جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
میشوی بزرگ
یك روز بعدازظهر، زنگ تفریح ساعت چهار، مرا به گوشهای از حیاط كشید. حالتی جدی داشت كه به دلم هراس انداخت. چرا كه میشوی بزرگ، پسری بود قوی پنجه و من به هیچ قیمت حاضر نبودم كه او دشمنم باشد. با صدای دهاتیوار و نخراشیدهاش به من گفت: «گوش كن، گوش كن، دوست داری عضو باشی؟»
مغرور و مسرور از اینكه در معیت میشوی بزرگ، كسی شدهام، پاسخ دادم: «بله».
آن وقت برایم توضیح داد كه توطئهای در كار است. اسراری را كه با من در میان نهاد، احساس خوشی در من ایجاد كرد، احساسی كه شاید تا به حال، دیگر به من دست نداده است. بالاخره واردماجراجوییهای جنونآمیز زندگی میشدم، رازی داشتم كه نهفته نگاه دارم و جنگی كه بیاغازم. اندیشه خطری كه به جان میخریدم، هول و هراس ناگفتهای در دلم میافكند و این هراس، نیمی از شادیهای سوزان نقش تازهام را كه همدستی در توطئه بود، شكل میداد.
از این رو، هنگامی كه میشوی بزرگ سخن میگفت، من محو ستایش او در برابرش ایستاده بودم. او اندكی با پرخاش، مرا همچون سرباز تازه به خدمت درآمدهای كه نتوان به او چندان اعتماد ورزید، با كارم آشنا كرد. گو اینكه رعشه ناشی از خرسندی و حالت سرخوشی پرشوری كه بیشك در هنگام شنودن سخنانش داشتم باعث گردید كه در نهایت نظر مساعدتری نسبت به من پیدا كند.
در اثنایی كه زنگ به صدا درمیآمد و ما هر دو میرفتیم تا در ردیف خود جای گرفته به كلاس برویم، آهسته به من گفت:
ـ قبول است، مگر نه؟ تو از مایی... ترس كه به دلت نمیدهی؟ كسی را كه لو نمیدهی؟
ـ اوه نه... خواهی دید... قسم میخورم.
رو در رو، چشمهای خاكستریش را در چشمهایم دوخت و با ابهت مردی بالغ و جا افتاده دوباره به من گفت:
ـ در غیر این صورت، میدانی كه كتكت نمیزنم اما همه جا میگویم كه تو یك خائنی و دیگر هیچ كس با تو حرف نخواهد زد.
هنوز هم تأثیر شگرفی را كه این تهدید بر من گذاشت، به یاد میآورم. تهدید میشو، به من شهامت زیادی داد. به خود گفتم: «والله اگر دو هزار بیت در گوشم بخوانند، به میشو خیانت نمیكنم».
بیصبرانه و در تب و تاب به انتظار وقت نهار نشستم. قرار بود در غذاخوری مدرسه شورش به پا شود.
میشوی بزرگ اهل وار۱ بود. پدر دهقانش كه مالك چند قطعه زمین بود، در سال ۱۸۵۱ و در قیامی كه باعث آن كودتا بود، تفنگ به دست گرفته و جنگیده بود. او كه در دشت اوشان۲ مرده انگاشته و به حال خود رها شده بود، توانسته بود خود را پنهان كند. وقتی كه دوباره سر و كلهاش پیدا شد، كسی كاری به كارش نداشت فقط، مقامات محل، ریش سفیدان و مستمریبگیران خرد و كلان، دیگر او را به نامی جز میشوی یاغی، صدا نكردند.
آن مرد یاغی، آن انسان درستكار و بیسواد، پسرش را به مدرسه آ... فرستاد. بیشك میخواست كه؟ فرزندش دانشمند شود تا نهضتی را به توفیق و پیروزی برساند كه او خود، اسلحه در دست، نتوانسته بود از آن پاسداری كند. ما در مدرسه، كم و بیش از این ماجرا باخبر بودیم و همین باعث میشد كه به همشاگردیمان همچون شخصی مخوف بنگریم.
وانگهی سن و سال میشو از ما خیلی بیتر بود. فزون از هجده سال سن داشت و با این حال، هنوز در كلاس چهارم بود. اما كسی زهره نداشت سر به سرش بگذارد. از آن آدمهای كله شق بود كه به دشواری یاد میگیرند و گمانشان به هیچ راه نمیبرد. اما اگر چیزی را میدانست، دانش او از آن چیز عمیق و همیشگی بود. در طول زنگهای تفریح، قوی و سرپنجه، انگار كه او را به زخم تبر تراشیده باشند، اربابوار حكمرانی میكرد. و با این همه، رأفت و شفقت او كرانه نداشت. جز یك بار هرگز او را خشمگین ندیدم. میخواست ناظمی را خفه كند كه میگفت همه جمهوریخواهان دزد و جانیاند.
چیزی نمانده بود كه میشوی بزرگ را اخراج كنند.
بعدها بود كه با مرور یاد همشاگردی گذشته در خاطرههایم، توانستم رفتار مقتدر و ملایم او را درك كنم. بیتردید پدرش خیلی زود از او مردی ساخته بود.
میشو در مدرسه خوش بود و این كمترین تعجبی در ما نمیانگیخت. در مدرسه تنها یك شكنجه بود كه او را میآزرد و او زهره گفتن آن را نداشت: گرسنگی. میشوی بزرگ همواره گرسنه بود. به یاد ندارم كه چنین اشتهایی دیده باشم. او كه از كرامت نفس و مناعتطبع والایی برخوردار بود تا آنجا پیش میرفت كه نقشهای پست ونازلی بازی كرده با خدعه و نیرنگ، لقمه نانی، نهار یا عصرانهای از ما میگرفت. او در فضای باز و در دامنه رشته كوههای مور۳ بالیده بود و به همین جهت بیشتر از ما از غذای محقر مدرسه رنج میبرد.
این مسئله یكی از موضوعات مهم محاورات ما در حیاط و در امتداد دیوار مدرسه بود، دیواری كه ما را در باریك سایه خود محفوظ نگاه میداشت. ماها نازك نارنجی بودیم، به یاد میآورم كه به ویژه ماهی روغن با سس قرمز و نوعی لوبیا با سس سفید، آماج لعن و نفرین عموم شده بود. روزهایی كه این دو غذا را داشتیم،زبان ما بند نمیآمد. میشوی بزرگ به پاس حرمت انسانی، همراه با ما نعره میكشید، گو اینكه هر شش وعده غذایی را كه روی میزش بود به طیب خاطر فرو بلعیده بود.
میشوی بزرگ تنها از قلت خوراك گله داشت. قضا، گویی به قصد آزار و ایذاء وی، جایش را در انتهای میز و در كنار ناظم ـ جوان نحیف و نزاری كه اجازه میداد در گردشها، سیگار بكشیم ـ قرار داده بود. طبق مقررات، معلمها حق دو وعده غذا داشتند. از آن رو، هنگامی كه نوبت صرف سوسیسها میشد ، بایستی میشوی بزرگ را میدیدی كه از گوشه چشم، دو تكه سوسیسی را كه كنار هم بر روی بشقاب ناظم كوتوله قرار داشت، نگاه میكرد.
یك روز به من گفت: هیكل من دو برابر هیكل اوست و اوست كه دو برابر من غذا میخورد. پسمانده نمیگذارد. اضافه هم ندارد.
عزم سركردگان بر آن بود كه ما بالاخره میبایستی علیه ماهی روغن با سس قرمز و لوبیا با سس سفید قیام كنیم. بانیان توطئه، البته سرگردگی قیام را به میشو تقدیم كردند. نقشه این آقایان ساده و دلیرانه بود. به زعم آنها تنها كافی بود كه اعتصاب كرده، از صرف هر نوع خوراك امتناع ورزند تا اینكه مدیر به طور رسمی اعلام كند كه برنامه غذایی معمول بهتر خواهد شد. مهر تأییدی كه میشو بر این نقشه نهاد از زیباترین نشانههای ایثار و شجاعت است كه میشناسم. او دلیر و باوقار چون رومیهای باستانی كه خود را فدای هدف عام میكردند، سركردگی نهضت را پذیرفت.
فكرش را بكنید! انگار كه تمام هم و غم او آن بود كه دیگر اثری از ماهی روغن و لوبیا نبیند! او تنها آرزوی یك چیز را داشت و آن هم غذای بیشتر و به قدر دلخواه بود. اكنون از او میخواستند كه روزه هم بگیرد، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. او برایم اعتراف كرد كه آن فضیلت جمهوریخواهانه كه پدرش به او آموخته بود یعنی همبستگی و از خود گذشتن به سود جامعه، هرگز در او در بوته چنین آزمایش دشواری قرار نگرفته بود.
شب هنگام، در غذاخوری مدرسه ـ آن روز، روز ماهی با سس قرمز بود ـ اعتصاب با یكپارچكی چشمگیری آغاز شد. تنها اجازه داشتیم نان بخوریم. خوراكیها سر میرسند، به آنها دست نمیزنیم، نان خشك خود را به نیش میكشیم و آن هم با وقار و بیكلام؛ بر خلاف عادت مالوف كه آهسته سخن میگفتیم، لب از لب نمیگشاییم. فقط كوچكترها بودند كه میخندیدند.
میشوی بزرگ بینظیر بود. آن شب اول، تا بدانجا پیش رفت كه نان هم نخورد. دو آرنجش را روی میز گذاشته بود و ناظم كوتوله را در كار بلعیدن بود، به دیده حقارت مینگریست.
اما ناظم، مدیر را صدا زد و او مثل برق و باد وارد غذاخوری شد و به عتاب ما را مورد خطاب قرار داده پرسید كه چه ایرادی بر آن شام میتوانستیم بگیریم، شامی كه او خود از آن چشید و اعلام داشت كه خوشمزه است. آن وقت میشوی بزرگ برخاست و گفت: «آقا! ماهی روغن گندیده است، نمیتوانیم هضمش كنیم.»
ناظم كوتوله مجال پاسخ به مدیر نداد و فریاد برآورد كه: «با این حال شبهای دیگر، به تنهایی، همه غذا را كم و بیش خوردید.»
میشوی بزرگ تا بناگوش سرخ شد. آن شب فقط ما را روانه رختخواب كردند و به ما گفتند كه روز بعد بیشك در آن باره خواهیم اندیشید.
فردا و پسفردای آن روز، میشوی بزرگ بدعنق بود. سخنان معلم، قلبش را جریحهدار كرده بود. او ما را دلگرم كرد و گفت كه اگر تسلیم شویم، بزدلیم. اكنون همه غرور خود را بر سر آن گذاشته بود تا نشان دهد كه اگر میخواست، میتوانست چیزی نخورد.
الحق كه این كار او از جانگذشتگی بود. ماها، شكلات، شیشه مربا و حتی كالباس را درون میزها پنهان میكردیم و به مدد آنها، نان خشكی را كه جیبهایمان را با آن انباشته بودیم، خالی نمیخوردیم. میشو كه خویشاوندی در شهر نداشت و وانگهی، چنین حلاوتها و لطافتهایی را بر خود حرام میداشت، تنها و تنها به چند خردهنانی كه توانست بیابد، بسنده كرد.
پسفردای آن روز، از آنجا كه دانشآموزان همچنان سرسختانه از دست زدن به غذاها ابا میورزیدند، مدیر اعلام كرد كه توزیع نان را متوقف خواهد كرد و در پی این اعلان، وقت نهار، شورش سر گرفت. آن روز، روز لوبیا با سس سفید بود.
میشوی بزرگ كه میبایست گرسنگی شدیدی مغزش را مختل كرده باشد، ناگهان از جا برخاست. بشقاب ناظم را كه برای مسخره و وسوسه ما با ولع تمام میخورد، گرفت و آن را به میان سالن پرت كرد و سپس با صدایی پرصلابت، سرود مارسیز۴ را سر داد. آواز او همچون نسیم با عظمتی بود كه همه ما را برانگیخت. بشقابها، لیوانها و بطریها رقص زیبایی داشتند. و ناظمها كه از روی خردهشكستهها رد میشدند، شتابان غذاخوری را ترك كرده، آن را در اختیار ما گذاشتند.
ناظم نزار، در هنگام فرار، ظرف لوبیایی را بر شانه خود پذیرا شد و سس آن، طوق سفید بزرگی بر گردنش به جا گذاشت.
با این اوصاف، بحث استحكام آن موضع در میان بود. میشوی بزرگ لقب تیمسار گرفت. او دستور داد تا میزها را ببرند و در مقابل در توده كنند. به یاد میآورم كه ما همگی چاقوهایمان را در دست گرفته بودیم، و سرود مارسیز همچنان طنینانداز بود. شورش به انقلاب بدل میشد. خوشبختانه، سه ساعت تمام كسی كاری به كارمان نداشت. از ظواهر امر پیدا بود كه پی نگهبانان رفته بودند. این سه ساعت شلوغكاری كافی بود تا آرام و قرار بگیریم.
در انتهای غذاخوری، دو پنجره بزرگ بود كه رو به حیاط باز میشد. آنهایی كه ترسوتر بودند، هراسان از اینكه زمانی دراز سپری شده بود و ما بیآنكه مجازات شویم به حال خود رها شده بودیم، آهسته یكی از آن پنجرهها را گشودند و ناپدید شدند. اندكاندك شاگردان دیگر نیز راه آنها را دنبال كردند. دیری نپایید كه میشوی بزرگ جز ده دوازدهتایی شورشی، كس دیگری را در اطراف خود ندید. آنگاه با لحنی خشن به آنها گفت: «بروید پی دیگران. تنها كافی است كه یك مجرم وجود داشته باشد.»
سپس خطاب به من كه مردد مانده بودم، افزود: «قولت را پس میدهم، شنفتی؟»
هنگامی كه نگهبانان درها را شكستند، میشوی بزرگ را دیدند كه تنها و خونسرد بر لبه یكی از میزها و در میان ظروف شكسته، نشسته بود. همان شب او را اخراج كرده، نزد پدرش فرستادند. اما حكایت ما: ما سود چندانی از آن شورش نبردیم. چند هفته از دادن ماهی روغن و لوبیا خودداری كردند، سپس سر و كلهشان از نو پیدا شد، فقط با این تفاوت كه ماهی روغن با سس سفید بود و لوبیا با سس قرمز.
روزگاری دراز از آن واقعه، دوباره میشوی بزرگ را دیدم. از ادامه تحصیل باز مانده بود و به نوبه خود بر روی چند تكه زمینی كه پدرش با مرگ خود برایش گذاشته بود، زراعت میكرد.
به من گفت: «اگر درس میخواندم وكیل بد یا پزشك بدی میشدم، چون كلهشقم. بهتر آن است كه دهقان باشم. قسمت ما هم همین كار است... چه اهمیتی دارد، شما كه پشت مرا خالی گذاشتید، منی كه عاشق روغن ماهی و لوبیا بودم!»
نوشته: امیل زولا/ ترجمه: محمود گودرزی
پینوشتها:
۱. Var استانی در جنوب شرقی فرانسه.
۲. Uchâne.
۳. Maures.
۴. Marseillaise سرود ملی فرانسه از سال ۱۷۹۵ برای مدتی و سپس از سال ۱۸۷۹ تاكنون.
پینوشتها:
۱. Var استانی در جنوب شرقی فرانسه.
۲. Uchâne.
۳. Maures.
۴. Marseillaise سرود ملی فرانسه از سال ۱۷۹۵ برای مدتی و سپس از سال ۱۸۷۹ تاكنون.
منبع : سورۀ مهر
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران حجاب دولت رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم سریلانکا توماج صالحی پاکستان کارگران مجلس شورای اسلامی سید ابراهیم رئیسی
کنکور تهران سیل آتش سوزی قم هواشناسی سازمان سنجش فضای مجازی پلیس شهرداری تهران سلامت اصفهان
قیمت خودرو خودرو قیمت طلا دلار تورم قیمت دلار بازار خودرو بانک مرکزی ارز ایران خودرو مسکن سایپا
خانواده موسیقی رهبر انقلاب تلویزیون فیلم ترانه علیدوستی سینمای ایران مهران مدیری بازیگر شعر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
فلسطین رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل آمریکا جنگ غزه روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا طالبان
پرسپولیس فوتبال استقلال آلومینیوم اراک جام حذفی بازی بارسلونا لیگ برتر انگلیس ژاوی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس فوتسال
هوش مصنوعی بنیاد ملی نخبگان ربات تیک تاک ناسا فیلترینگ
مالاریا کاهش وزن زوال عقل سلامت روان داروخانه