چهره‌های‌ گرم‌ و پرنشاط مردمش‌ آدم‌ را به‌وجد می‌آورد. چند روز اخیر تا توانسته‌ام‌، سعی‌كردم‌ به‌ اندازه‌ تمام‌ هفت‌ سالی‌ كه‌ در اسپانیازندگی‌ می‌كنم‌، از همه‌ چیز اینجا لذت‌ ببرم‌.
دیشب‌ من‌، ملیندا و «آلفونسو» عموی‌ ملیندا كه‌در دانشگاه‌ مادرید معماری‌ سبك‌ شرقی‌ تدریس‌می‌كند بعد از گردش‌ كوتاهی‌ در سرتاسر تارگونابرای‌ صرف‌ شام‌ به‌ رستوران‌ «سن‌ سباستین‌»رفتیم‌. دیدن‌ منظره‌ دل‌انگیز پلاژهای‌ تارگونا ازتراس‌ سن‌ سباستین‌ كه‌ برفراز تپه‌ای‌ نسبتا مرتفع‌قرار داشت‌، دیدنی‌ و كم‌ نظیر بود. شنیدن‌موزیك‌ جانبخشی‌ هر سه‌ نفرمان‌ را میخكوب‌ كرده‌بود. این‌ موزیك‌ مجموعه‌ای‌ از دو ساز گیتار وصدای‌ ظریف‌ خواننده‌ای‌ محلی‌ بود كه‌ مرا تاعمق‌ خاطرات‌ كودكی‌ و نوجوانی‌ام‌ فرو می‌برد.برای‌ ما كه‌ چهار شب‌ گذشته‌ را در بارسلوناگذرانده‌ بودیم‌ و دایم‌ نظاره‌ گر جشن‌ و پایكوبی‌مردم‌ این‌ شهر بودیم‌، شنیدن‌ این‌ موسیقی‌ ملایم‌،آرامش‌ خاصی‌ به‌ ارمغان‌ داشت‌.
مردم‌ بارسلونا شب‌ و روز ندارند. آنها آدمهای‌با نشاط، مهربان‌، عاشق‌ پیشه‌ و به‌ دنبال‌ شادی‌ و لذت‌جویی‌ هستند.
دیدن‌ خیابانها و كوچه‌های‌ تو در تو وسنگفرشین‌ بارسلونای‌ قدیم‌ و بلوارهای‌ عریض‌ وطویل‌ و بخش‌ جدید شهر به‌ خصوص‌ بلوار سرسبز«رامبلز» كه‌ شبیه‌ چهار باغ‌ اصفهان‌ است‌، مرا به‌وجد می‌آورد. من‌ دوبار به‌ اصفهان‌ سفر كرده‌ام‌.یكبار وقتی‌ ۸ ساله‌ بودم‌. با مامان‌ و بابا و خواهربزرگم‌ «آفاق‌» و دو برادر بزرگترم‌ «مهرام‌» و«مازیار» و بار دوم‌ وقتی‌ ۱۳ ساله‌ بودم‌. آن‌ موقع‌چند ماهی‌ از ازدواج‌ مهرام‌ و بیتا همكلاسی‌دانشگاهی‌اش‌ می‌گذشت‌. مهرام‌ تازه‌ دو ترم‌ راپشت‌ سر گذاشته‌ بود كه‌ عاشق‌ بیتا شد و با اصرارتوانست‌ مامان‌ و بابا را قانع‌ و راضی‌ به‌ این‌ ازدواج‌كند. آن‌ روزها من‌ شیفته‌ رمان‌های‌ «جین‌ استن‌»نویسنده‌ انگلیسی‌ بودم‌ و به‌ شدت‌ از شخصیت‌داستانی‌ «دلباخته‌»، «غرور و تعصب‌»، «اما» و«پارك‌ مانفلید» تاثیر می‌گرفتم‌، بنابراین‌ خیال‌می‌كردم‌ برادرم‌ درست‌ مثل‌ نجیب‌ زادگان‌ اصیل‌،عاشق‌ دختری‌ یكی‌ یكدانه‌ زیبا و فریبنده‌ شده‌ ودل‌ به‌ او سپرده‌ است‌ ،اما بعدها كه‌ بزرگتر شدم‌ وسرم‌ توی‌ حساب‌ آمد، فهمیدم‌ ازدواج‌ مهرام‌كاملا با حساب‌ و كتاب‌ و از روی‌ سیاست‌ انجام‌گرفته‌ است‌. بیتا تنها دختر یكی‌ از سرمایه‌داران‌لاهیجان‌ بود كه‌ صاحب‌ دو كارخانه‌ چای‌ وچندین‌ هكتار زمین‌ شالی‌، باغ‌ و پلاژهای‌ متعددبود كه‌ روی‌ هم‌ رفته‌، آینده‌ای‌ درخشانی‌ را پیش‌روی‌ تنها داماد خانواده‌ مجسم‌ می‌ساخت‌ و اگرچه‌ از بیتا به‌ خاطر لوس‌ بازیهای‌ احمقانه‌ و آن‌بینی‌ عمل‌ كرده‌اش‌ خوشم‌ نمی‌آمد، و هرگزنتوانستم‌ مثل‌ آفاق‌، خواهر بزرگم‌ با او رابطه‌ به‌ظاهر عمیقی‌ برقرار كنم‌، اما دلم‌ برایش‌می‌سوخت‌ كه‌ این‌ طور از مهرام‌ رو دست‌ خورده‌بود. دلم‌ برای‌ خواهرم‌ و تمامی‌ زنهای‌ شبیه‌ اومی‌سوزد. خواهرم‌ از زیبایی‌، موقعیت‌ اجتماعی‌،سلامت‌ و هنرهای‌ زیادی‌ برخوردار است‌، با این‌حال‌ شاید بیش‌ از یك‌ زن‌ عامی‌، نگران‌ زندگی‌خانوادگی‌اش‌ و حفظ آن‌ است‌. خوب‌ یادم‌هست‌ كه‌ محسن‌ برای‌ جلب‌ رضایت‌ خانواده‌ام‌دست‌ به‌ چه‌ كارهایی‌ زد، او جوان‌ بسیار مستقل‌، باهوش‌ و در عین‌ حال‌ زیاده‌خواه‌ و بلند پروازی‌است‌، اگر چه‌ من‌ آدم‌های‌ بلند پرواز را می‌ستایم‌اما محسن‌ كسی‌ نبود كه‌ دلخوشی‌ اش‌ برای‌خواستگاری‌ از آفاق‌ ثروت‌ پدری‌ اش‌ باشد. اوابتدای‌ ازدواج‌ علی‌ رغم‌ خواست‌ خانواده‌اش‌آپارتمانی‌ در باغ‌ صبای‌ شمیران‌ اجاره‌ كرد،خانه‌ای‌ كوچك‌ اما دلباز و زیبا و دكوری‌ به‌ سبك‌كاملا سنتی‌ كه‌ نشان‌ از سلیقه‌ آفاق‌ داشت‌. من‌بیشتر دوره‌ دبیرستان‌ و حتی‌ ایام‌ كنكورم‌ را درخانه‌ آنها می‌گذراندم‌ و خوب‌ می‌دانستم‌ كه‌ پدرم‌یواشكی‌ به‌ آفاق‌ می‌رسد، اما آفاق‌ ریالی‌ از آن‌پول‌ها را خرج‌ نمی‌كرد چون‌ می‌دانست‌ محسن‌خوش‌ ندارد، زندگیش‌ با كمك‌ كسی‌ حتی‌ پدرخودش‌ اداره‌ شود، محسن‌ لیسانس‌میكروبیولوژی‌ داشت‌ و تقریبا از هم‌ دانشكده‌های‌آفاق‌ بود. اما آن‌ طور كه‌ بارها از زبان‌ خودش‌شنیده‌ام‌، این‌ لیسانس‌ را فقط به‌ خاطرخانواده‌اش‌ گرفت‌. در عوض‌ با شهامتی‌ وصف‌ناشدنی‌ آنچه‌ پس‌ انداز داشت‌ و از فروش‌ قطعه‌زمینی‌ در كرج‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود، در كارسرویس‌ دادن‌ به‌ مهمانی‌ها و جشن‌هاسرمایه‌گذاری‌ كرد، و با اجاره‌ تنها یك‌ اتاق‌ از یك‌زیرزمین‌ تجاری‌ موفق‌ شد، ظرف‌ كمتر از دو سال‌طبقه‌ای‌ از یك‌ ساختمان‌ مدرن‌ را در یكی‌ ازمناطق‌ شمالی‌ شهر اجاره‌ كرده‌ و سفارشات‌ غذای‌چند شركت‌ و اداره‌ و مراسم‌ جشن‌ عروسی‌ها رابرعهده‌ گیرد. پدر محسن‌ با آن‌ كه‌ روز به‌ روزشاهد موفقیت‌های‌ او بود اغلب‌ از او فاصله‌می‌گرفت‌، من‌ شاهد بودم‌ كه‌ آقای‌ مرادی‌ كه‌خودش‌ از محترمین‌ بازار بود، در ملاقاتها حتی‌الامكان‌ از پسرش‌ دوری‌ می‌كرد. به‌ عقیده‌ او دوراز شان‌ خانوادگیشان‌ بود كه‌ پسرش‌ سر آشپز باشد،اگر چه‌ محسن‌ مدیر موسسه‌ بود ولی‌ اغلب‌ آقای‌مرادی‌ پسرش‌ را با عنوان‌ سرآشپز صدا می‌كرد.آفاق‌ گرچه‌ در ابتدای‌ كار راضی‌ نبود محسن‌دانشجوی‌ ممتاز دانشكده‌ مثل‌ آشپزها دور و ورغذا بپلكد و دفتر و شركت‌ غذا فروشی‌ راه‌بیندازد، اما وقتی‌ نان‌ محسن‌ به‌ روغن‌ افتاد و ازیك‌ آپارتمان‌ اجاره‌ای‌ در باغ‌ صبا به‌ آپارتمان‌بزرگی‌ در الهیه‌ نقل‌ مكان‌ كردند و پنج‌ سال‌ بعدهم‌همزمان‌ با عزیمت‌ صاحبخانه‌ به‌ كانادا آن‌آپارتمان‌ بزرگ‌ و زیبا را به‌ قیمت‌ گزافی‌ خریدندو روز به‌ روز وسایل‌ زندگی‌شان‌ بهتر و بهتر شددست‌ از حساسیت‌هایش‌ به‌ مرور برداشت‌ و نتیجه‌آن‌ شد كه‌ شخصا از شغل‌ محسن‌ دفاع‌ می‌كرد وگاه‌ در اداره‌ دفتر و دادن‌ نظر برای‌سفارش‌دهندگان‌ شركت‌ می‌كرد.
مهرام‌ و مازیار دو برادر بزرگترم‌ نسبت‌ به‌محسن‌ حسادت‌ می‌كردند. به‌ نظر آنها او لیاقت‌آن‌ چه‌ به‌ دست‌ آورده‌ را نداشته‌ است‌. مازیار كه‌در عین‌ بلندپروازی‌ از غرور ابلهانه‌ای‌ برخورداربود از همان‌ ابتدای‌ نوجوانی‌ درس‌ را رها كرد ودنبال‌ كار بازار رفت‌، او كارهای‌ گوناگونی‌ راتجربه‌ كرد و هر بار كه‌ شكست‌ می‌خورد، به‌ پدرمتوسل‌ می‌شد تا دوباره‌ دستش‌ را بگیرد. بابا خیلی‌سعی‌ كرد یك‌ جوری‌ او را به‌ حجره‌ بكشد و در كارقالی‌ و گلیم‌ دست‌ و بالش‌ را بند كند، ولی‌ او این‌كاره‌ نبود بیشتر دنبال‌ كاری‌ می‌گشت‌ كه‌ زحمت‌كم‌ و سود زیاد داشته‌ باشد. به‌ همین‌ خاطر وقتی‌مازیار با رندی‌ و چاپلوسی‌ توانست‌ دل‌ بابا را به‌دست‌ آورد و پس‌ از اندك‌ مدتی‌ همكاری‌ با اودر حجره‌ كاری‌ كند كه‌ پدر حجره‌ را به‌ او سپرده‌ وكلیه‌ سفارشات‌ خرید و فروش‌ را برعهده‌ گیرد، بامهرام‌ درگیر شد.بابا و مامان‌ كه‌ برایشان‌ همه‌ مافقط حكم‌ فرزندان‌ ویك‌ خانواده‌ را داشتیم‌ سعی‌می‌كردند بین‌ دو برادر صلح‌ و دوستی‌ برقرار كنندولی‌ فایده‌ای‌ نداشت‌، حتی‌ بعد از آشتی‌ دوباره‌با كوچكترین‌ بهانه‌ای‌ متلك‌ گویی‌ و نیش‌ و كنایه‌زدن‌ دو برادر به‌ یكدیگر شروع‌ می‌شد و نتیجه‌اش‌چیزی‌ جز درگیری‌ نبود. تا یادم‌ می‌آید این‌ فضااز كودكی‌ در خانه‌ ما حاكم‌ بود، مهرام‌ آدم‌ منزوی‌و ركی‌ بود كه‌ به‌ دست‌ آوردن‌ دل‌ بابا و مامان‌ واطرافیان‌ را نمی‌دانست‌ و مازیار در مقابل‌بسیاراجتماعی‌ و سرزبان‌ دار، او خوب‌ می‌دانست‌كه‌ چگونه‌ می‌توان‌ اطرافیان‌ را راضی‌ به‌ كاری‌كرد. اگر چه‌ من‌ هم‌ در همین‌ خانه‌ و در كناربرادران‌ و خواهرم‌ زندگی‌ كرده‌ بودم‌ امارسیدگی‌ها و حساسیت‌های‌ بابا و مامان‌ باعث‌شده‌ بود بقیه‌ حتی‌ خواهرم‌ آفاق‌ نسبت‌ به‌ من‌حسادت‌ كنند، ۱۸ ساله‌ بودم‌ كه‌ به‌ سرم‌ زد فكرشركت‌ در كنكور مجدد در كشور را رها كرده‌ و به‌دنبال‌ رشته‌ مورد علاقه‌ام‌ به‌ خارج‌ از كشور بروم‌.اما این‌ تصمیم‌ كار آسانی‌ نبود. قبولاندن‌ اجرای‌این‌ فكر كه‌ دختری‌ نازپرورده‌ای‌ مثل‌ من‌، بتوانددر دنیای‌ بسته‌ خانواده‌اش‌ حرف‌ از سفر خارج‌ ازكشور و تحصیل‌ در یك‌ مملكت‌ غریبه‌ را مطرح‌كرده‌ و امید به‌ برآورده‌ شدن‌ آرزویش‌ داشته‌باشد عجیب‌ و دور از انتظار بود، خصوصا آن‌ كه‌من‌ قصد داشتم‌ رنج‌ این‌ سفر و دوری‌ را تنها برای‌مطالعه‌ و تحقیق‌ در رشته‌ نقاشی‌ به‌ جان‌ بخرم‌.مدتها طول‌ كشید تا توانستم‌ بابا و مامان‌ را راضی‌ به‌قبول‌ این‌ تصمیم‌ كنم‌، بعد از آن‌ كجا رفتن‌ مساله‌بود اما بالاخره‌ توانستم‌ به‌ بهانه‌ حضور موقت‌دختر عمه‌ مادرم‌ مینو و همسرش‌ در اسپانیاخانواده‌ را راضی‌ به‌ این‌ سفر كنم‌.
با معرفی‌ و تحقیق‌ همسر مینو توانستم‌ با حضوردر امتحانات‌ ورودی‌ و مصاحبه‌ دانشگاه‌ مادریدپذیرفته‌ شده‌ و پذیرش‌ دریافت‌ كنم‌. سفر به‌ یك‌كشور خارجی‌ آن‌ هم‌ اسپانیا با آن‌ دیدنی‌های‌ باابهت‌ و زیبا و برای‌ من‌ كه‌ به‌ چند شهر ایران‌ آن‌هم‌ به‌ اتفاق‌ خانواده‌ رفته‌ بودم‌ و اینكه‌ هرگز به‌تنهایی‌ جایی‌ نرفته‌ بودم‌، مشكل‌ بود. حدود ۸ماهی‌ با مینو و شوهرش‌ در آپارتمانی‌ نزدیك‌موزه‌ گاو بازی‌ مادرید در وینتس‌ زندگی‌ كردم‌ وبعد توانستم‌ خودم‌ آپارتمانی‌ مستقل‌ اما نقلی‌ ومبله‌ حوالی‌ میدان‌ نزدیك‌ ایستگاه‌ قطار زیرزمینی‌مادرید اجاره‌ كنم‌.
سه‌ سال‌ و نیم‌ گذشت‌ و من‌ پس‌ از اتمام‌دانشگاه‌ در مادرید نه‌ ماه‌ وقت‌ گذاشتم‌ تا تزدفاعیه‌ام‌ را در میان‌ مناظر زیبا و متحیر كننده‌جزایر شهرهای‌ كوچك‌ و بزرگ‌ بگذرانم‌.
«مالاگا» یكی‌ از همان‌ نقاط دیدنی‌ با آب‌ وهوای‌ فرح‌بخش‌ و معتدل‌ و باغ‌های‌ سرسبز بود.مسافرت‌ از مالاگا با اتوبوس‌ به‌ «گرانادا» و دیدار ازاین‌ منطقه‌ زیبا و عبور از منطقه‌ كوهستانی‌ مسیر این‌دو شهر كه‌ در انبوهی‌ از درختان‌ محاط است‌ و یاساحل‌ آفتاب‌ كه‌ از مالاگا تا موتریل‌ قریب‌ به‌ ۱۴۰كیلومتر امتداد دارد، می‌تواند انگیزه‌های‌ زیادی‌برای‌ نقاشی‌ و نوشتن‌ ایجاد كند. بعد از مالاگا وگرانادا، «سانتاكروز» مركز «تنریف‌» و یكی‌ ازجزایر قناری‌ بود كه‌ با بنادر زیبا و مدرن‌ فضایی‌كاملا متفاوت‌ داشت‌، آنچه‌ در سانتاكروزالهام‌بخش‌ من‌ در خلق‌ آثار موفقی‌ شد، معمای‌زیبا و گاه‌ افسونگر بناها و استفاده‌ از هنرمجسمه‌سازی‌ در زیبندگی‌ بیشتر ساختمانها و معابربود. بعد از سانتاكروز چهار ماه‌ را نیز در كادیز كه‌ به‌قادس‌ نیز شهرت‌ داشت‌ و مدتی‌ را در كالج‌ نقاشی‌این‌ شهر به‌ اتد برروی‌ كارهای‌ تازه‌ پرداختم‌.كادیز با آن‌ خیابانهای‌ مشجر و پلاژ دیدنی‌ و آن‌موزه‌ آثار باستانی‌ و ویرانه‌های‌ معبد «هركول‌»،كلیساهای‌ با عظمت‌ و البته‌ هوای‌ دلكش‌ و مطبوع‌و توریست‌های‌ شاد و مردم‌ گرم‌ و مهمان‌ نوازش‌مرا به‌ یاد سبزی‌ و طراوات‌ شمال‌ خودمان‌می‌انداخت‌. در خاتمه‌ این‌ سفر كه‌ به‌ دور تا دوركشور آفتاب‌ عشق‌ داشتم‌ دست‌ سرنوشت‌ مرا به‌بهشتی‌ به‌ نام‌ «سیویل‌» یا به‌ قول‌ اعراب‌ «اشبیلیه‌»كشانید. سیویل‌ با آن‌ كوچه‌های‌ تنگ‌ و باریكش‌ ودرخت‌های‌ پرتقالی‌ كه‌ دو طرف‌ خیابانها را به‌منظره‌ای‌ مهیج‌ و بی‌نظیر مبدل‌ ساخته‌ بود وپاركهای‌ زیبایش‌ مرا با تمام‌ وجود اسیر خود كرد.تز دانشگاهی‌ام‌ را آنجا به‌ پایان‌ رساندم‌ و پس‌ ازدریافت‌ مدرك‌ خود تصمیم‌ گرفتم‌ به‌ سیویل‌برگردم‌ و در همانجا ساكن‌ شوم‌.
تصمیم‌ گرفتم‌ با علاقه‌ای‌ كه‌ به‌ هنر معماری‌دارم‌، در دانشگاه‌ سیویل‌ معماری‌ بخوانم‌. تصمیم‌خود را به‌ بابا و مامان‌ اطلاع‌ دادم‌. می‌دانستم‌بدون‌ من‌ به‌ آنها خیلی‌ سخت‌ می‌گذرد اما آنهافقط تشویقم‌ كردند و من‌ ماندم‌ تا از مواهب‌زندگی‌ و آزادی‌ و استقلال‌ جوانی‌ بهره‌ جویم‌.روزها در كلاس‌ و عصرها را در پاك‌ «ماریالویزا»می‌نشستم‌ و چهار پایه‌ و بوم‌ نقاشی‌ام‌ را مقابل‌ خودقرار می‌دادم‌، در دانشگاه‌ سیویل‌ بود كه‌ با ملینداآشنا شدم‌ و در یك‌ تعطیلات‌ آخر هفته‌ با عموی‌ اوآلفونسو ملاقاتی‌ داشتم‌. آلفونسو علاقه‌ زیادی‌ به‌فرهنگ‌ شرق‌ به‌ ویژه‌ ایرانیان‌ داشت‌. اگرچه‌ اواسپانیایی‌ بود اما اطلاعاتش‌ از ایران‌ و فرهنگ‌اسلامی‌ بیش‌ از من‌ بود. اكثر اسپانیایی‌ها به‌ خاطرقدمت‌ تاریخی‌ حضور اعراب‌ در كشورشان‌ بامسلمانان‌ آشنایی‌ زیادی‌ دارند. او بود كه‌ نگاه‌متفاوتی‌ از هنر در من‌ به‌ وجود آورد با او و ملیندابه‌ دیدن‌ موزه‌ نقاشی‌، بنای‌ زیبای‌ «القصر» كه‌ یكی‌از دیدنی‌ترین‌ آثار به‌ جای‌ مانده‌ از زمان‌ حضوراعراب‌ در اسپانیاست‌ و كلیسای‌ ماریالویزا كه‌ مقبره‌«كریستف‌ كلمب‌» كاشف‌ آمریكایی‌ در آن‌ قراردارد دیدن‌ می‌كردیم‌، و بعد ساعتها در باغچه‌ خانه‌ما یا ویلای‌ زیبای‌ پدر ملنیدا درباره‌ سبك‌های‌هنری‌ و اثر نقاشی‌ بر معماری‌ حرف‌ می‌زدیم‌. دریكی‌ از همین‌ روزهای‌ زیبا بود كه‌ آلفونسو با زبان‌انگلیسی‌ آغشته‌ به‌ اسپانیای‌ غلیظی‌ از من‌درخواست‌ ازدواج‌ كرد.
هرگز باورم‌ نمی‌شد. شاید به‌ این‌ خاطر كه‌خیال‌ نمی‌كردم‌ كه‌ یك‌ مرد خارجی‌ ممكن‌ است‌به‌ این‌ سادگی‌ از من‌ خواستگاری‌ كرده‌ و اظهارعشق‌ كند. آلفونسو در آن‌ موقع‌ كه‌ من‌ ۲۶ سال‌داشتم‌ حدود ۳۰ ساله‌ بود. جوانی‌ بلندقد،مومشكی‌، برنزه‌ و با چشمانی‌ آبی‌ به‌ رنگ‌ دریا... اوهمیشه‌ مرتب‌ و مودب‌ بود و مثل‌ همه‌ جوانان‌اسپانیایی‌ گرم‌، صمیمی‌ و عاشق‌ هنر، موسیقی‌،تفریح‌ و... در آن‌ ایام‌ كه‌ چندان‌ دور هم‌ نیست‌ناگهان‌ خبر بیماری‌ نابهنگام‌ مادرم‌، كابوسی‌ برایم‌به‌ وجود آورد كه‌ زندگی‌ و ادامه‌ خوشبختی‌ دراسپانیا را به‌ فراموشی‌ سپردم‌ و ناگهان‌ بدون‌ خبر وخداحافظی‌ با خانواده‌ ملیندا و آلفونسو كه‌ قلبش‌را به‌ من‌ سپرده‌ بود به‌ ایران‌ آمدم‌. حالا كه‌ به‌عقب‌ برمی‌گردم‌ باورم‌ نمی‌شود همه‌ آنچه‌ برایم‌اتفاق‌ افتاده‌ نزدیك‌ به‌ یك‌سال‌ از آن‌ می‌گذرد.دوره‌ درمانهای‌ سخت‌ مادر بی‌نتیجه‌ ماند وسرطان‌ پیشرفته‌ رحم‌ او را از پای‌ درآورد و ظرف‌مدت‌ كوتاهی‌ پس‌ از او پدر سكته‌ كرد و نتیجه‌ تلخ‌این‌ درام‌ آن‌ شد كه‌ متاسفانه‌ در شرایط بدی‌گرفتار آمدم‌. مازیار هم‌ برادرزنش‌ را برایم‌ لقمه‌گرفت‌ و من‌ تا چشم‌ باز كردم‌ و به‌ خود آمدم‌،همسر برادر زن‌ مازیار شدم‌. او جوانی‌ بی‌هدف‌،نازپرورده‌، خودرای‌ و متكبر بود. زندگی‌ مشترك‌ما فقط پنج‌ ماه‌ به‌ طول‌ انجامید. ظرف‌ همین‌مدت‌ كوتاه‌ متوجه‌ اعتیاد او به‌ افیون‌ شدم‌. او كه‌ باعشقی‌ دروغین‌ و به‌ صرف‌ تصاحب‌ ارثیه‌ پدری‌ ومادری‌ام‌ حتی‌ قبل‌ از مرگ‌ پدرم‌، نقشه‌های‌طولانی‌ در سرداشت‌. علی‌رغم‌ وعده‌ كمك‌ درنگهداری‌ بابا كه‌ دیگر حتی‌ قدرت‌ كنترل‌ وراه‌رفتن‌ نداشت‌. مرا یك‌ ماه‌ ونیم‌ بعد از ازدواج‌مجبور به‌ انتقال‌ پدرم‌ و نگهداریش‌ در یك‌آسایشگاه‌ سالمندان‌ كرد. بابا ۱۰ شب‌ بیشتر آنجادوام‌ نیاورد. خبر مرگ‌ او بدترین‌ خبر زندگیم‌ بودحتی‌ رنج‌آورتر از مرگ‌ مادرم‌، چون‌ دایم‌ با خودكلنجار می‌رفتم‌ كه‌ من‌ باعث‌ مرگ‌ آن‌ پیرمردمتواضع‌، مهربان‌، زحمتكش‌ و بزرگ‌ و معتمد بازارشده‌ام‌.
پس‌ از مرگ‌ رفته‌رفته‌ از زندگی‌ مشترك‌ باسیامك‌ دلزده‌ و متنفر شدم‌ و از آنجا كه‌ می‌دانستم‌او تا مرا وادار به‌ فروش‌ آپارتمان‌، زمین‌ و ارثیه‌ام‌نكند رضایت‌ نمی‌دهد درخواست‌ طلاق‌ دادم‌ و بابخشیدن‌ مهریه‌ام‌ و گرفتن‌ وكیل‌ طی‌ كمتر از سه‌هفته‌ از او جدا شدم‌. ماندن‌ در كنار خانواده‌ای‌ كه‌هیچ‌ كدام‌ از اعضایش‌ دیگر برایم‌ احساسات‌ قدیم‌را نداشتند و نگاه‌ كردن‌ به‌ حرص‌ و رقابت‌برادران‌ و خواهرم‌ كه‌ بر سر تقسیم‌ ارثیه‌ با هم‌توافق‌ نداشتند، مرا پریشان‌ و افسرده‌ می‌كرد. بادلی‌ شكسته‌ و روحی‌ درهم‌ و خرد شده‌، تنها راه‌دورشدن‌ را بازگشت‌ به‌ آنجا دانستم‌. خانه‌ كوچك‌سیویل‌ را خریدم‌ و سعی‌ كردم‌ با گذراندن‌ روزهادر پارك‌ ماریالویزا و نشستن‌ بعدازظهر در كنارباغچه‌ خانه‌، با خاطرات‌ شیرین‌ گذشته‌ام‌ زندگی‌كنم‌. خانواده‌ ملیندا چند ماه‌ بعد از رفتن‌ من‌،به‌خاطر شرایط شغلی‌ پدر ملیندا به‌ بارسلونانقل‌مكان‌ كرده‌ بودند و كسی‌ از همسایه‌ها، خبری‌از آلفونسو نداشت‌. می‌توانستم‌ سراغش‌ را ازسایت‌ خبری‌ دانشگاه‌ مادرید بگیرم‌ اما روی‌ آن‌ رانداشتم‌ كه‌ آنچه‌ پس‌ از آن‌ ترك‌ ناگهانی‌ به‌ سرم‌آمد را برایش‌ تشریح‌ كنم‌ و مشكل‌ دیگر این‌ بود كه‌ما به‌ خاطر دین‌هایمان‌ نمی‌توانستیم‌ زندگی‌ كنیم‌،گرچه‌ او قبول‌ كرده‌ بود كه‌ به‌ دین‌ اسلام‌ رو آورد.اما سعی‌ كردم‌ او را فراموش‌ كنم‌ و تنها به‌ نقاشی‌فكر كنم‌.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید