شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


آرزو می کردم زودتر بمیرد


آرزو می کردم زودتر بمیرد
برای من «آنتونیونی» خیلی مهم بود؛ پس از دیدن فیلم «ماجرا» و «از نفس افتاده» بود که تصمیم گرفتم رشته معماری را رها کنم و در رشته سینما تحصیل کنم.
از آنجا که معماری نقش مهمی در سینمای «آنتونیونی» داشت، برای جوانی مثل من که عاشق معماری و پیش از آن عاشق موسیقی بود و با این پس زمینه به سراغ سینما می رفت طبیعی بود که «آنتونیونی» به یک قطب بدل شود. در دوران تحصیل در رم مثل سایه تعقیبش می کردم، همه جا در پی او می رفتم تا لحظه ای او را ببینم، درست مثل یک پلیس مخفی؛ بسیار خوش تیپ و خوش لباس بود، با چهره ای مردانه و جذاب، الگویی تمام عیار برای من بود. تز ورودی دانشگاه سینمایی رم را درباره تمام آثار سیاه و سفید آنتونیونی نوشتم، سعی کردم آثار او را دقیق بررسی کنم، حاصل کتابی شد در حدود نود و دو صفحه و پذیرفته شدن در دانشگاه با نمره ای بالا (که به عنوان تنها ایرانی تا به حال صاحب این افتخار شدم). به عنوان جایزه قرار شد با آنتونیونی ملاقات کنم.
پس از آن دیگر از آن جهان خارج شدم، سال چهل و چهار به ایران بازگشتم و شروع به کار کردم اما همیشه وحشت کپی کردن از آنتونیونی همراهم بود زیرا در ایران اساساً نوع نگاه آنتونیونی و فضای ذهنی او محلی از اعراب نداشت. به هرحال در فیلم «ندامتگاه» آن نوع دکوپاژ و نماهای بلند به طور آشکار تحت تاثیر سینمای «آنتونیونی» قرار گرفته شدند. ده سال بعد در آذرماه سال ۱۳۵۴ او به دعوت جشنواره جهانی فیلم تهران به ایران آمد و من به خاطر تسلط به زبان ایتالیایی و اشراف بر سینمای او همراه او شدم. خاطره ده سال پیش را بازگو کردم و داستان آن تعقیب ها را. برای خود او هم جالب بود و می خندید. «آنتونیونی» آدمی دقیق و وسواسی بود، پس از آنکه لهجه رمی و توانایی من در صحبت کردن به زبان ایتالیایی را دید احساس راحتی کرد و با آنکه به زبان فرانسه و انگلیسی تسلط کامل داشت گفت ترجیح می دهد به زبان مادری اش در مصاحبه مطبوعاتی به سوالات پاسخ دهد. آن روزها را دقیقاً به خاطر دارم. آنتونیونی به همراهی جوانی به نام «کارلو دی کارلو» که شرح حال نویس و یار سفر او بود به تهران آمد.
با او همه جا می رفتم و تهران را نشانش می دادم، بسیار نگران و مضطرب بود، مدام می پرسید مگر در تهران من را می شناسند، مگر فیلم های من را دیده اند. بسیار کم حرف و عبوس بود و تیک عصبی چهره اش کمی مرا می ترساند. سعی می کردم کمتر در چهره اش نگاه کنم. در روز مصاحبه مطبوعاتی هنوز عصبی بود و سوال می کرد؛ «جز تو کسی اینجا من را می شناسد؟» سعی می کردم او را آرام کنم، به او می گفتم اینجا شما را می شناسند و فیلم هایتان را دیده اند اما در نگاهش ناباوری موج می زد.
سوار بر اتومبیل به سمت خیابان تخت جمشید (طالقانی فعلی) و دفتر جشنواره به راه افتادیم. به اواسط راه که رسیدیم منظره روبه رو مرا هم متعجب کرد؛ جماعت زیادی مقابل دفتر جشنواره منتظر ایستاده بودند و حتی خیابان مسدود شده بود. «آنتونیونی» با همان حالت مضطرب همیشگی پرسید؛ «تصادفی رخ داده و یا آتش سوزی شده» پاسخ دادم؛ «نه، آنها برای دیدن شما آمده اند.» چشم هایش از شعف باز شد. این برایش دلگرمی به حساب می آمد. با مشکل و مشقت از میان جمعیت رد شد و چند نفر او را شناختند، سالن مملو از جمعیت بود، حتی روی زمین هم عده ای نشسته بودند و خیره به او نگاه می کردند، خبرنگاران خارجی و ایتالیایی ها هم حضور داشتند. آهسته از من پرسید چرا همه نگران هستند و مشوش به نظر می رسند، پاسخ دادم این برای آنها یک لحظه تاریخی است، آنها نگران نیستند، هیجان زده اند، شما آدم خاصی هستید و این مردم را به هیجان آورده است.
به ایتالیایی شروع به پاسخ دادن به سوال ها کرد و اصرار داشت دقیق ترجمه کنم. به سوالات خبرنگاران ایتالیایی سرد پاسخ گفت، برای آنها چندان بها و ارزشی قائل نبود زیرا آزارش می دادند و درکش نمی کردند، آدم پیشرویی بود که آثارش را قدر نمی گذاشتند و حتی تیک عصبی در چهره اش را هم به دستاویزی برای تحقیر کردن او بدل می کردند. هنگامی که سوالات خبرنگاران ایرانی آغاز شد با آرامش بیشتری به من نگاه کرد. می گفت چقدر سوال ها خوب است، چقدر دقیق همه چیز را دیده اند، در همین حین امیر نادری که او را پیش از آن نمی شناخت و من بارها و بارها برای او از آنتونیونی گفته بودم هم وارد شد. او را معرفی کردم و آنتونیونی با او دست داد و از آشنایی با او ابراز خوشحالی کرد. آنتونیونی با فیلم حرفه خبرنگار به تهران آمد و طبعاً بسیاری از سوالات پیرامون همین فیلم و آن پلان / سکانس تاریخی در پایان آن دور می زد. همه می پرسیدند آن پلان چگونه فیلمبرداری شده اما او از دادن پاسخ صریح طفره می رفت، مرتباً تکرار می کرد توضیح آن به زمان زیادی نیاز دارد و همه را به وقت دیگری وعده می داد. جلسه رو به پایان بود، احساس کردم کاملاً تحت تاثیر فضا قرار گرفته است.
در طول مصاحبه مرتباً مورد تشویق حضار قرار گرفته بود و این موضوع احساساتی اش کرده بود. در پایان گفت من به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم و این جا می خواهم نکته ای را بگویم و رو به من اضافه کرد از این به بعد را دقیق تر ترجمه کن، کلمه به کلمه، بعد ادامه داد؛ من یک هنرمند هستم نه صاحب پول و نه سرمایه اما می خواهم امروز چیزی به شما هدیه کنم، چیزی که تا به حال هیچ جا نگفته ام، می خواهم برای نخستین بار راز آن سکانس پایانی را با همه جزئیات به عنوان هدیه به ملت شما فاش کنم. سپس شمرده و دقیق آن هدیه ناب را به همه تقدیم کرد. چهره خبرنگاران ایتالیایی که با شتاب یادداشت برمی داشتند دیدنی بود. پس از آن دیگر آنتونیونی را ندیدم تا سال ۱۹۸۰ در رم. شنیدم فیلمی از روی یکی از آثار ژان کوکتو با نام عقاب دوسر ساخته است که فیلم بدی از آب درآمده. بسیار کنجکاو بودم که فیلم را ببینم اما احساس کردم در مورد فیلم نوعی ممنوعیت وجود دارد، انگار هیچ کس نباید فیلم را ببیند. اصرار فراوان من هم ثمری نداشت و در آخر با این پاسخ روبه رو شدم که اگر می توانی برو از خود آنتونیونی مجوز دیدن فیلم را بگیر. با پیگیری فراوان و از طریق کارلو دی کارلو به خدمت استاد رسیدم، مساله را مطرح کردم و گفتم نیازم چیست؛ قبول کرد و یادداشتی به من داد با این مضمون که صرفاً من (تنها و نه در کنار کسی) اجازه دیدن فیلم را دارم. طبق قرار تنها در سالنی تاریک به تماشای فیلم نشستم.
طبعاً دیدن آن برایم دردناک بود زیرا با فیلم بسیار بدی مواجه شدم. گویی یک کارگردان درجه دو ادای ویسکونتی را درآورد. فیلم اساساً به جهان او تعلق نداشت، اما فیلم فاخری بود. او کسی بود که زبان سینما را فاخرتر کرد، به آن جلا داد و تحولی در آن به وجود آورد. آن پلان ها، سکانس ها، ریتم ها، بازی ها، شب ها، غروب ها، فضای مدرن و حتی سوپرمدرن جهان آنتونیونی این گونه بود و در فیلمی که دیده بودم اثری از آنها نیافتم. برای منی که بسیار دوستش داشتم و بخشی از زندگی ام را وقف او کرده بودم لحظه غمناکی بود، بتم می شکست. در آن لحظه دیگر از هم دور شدیم. به این نتیجه رسیده ام که در تاریخ هنر بعضی ها زیاد عمر می کنند، شاید گفتن این جمله آزاردهنده باشد اما آنتونیونی هم زیاد عمر کرد.
شاید مرگ فرصت اشتباه کردن را از او می گرفت اما او نه تنها خود ادامه داد بلکه عده ای هم که شاید جزء عاشقان او بودند (مثل وندرس) او را به بازی سینما مشغول داشتند، حتی می توان گفت از او سوءاستفاده شد چون فیلم های اخیر اصالت و رنگ و بوی آنتونیونی را نداشتند. در بهترین حالت او خود را تکرار می کرد. من بنابر عهدی با خود بیست و هفت سال است فیلم بلند داستانی نمی بینم اما درست دو سه هفته پیش به اصرار دوست جوانی که شاید همان نسبت میان من و آنتونیونی را با من دارد به تماشای «اروس» نشستم. منقلب شدم، فیلم زننده بود. او برخلاف برگمان که همیشه برگمان ماند همیشه آنتونیونی نماند. من سال تولد خود را هم گاهی فراموش می کنم اما روز و سال تولد آنتونیونی را همیشه به خاطر دارم. این اواخر همیشه آرزو می کردم زودتر بمیرد، به خصوص که چهره زیبای مردانه اش را از دست داده، بر صندلی چرخدار نشسته و لال شده بود. دلم برایش می سوخت. من یک بار عزیزترین آدم زندگی ام را از دست دادم، در حالی که با دهان به او نفس می دادم درگذشت. مدت ها بیمار بود و رنج می کشید. پس از مرگش رو به آسمان گفتم خدا را شکر. راضی نبودم این بدن بیشتر از این زجر بکشد. امروز درست مثل آن است که پدری را از دست داده ام.
کامران شیردل
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید