یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


اصول اولیه نویسنده شدن


اصول اولیه نویسنده شدن
اوایل قرن هجدهم یكی از طرفداران پروپا قرص عرصه ادبیات در باره ادبیات گفته بود : «عظمت شخصیت های یك داستان ، از ریشه دار بودن نویسنده شان نشأت می گیرد.»
به نظرم تا همین چندسال پیش هم می شد روی این نكته بحث كرد برای اینكه او به یك پدیده تازه اشاره كرده بود؛ البته به نظرم این عظمت به شخصیت های ماندگار مربوط می شود. بارهاو بارها بحث اصول و موازین نویسندگی رامطرح كرده اند؛چندی پیش در حین یك مصاحبه به جواب این سؤال مبهم رسیدم و گفتم: به كلمه ها عشق بورزید آنها را پس و پیش كنید و حواستان به همه چیز باشد. بعداز این ماجرا اصول دیگری همچون جدی باشید ! یعنی هر چیزی به جز ادا و اصول و مسخره بازی . خوشحال باشید كه بعد از داستایوفسكی و چخوف به دنیا آمده اید و می توانید از آنهاتأثیر بگیرید.» به نظرم اصول و قواعد نویسندگی تمامی ندارد و تاهرجا كه بخواهید می شود به آن افزود. هر نویسنده توانایی می تواند با تكیه بر بازی و تكنیك های زبانی دنیای منحصر به فردی را خلق كند و دیگران را هم به این دنیا راه دهد، اما دراین میان توجه به اجتماع از اهمیت بیشتری برخوردار است. كافی است نگاهی به نام های ماندگار بیندازید : همه نویسندگانی كه دست روی مسائل اجتماعی می گذارند برای همیشه در یاد می مانند. قطعاً اولین مسأله برای یك نویسنده خوب شدن ؛ خوب نوشتن است؛ و منظورم نویسنده ای است كه برای فروش و پولدار شدن نمی نویسد. در عرصه ادبیات و نویسندگی ، به نظرم نویسنده كسی است كه پیش تر شبیه اش را نداشتیم یعنی نتوان او را جزو هیچ دار و دسته ای دانست و همین نكته یعنی ادبیات اصیل و ماندگار. به نظرم ادبیات یعنی آگاهی ؛ حتی اگر پایین ترین درجه آگاهی را در نظر بگیریم. رمان نویس كسی است كه به تمام راه و چاههای پیچیده نوشتن وارد است؛ پیچیدگی در روابط خانوادگی ، اجتماعی و ...
در زندگی امروز ، كه تركیبی از تمام فرهنگهاست ؛ همه چیز روبه سادگی می رود و دراین میان تفكر و عقل كه ریشه درگذشته های دور دارد هنوز هم در ادبیات نهفته است. با وجود سهل گیری و ساده پسندی این روزها اما هنوز هم پیچیدگی در داستان برای ما خالی از جذابیت نیست و همین سبب می شود كه ادبیات نقشی انكارناپذیر در بالابردن شعور انسانی داشته باشد. ادبیات یكی از اصلی ترین شیوه های حس مسؤولیت داشتن است ؛ البته در هر دو مورد جامعه و خود ادبیات به یك اندازه نقش دارد.
منظورم از ادبیات دراین جا، ادبیات به معنای واقعی است: داستانی كه نماینده ارزشهای برتر یك جامعه است و ادبیاتی كه می تواند از این ارزشها دفاع كند؛ مقصودم از جامعه هم ؛ جامعه ای كه نویسنده در آن حق دارد دست روی واقعیت های اجتماعی بگذارد و حداقل به غایب بزرگ یعنی عدالت اجتماعی اشاره كند و از این حق طبیعی دفاع كند. به هرحال نویسنده داستان و فیلمنامه باید پایبند به اخلاق باشد. به نظرم نویسنده پایبند به ادبیات كسی است كه به معضلات اخلاقی یك جامعه نظری بیندازد: در باره خوب و بد، هنجار و ناهنجار و عادلانه و غیرعادلانه توجه به همه اینها یعنی یك نویسنده بودن. نویسنده واقعی با تمام این موارد برخوردی عمل گرایانه دارد. او داستان می نویسد، روایت می كند و در داستانش شكل های مختلف یك زندگی را تصویر می كند و به همین طریق حس عام انسانی را در ما برمی انگیزد. نویسنده تخیل ما را به كار می اندازد و از سویی با داستانهایشان حس همدلی را در ما برمی انگیزد و شاید هم آن را بهبود ببخشد. آنها با داستانهایشان ما را برای قضاوت های اخلاقی پرورش می دهند. وقتی از نویسنده به عنوان یك راوی یاد می كنم، منظورم به فرم هم هست یعنی : شروع، اوج داستان و پایان بندی . هر نویسنده ای داستان های زیادی دارد كه روایت كند، اما نقل این داستانها ، در یك زمان؛ امكان ندارد. او می داندكه باید یك داستان را انتخاب كند ؛ مهم ترین و اساسی ترین اش و این به هنر او برمی گردد. به این كه بداند در آن برهه زمانی كدام یك از این روایتها بهتر به دل خواننده می نشیند.
«داستان های زیادی برای نوشتن وجود دارد»: این صدایی است كه راوی یكی از داستانهایم در اولین سطور به زبان می آورد. به راستی داستانهای زیادی برای روایت وجود دارد؛ داستانهایی كه نویسنده دوست دارد همه آنها را بنویسد و انتخاب یكی از آنها برای نوشتن خیلی سخت است. نوشتن یك داستان درست مثل این است كه شما بگویید این داستان همان داستان با اهمیتی است كه می خواستم بنویسم و به همین ترتیب ذهن نویسنده از آن پراكندگی عجیب و غریب بیرون می آید و همه چیز در یك خط متوالی قرار می گیرد ، انگار تمام تخیل او بسیج می شود كه تنها همین یك داستان را بنویسد. برای اینكه تبدیل به یك نویسنده اخلاق گرا شویم ، باید به همه زوایای یك زندگی نگاه كنیم و در موقع قضاوت با پررویی اعلام كنیم كه چه چیزی بد است و چه چیزی خوب . همچنین باید ارزشگذاری هم كرد و به خواننده گفت كه كدام یك بهتر از دیگری است و همه اینها باید همراه با اعتماد به نفس باشد. همه اینها به معنای نظم دادن به همه حرفهایی است كه نویسنده می خواهد به مخاطب اش بگوید و به بهای نادیده گرفتن بقیه اتفاقاتی است كه در اطراف نویسنده رخ می دهد. به نظرم حقیقت قضاوت اخلاقی بستگی به ظرفیت ما نسبت به واكنش هایمان دارد و در این ظرفیت خواسته و ناخواسته محدودیت هایی وجود دارد ؛ گرچه راهی جز پذیرفتن اش نداریم ؛ اما می توانیم این ظرفیت را كم كم توسعه بدهیم. اما می توان شروع این تفكر و فروتنی را تسلیم درمقابل اندیشه دانست : اندیشه ای قدرتمند كه همه چیز در آن تكرار می شود و در حالی كه فقدان ظرفیت اخلاقی از پذیرش آن سر باز می زند و این كاستی شامل اندیشه نویسنده رمان هم می شود. به جرأت می توان گفت این آگاهی بیشتر شامل شاعران می شود؛ زیرا كه آنها قصد قصه گویی ندارند. فرناندو پسوای بزرگ در «كتاب آشفتگی » می نویسد: «فهمیده ام كه همیشه در یك زمان حس و حواسم پیش دوساله است. شاید بقیه هم تا حدی مثل من باشند... اما در مورد من استثنایی وجود دارد... هردوساله هایی كه من در آن واحد در فكرشان هستم به یك اندازه درخشان هستند و این همان نكته ای است كه خلاقیت را در من می آفریند و زندگی من را تبدیل به یك تراژدی كرده است و از سویی ظاهر خنده داری به آن می بخشد.» هركدام از ما تا اندازه ای دارای این خصوصیات هستیم و از وضعیتی مشابه فرناندو پسوا برخورداریم و اگر این مسأله در درازمدت اتفاق بیفتد طبعاً دشوار می شود. برای مردم عادی خیلی طبیعی است كه بخواهند ذهن شان را از پیچیدگی برهانند و ذهن شان را به یك سمت و سو سوق بدهند؛ و بیشتر به مسائلی فكر كنند كه هنوز تجربه اش نكرده اند. به نظرم انكار و این ساماندهی ذهنی از آن جایی ناشی می شود كه ما می خواهیم ظرفیت بی انتهای شرارت در انسان را بپوشانیم. همه ما می دانیم كه در وجود هر آدمی بخش هایی وجود دارد كه فكر كردن به آنها لذت بخش است و آزاردهنده نیست ؛ به اموری كه روایت نیستند و همه اینها بحث می شود در آن واحد چندین و چندماجرا در ذهن بگذرد . چرامردم همدیگر را فریب می دهند؟ چرا می كشند و چرا آدم های بی گناه دائم در رنجند ؟ همه اینها مسائلی است كه یك انسان در آن واحد به آن فكر می كنند؟
بهتراست این مسأله را با زبان روان تری مطرح كنیم: اصلاً چرا شر در همه جا وجود ندارد؟ یا اینكه چرا بدی در بعضی جاها هست و در همه جا نیست؟ و چه كار باید كنیم موقعی كه بدی گریبان خود ما را هنوز نگرفته است؟ وقتی كه این بدی ها به جز ما گریبان همه را گرفته است. خبر زلزله ای كه در سالهای ۱۷۰۰ میلادی در لیسبون آمد و همه جا را با خاك یكسان كرد بسیاری را خوشحال كرد (البته به نظرم گمان نمی كنم همه افراد در برابر این واقعه رفتار یكسانی از خودنشان داد باشند) همان موقع پادشاه فرانسه از اینكه نمی توان در برابر فجایع طبیعی كاری كرد ، عصبانی شده بود و گفت: «لیسبون با خاك یكسان شده است و ما در پاریس در حال رقص و آواز هستیم». می توان گفت این روزها با این همه نسل كشی كه در اطراف ما اتفاق افتاده است ؛ دیگر بی تفاوتی نسبت به فجایع زیاد هم جای تعجب ندارد. من می توانم به جرأت بگویم در حال حاضر ما با ولتر پادشاه فرانسه فرقی نداریم؛ اما دو قرن و اندی پیش از این همه تمایز، شگفت زده شده بود و ما هم از این تناقض در یك زمان در دو مكان متفاوت شگفت زده می شویم. شاید این بخشی از سرنوشت انسان است كه از حوادث ناگوار و خوشایند در آن واحد در دو مكان متفاوت رنج ببرد. ما این جا در امنیت كامل زندگی می كنیم ؛ هرشب با شكم سیر می خوابیم و بعد ممكن است چند دقیقه بعد در یك عملیات انتحاری چندین هزار نفر در نجف و سودان تكه تكه شوند.
- رمان نویس ها همیشه در سفرند - یعنی اینكه در زمان واحدی تمام وقایع جهان را از نظر بگذرانند بی اینكه آسیبی ببینند. و این شروع پاسخ به حوادث ناخوشایند است كه بگویی: این یعنی همدردی . شاید كمی غیرعادی باشد كه همیشه به دنیای بزرگ فكر كنیم. به اتفاقات ریز و درشت و متفاوت. اما تنها علت اینكه جهان به داستان نیاز دارد همین بزرگ كردن دنیاست.


نویسنده : سوزان سانتاگ ـ ترجمه : اكرم جوانمرد
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید