جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


از زبان خاک


از زبان خاک
«هیچ» اثر سعید بردستانی شامل هشت داستان کوتاه است. داستان هایی که رنگ و بوی بومی دارند و از باورها، خرافات و اعتقادات خطه جنوب پرده برمی دارند و داستان های دیگر که فاقد این رنگ و بو و فضای بومی هستند، باورهایی که بر هیچ پایه و اساس منطقی شکل نگرفته اند و فقط یک باور عامیانه محسوب می شوند. شاید همین هیچ بودن است که انگیزه یی است برای نویسنده تا نام کتاب را هیچ بگذارد. به غیر از دو داستان «بلوط به گل نشسته» و «زمزمه های آتش دوشیزه» مابقی داستان ها رئال هستند. اثر گرچه از کلمات بومی و فضای جنوب بهره برده (کنار- درنگه - تریدسور - گذاشتن جمجمه گاو بر سردرها) اما نثر شاعرانه را سرلوحه کار خود قرار داده تا جایی که در داستان «بلوط به گل نشسته» این نثر به لحنی حکایت وار ختم می شود؛ «پولک پولک نور و سایه درخت لیل بر پوست مهتابی اش زیرورو می شد.» (ص ۳۰) (راوی خاک) این شاعرانگی در جای جای مجموعه و در روایت یک کودک نیز دیده می شود؛ «نور مهتاب انگار نیزه هایی بلند بود که تا آسمان می رفتند.» (ص ۸۵)
شباهت های مضمونی داستان ها حتی شباهت در شخصیت تکراری داستانی که گویی داستانی ادامه داستان دیگر یا برشی دیگری از داستان است مجموعه را به سمت و سوی تکرار می کشاند. در داستان «تشنه چای» و «سرد سنگین» خواننده با مضمون هایی یکسان روبه رو است.
در داستان «آتش ته نشین» و «دست ما کوتاه» حتی شخصیت های داستانی یکی هستند (اشو و راوی ابله). راویانی یکسان با زبانی یکسان در صورتی که درست تر آن است که با تغییر منظر و تغییر شخصیت ها و لحن در هر داستان باعث دگرگونی داستان شویم. در داستان «دخیل بر دستان شروه» که با دیدگاه دانای کل روایت شده محور معنایی اثر بر پوچ بودن باورها و خرافات مردم استوار است. داستان، داستان زلیخا نامی است که در اثر برخورد سنگ دخترکی کور شده. سنگی که گویا برداشته شده تا به گربه یی زده شود. کور شدن دختر مصادف می شود با خشک شدن درخت ابریشم کدخدا که چهل و پنج سال آزگار سبز بوده و مردن کودکی که در غروب سر راه زلیخا سبز شده و شب تب کرده...» (ص ۱۱)
همه اینها انگیزه یی می شود که مردم از زلیخا بترسند و از او کناره بگیرند و گاه شاید کمی قبله شان را کج کنند و او در برابر این همه بی مهری و جمجمه گاوهایی که بر سردر خانه ها است، ساکت می ماند و شروه می خواند.
اینجا است که تسلط و قدرت خرافات و باورها بر مردم بازگو می شود. هیچ کس نمی داند بعد از مرگ مادر چشم های زلیخا چرا باید شور شود. زلیخا که کور کور است.» خرافاتی که در «دïر مادیان» با دیدن چشم ها نمود می باید تا تصور مرگ را در ذهن خالو آنچنان گسترده کند که زن نیز با کوری چشمان به سردرگمی او پی ببرد و بگوید «شاید شیطونی که اجل پسر محیا شده، اجل تو هم شده.» (ص ۴۲)
داستان آتش ته نشین از زبان راوی کندذهنی روایت می شود که ماجرای گم شدن تیله های پسرها و کش رفتن تیله ها توسط اشو (دختر کلفت و نگهدارنده راوی) بازگو می شود. نویسنده گرچه در این اثر تلاش کرده تا با آوردن توصیفات غیرعادی، ذهن ابله راوی را مانند بنجی در خشم و هیاهو بازسازی کند. اما موفق به این عمل نشده است یک ذهن پریشان هیچ گاه نمی تواند به بیان روایتی با توالی زمانی و خطی بپردازد چرا که ذهن او آشفته تر از آن است که بخواهد به چیزی نظم دهد. همچنین این ذهن نمی تواند از تشبیهات و کلمات شاعرانه استفاده کند؛ «آفتاب از پشت ابرها درآمد و رفت تو کاسه های استیل روی تخت.» (ص ۱۴)
نکته قابل تامل دیگر در بار معنایی داستان است. به راستی داستان چه می خواسته بگوید؟ تنها پیدا نکردن رطب توسط بچه ها یا پنهان کردن تیله یی توسط اشو؟
در داستان بلوط به گل نشسته با راوی نامتعارف خاک روبه رو هستیم. خاکی که عاشق زنی است که به خاک مهر خاصی دارد، زنی که از زندگی عادی دوری می کند چرا که خواهان زیبایی و جاودانگی است. آنچه در هنگام بررسی نظرگاه توجه به آن ضروری است همخوان بودن مسائل روایت شده با ذهن راوی است. من راوی (خاک) در این داستان با نثری شاعرانه و حکایت وار به بیان ماجرا می پردازد و گاه از مسائلی سخن به میان می آورد که دغدغه های ذهنی خاک نیست. به اعتقاد نگارنده وقتی می خواهیم از زبان راوی نامتعارفی روایت کنیم بهتر آن است که خود را جای آن راوی قرار دهیم و از دیدگاه او به جهان بنگریم و اطلاعات انسانی خود را در امر روایت دخالت ندهیم. «او آرام با نجوای آب زمزمه گر لباس کار می پوشید. شاخه آتشی می گیراند و به خنکای خزنده کفل آهویی بر آمده از بیداری دوش دست می نرماند. سپس آب غلغله گر بر سر اجاق را می آرامید و در قوری چینی بندزده چای غلیظی دم می کرد.» (ص ۲۶)
در داستان پایانی «زمزمه های آتش دوشیزه» من راوی گذشته نگر فردی را مخاطب قرار داده تا به بیان خاطره یی از چاه گز بپردازد. چاهی که هرچه در آن صداکنی انعکاسی نمی یابی. نویسنده در این اثر از دیدگاه من راوی با مخاطب سود جسته تا داستان - خاطره یی را به وجود بیاورد که ترکیبی از ژانر های غریب و شگفت است. توجیه پذیری آنچه که با تجربه زیست محیطی ما همخوانی ندارد. «چاهی بی بن که هرچه در آن هوار کنی انعکاسی ندارد.» (ص ۷۸) و توجیه آن در عشق مرد سوارکار به نام فایز و پری، دلبر فایز، است. مردی که با دیدن پری دل به او می بندد و مدتی با او است تا آنکه هوس دیار به سرش می زند و با قول به اینکه از این راز مگو با کسی چیزی نگوید عازم حرکت می شود، اما مرد راز را افشا می کند و وقتی باز می گردد پری از او رخ برمی گرداند و سر همان چاهی که یکدیگر را دیده بودند از هم جدا می شوند، انگار هیچ وقت دل به هم نداده بودند. (ص۸۶)
و حال پسر زنی را می بیند که پا می کوبد و بر آب می خواند و فایز را صدا می زند. دیدن این ماجرا است که گویا پسربچه گستاخ ما را به خوابی شش ساله می کشاند، خوابی که بعد از بیداری پسر همچنان کودک می ماند (قسمت شگفتی و توجیه ناپذیری داستان که به شگفتی می رسد چرا که در داستان جوابی به آن داده نشده). تضاد در داستان را می توان در ص ۸۷ و ص ۷۸ مشاهده کرد؛ «من حتی با آن زبان هم چیزی را فاش نکردم»، «داشتم می گفتم من هم بچه بودم و با پسرعمه هایم...»، «داشتم می گفتم که پسربچه گستاخی بودم.» آنچه که در هر داستان خاطره یی بیان آن لازم است، انگیزه روایت است. راوی که نمی خواسته چیزی را فاش کند و حتی با همان زبان نیز خواستار افشای مطلبی نبوده حالا چه شده که برای کسی در حال روایت است؟ سوالی است که جوابی به آن در متن داده نمی شود تا انگیزه روایت را مشخص کند.
فرحناز علیزاده
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید