یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


گربهٔ سیاه


گربهٔ سیاه
وقتی داشتم از پله‌های زیرزمین پایین می‌رفتم تا یکی از ترشی سیرهایی را که مامان انداخته بود بردارم، دیدمش که با چشم‌های درخشانش به من خیره شده است. مرا که دید شروع به خرناس کشیدن کرد و صدایی از خودش در آورد که مو بر تنم سیخ شد. بعد خودش را پشت شیشه‌های ترشی پنهان کرد، اما من هنور برق نگاهش را می دیدم و بوی تعفن تنش را حس می کردم، درست همان‌طور که عمه خانوم گفته بود .
اگر مامان ویار ترشی سیر نداشت وبعدش قرقرش به هوا نمی رفت که: - بچه به کی رفتی این قدر ترسویی؟ همه بچه دارند و ما هم بچه، نگاش کن عین سگی که توی آب افتاده می لرزد... از خیر زیر زمین و ترشی می گذشتم و بر می‌گشتم بالا. پشت کمرم از ترس یخ کرده بود و می‌ترسیدم اگردور از چشم مامان بالا بروم و دروغی جفت‌وجور کنم، دوباره عمه خانم از شیطانی که توی جلد بچه‌های ترسو می‌رود بگوید. همان‌که آخر سر مثل گربهٔ سیاه یک جایی توی خانه پنهان می‌شود تا دوباره به جلد یکی دیگر از بچه ها برود. می‌گفت و تعریف می‌کرد و می‌فهمید باز از ترس شلوارم را خیس کرده‌ام .
هر چند هیچ‌کس مثل او لرزش تنی را که یک گربهٔ سیاه را توی زیر زمین دیده است لمس نمی‌کند، انگار سال‌های سال می‌شناسدش و بی‌راه نیست که دم به ساعت می‌گوید: - هر وقت گربهٔ سیاهی دیدی که تو تاریکی خرخر می‌کند و تا تو را می‌بیند پس پس می‌رود و می‌خواهد خودش را جایی گم و گور کند فقط سعی کن بهش نگاه نکنی سرتو پایین بگیری و دعا کنی، دعا کنی که تو جلد تو نرود و نترسی که ترس رو می فهمد و یک وخت می پره روت. من هم چشم‌هایم را بستم، از ترس یا چیز دیگر خودم هم نفهمیدم و فقط دعا کردم که تو جلدم نرود و آن‌قدر کودن باشد که نفهمد چقدر ترسیده‌ام. چشم‌هایم را بستم و مثل عمه خانم که زیر لبی ورد می‌خواند وتسبیح می‌اندازد، لب جنباندم.
هرچند نمی‌دانستم باید چه بگویم پیش خودم گفتم: - آخر گربه که نمی‌فهمد من چه می‌گویم و وقتی حالتم را ببیند راهش را می‌گیرد و گورش را گم می‌کند. لااقل این می‌توانست برایم دلخوشی باشد و نمی‌دانید توی آن لحظه نداشتن تسبیح چه بد‌بیاری بود. زیرزمین بوی نا می‌داد و بوی ترشی سیرکه مثل یک گاز کشنده توی هوا پخش بود و توی آن رطوبت روی تن آدم نشست می‌کر د و راهِ نفسِ آدم را می‌بست. نمی‌دانم رو چه جسابی گربهٔ سیاه این‌جا را برای پنهان شدن انتخاب کرده بود و رو چه حسابی هر وقت خدا توی مستراح می‌روم یا گذرم به یک کوچهٔ نکبتی، تو سری خورده می‌افتد همه‌‌ش هول وهراس این را دارم که نکند یک دفعه یک چیزی مثل همین گربه بپرد رویم و آن‌وقت خر بیارو باقالی بار کن.
عمه خانم می گوید: - جای شیطان تو خرابه‌هاست و جای تاریک واسهٔ همین، وقتی کسی دلش تاریک می‌شود و عین خرابه ویران می‌شود می‌آید و توی آن لانه می‌کند. رو همین حساب هروقت خدا هم می‌آمدم زیر زمین ترشی سیر ببرم ترس برم می‌داشت که نکند بیاید تو جلدم لانه کند یا آن پنجول‌های ترسناکش را رو صورتم بکشد. چه برسد به حالا که گربهٔ سیاه هم تو زیر زمین منتطرم نشسته و خرخرش هواست.اما نباید بترسم عمه خانم می گوید: - اگر گربه رو دیدی و دررفتی شیطان می‌فهمد که تو ازش می‌ترسی، دنبالت می‌کند و توی جلدت خانه می‌کند. نباید می‌ترسیدم. دست‌وپای خودم را جمع‌وجور کردم واز پله‌ها پایین رفتم. مرتب فک می‌زدم تا گربه ببیند و نفهمد ترسیده‌ام، بل‌که در برود.
باید حسابی حواسم را جمع می‌کردم تا مثل آن‌وقت که گلدان شمعدانی لب حوض را انداختم و دو سه تا از ماهی‌های داخل‌اش را نفله کردم، نشود.آن‌روز آقام کتک سیری بهم زد و هر چه مامان گریه‌زاری کرد دست از سرم برنداشت و دست آخر هم توی مستراح زندانیم کرد تا به قول خودش: - دیگه از این گه ها نخورم. دو سه ساعت مانده بود به شام که عمه خانوم آمد در مستراح را باز کرد، تا عمه خانوم در را باز کرد جلدی پریدم تو بغلش، می‌دانستم گریه شیطان را فراری می‌دهد و گناه را پاک می کند و مثل آب روی آتش است و تا تونستم زار زدم تا زود تر بخشیده بشوم.
عمه خانم هم دستش را گذاشت روی سرم و گفت: - از بابات ناراحت نشو سیلی عذابه که هم به گوش تو خورد تا گول نخوری، هم به گوش اون، تا تو جلدت نره. آن شب هرچند تا صبح از درد کتک‌های آقام و هراس تاریکی مستراح خوابم نبرد اما می‌ارزید که تمام شب زار بزنم بل‌که درست بشوم .هر چی تو طول شب فکر کردم کجا گول خوردم و این دسته‌گل را به آب دادم چیزی یادم نیامد و بیش‌تر کفری‌ام کرد و هول انداخت به جانم.
نگاه کن حالا دوباره آمده و در کمین‌ام نشسته تا من دست از پا خطا کنم و بپرد رویم و کارم را بسازد اما از شانس‌اش توی این ظلمات دیدمش و دست و پایم را جمع کردم تا تلافی گلدان‌ها و آن کتک‌ها را سرش در بیاورم.
همین‌جور که پایین می‌رفتم و به گربه که مرنوش قطع نمی‌شد نزدیک‌تر می‌شدم بیش‌تر لب می‌جنباندم و بیش‌تر چیزی بلغور می‌کردم تا گربهٔ سیاه نترساندم. جرات این که چشمم را باز کنم و به چشم‌های درخشانش نگاه کنم را نداشتم، می‌ترسیدم نور چشم‌هاش بگیرتم .اگر می‌توانستم فراریش دهم، همه از شرش راحت می‌شدند، خودم، آقام، حتا عمه خانوم با آن تسبیح‌اش.
عمه خانوم می گوید: - شیطان تو کمین همه هست من، تو، مامانت و آقات. پیش همه می‌ره واسه این که یاری پیدا کنه . اما من یار تو نمی شوم من...می‌دانم باید چه کار کنم. پام که به کف زیر زمین رسید همان جور کورمال رو زمین گشتم و چند تا سنگ ریزه برداشتم و پرت کردم طرف گربهٔ سیاه، یکی، دو تا آن‌قدر که مطمئن شدم گربه گورش را گم کرده است. وقتی چشمم را باز کردم مامانم یک تو سری محکم زد توی سرم و گفت: - پسره نره‌خر، گه زدی به زیر زمین. حواس‌ام که جا آمد دیدم سه چهار تا از شیشه‌های سیر ترشی را شکسته‌ام و خبری هم از گربهٔ سیاه نیست.
مامانم داشت غرغر می‌کرد و گوشم را می‌کشید و می‌بردم طرف مستراح. بوی سرکه و سیر زیر زمین را برداشته بود. توی حیاط عمه خانوم را دیدم که دارد تسبیح می‌اندازد و بروبر نگاهم می‌کند. خواستم بگویم: - عمه گربه سیاه... که گفت: - باز گول شیطونو خوردی؟ از بوی سرکه و قیافه عمه خانوم اشک توی چشم‌هایم جمع شد و رفتم توی فکر آقام و کتک‌هاش. گربهٔ سیاه دستم را خوانده بود.
علی چنگیزی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید