شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


سوار بر ارابه خیال


سوار بر ارابه خیال
داریو فو برنده جایزه نوبل ادبیات موجود بسیار جالبی است.او كه جایزه اش را به سال ۱۹۹۷ برد، اینك ۷۹ سال سن دارد اما وقتی اخیراً به فستیوال بزرگ هنری ادینبورو اسكاتلند سرزد، سرزندگی و نشاط یك جوان ۲۰ ساله را از خود بروز داد ودر یك نشست خاص و صمیمی برای خبرنگاران و حاضران از دوران كودكی خود گفت. دورانی كه به زعم خود وی تمام مهارت ها و كارایی های او را در هیأت یك قصه گو مردمی ترسیم كرد و از او «داریو فو» یی را ساخت كه می شناسیم.مهمترین مشخصه و بزرگترین حسن «فو» را مهارت او در بیان ظرایف وترسیم جزییاتی می دانند كه در مقابل چشم های ما نیز هست اما ما برخلاف فو آنها را نمی بینیم و یا اگر می بینیم متوجه اهمیت شان نمی شویم.به اعتقاد فو، ایتالیایی تبار بودن او و خانواده اش نقش و سهمی بزرگ در شكل گیری شخصیت اجتماعی و هویت كاری او داشته اند وكسی كه اینك ما به اسم داریو فو می شناسیم، نتیجه چشم دوختن او به آداب معاشرت ویژه لاتین ها و نوع نگرش آنها به زندگی بوده كه با نگاه مصرف زده ها و آدم های تو خالی در آمریكا بسیار فرق دارد. این آدم ها بر هر موجودی در دنیا یك فلسفه وجودی را قائل اند و هیچ چیز را بی دلیل نمی دانند.
قوم دوم آنها این است كه یك توصیف ویژه از آن چیز به دست بدهند. حتی یك صندلی از نگاه آنها یك موجود مهم است. موجودی كه بخشی از زندگی را شكل می دهد. داریو فو با تشریح توأم با ذوق این اشیا در گستره زندگی توانسته است به جایگاهی در ادبیات برسد كه می بینیم. «فو» بی دلیل به فستیوال امسال ادینبورو كه بزرگترین و طولانی ترین گردهمایی هنری هر سال دنیا است، نیامده بود زیرا سه اجرای متفاوت و همزمان از روی نمایش معروف او به نام «مرگ تصادفی یك آنارشیست» در ادینبورو بر صحنه بود و هر كدام نیز به گونه ای نمایانگر ایده های او درباره زندگی انسان های زیاده خواه در جهان فعلی بود. فو پس از دیدن هر سه اجرا با لحنی خندان خطاب به حاضران در فستیوال گفت: «یادم می آید پدر بزرگم كه یك قصه گو طراز اول بود، یك درشكه داشت. توی آن سبزیجات و میوه می ریخت و از این دهكده به آن دهكده می رفت تا آنها را بفروشد. چون سرش گرم داد زدن و معرفی اجناس اش و چانه زدن با مردم بود، به من می گفت درشكه را برانم.
احساس می كردم دنیا را می رانم هیچ كار مهمی نبود، اماحس می كردم دارم زندگی می كنم. بین بزرگسالان بودم. روی صورت شان دقیق می شدم. پدر بزرگم فریاد می زد سبزی تازه. مردم پچ پچ می كردند. درشكه را به حركت در می آوردم.
در حاشیه و دو سمت درشكه زندگی جریان داشت. مردم وكشاورزان در حال تردد و فعالیت بودند. زندگی روبرو من سیال و جاری بود. من زندگی را در آنجا لمس وحس كردم و همیشه سعی داشته ام آن را به همین شكل بر روی كاغذ جلوه گر شوم. زندگی مردم عادی به همین سادگی و سرراستی است. پیچیدگی خاصی هم ندارد.از همه جالب تر این كه فكر می كردم راندن آن درشكه مثل نشستن در پشت و بالای «دلیجان» جان فورد است (اشاره به فیلم «كالت» و كلاسیك شده «فورد» ). دنیا را در مشت خود می دیدم. شادی از سر و رویم می بارید. كیف می كردم. پدر بزرگم میوه هایش را می فروخت و سكه ها را به پشت كالسكه می ریخت. ۵ ۶، سال بیشتر نداشتم. حسن قضیه و آنچه به من قوت نوشتن درباره اجتماع و آدم های حقیقی را داد، تجربه هایی از همین دست بود.
من یاد گرفتم كه آدم ها را ببینم و آنها را بررسی كنم، حرف ها و احساسات آنها را ارزیابی نمایم، قصه هایشان را بشنوم و یا در ذهنم برای خودم چنین قصه هایی را بسازم و آنها را روی كاغذ ببرم. آیا لذتی بالاتر از این سراغ دارید؟ اگر ارابه خورشید را به دست من می دادند، آنقدر خوشحال نمی شدم و طبعاً آن همه تجربه نمی آموختم. من مدیون پدر بزرگ و پدرم هستم. كسانی كه دست مرا گرفتند و وارد اجتماع و جریان زندگی حقیقی كردند. من از پشت پنجره ننوشتم بلكه از داخل كوچه و از روی سنگفرش های آن به نگارش پرداختم. ابتدا حس كردم، فهمیدم و زندگی مردم را دیدم و بعداً نوشتم.»
بله پدربزرگ داریو فو مثل خود او یك قصه گو درجه اول بود. می توانست بنشیند و تا صبح برای شما قصه و داستان بگوید و اغلب نیز حقیقی بودند.
خوشوقتی فو این بود كه طی آن گردش ها در شهر، او پای صحبت و قصه سایرین نیز می نشست و دیگر مردم منطقه هم با او هم صحبت می شدند. آنها نمی دانستند برای كسی ماجراهای خود را شرح می دهند كه سالها بعد آن را الگوی قصه ها و كتابهای خود قرار می دهد و با آن جایزه نوبل را تصاحب می كند.
قضیه به روستاهای اطراف دریاچه ماگیوره در شمال ایتالیا مربوط می شد. «آنجا همه قصه گو هستند. می توانند یك سال برای شما قصه های قشنگ و كلاسیك بگویند. هر چه كه تصور كنید، در این قصه ها هست و در درجه اول انسانیت. داستانهای آنان حقیقی است. آرتیستی نیست. قصه زندگی مردم حقیقی و اتفاقاتی است كه برای آن افتاده است. از پدران و مادران خود می گفتند. از راههای دور، از راههای نزدیك. از طرق مختلف امرار معاش كه بسیار سخت بود. آنجا كه اغلب مردم كشاورز بودند، سختی و دشواریهای زندگی در چهره هایشان مشخص بود. هر كدام دهها ماجرا و صدها مصیبت داشتند. من هم گوش هایی به شدت شنوا داشتم. از همان زمان بود كه فن قصه گویی در من نشست و حلول كرد و یاد گرفتم كه زندگی بدون قصه و حكایت امكانپذیر نیست. خودم متوجه نشده بودم، اما از همان زمان خودم نیز یك قصه گوی حرفه ای شدم. بخشی تخیلی بود و قسمتی هم حقیقی. البته حقیقی های آن بسیار بیشتر بود.»
به عنوان یك پیرمرد و بازمانده جنگ جهانی دوم، فو لابد قصه هایی فراوان از آن ایام هم دارد. «ارتش موسولینی، نفر و سرباز می گرفت و اجباری هم بود. اسم من هم در لیست بود. دیدم هوا پس است. استاد در جعل اسناد بودم! یكی دو ورقه و سند معافیت و خروج از ارتش برای خودم و دوستان نزدیكم جور كردم و از آنجا فرار كردم وگرنه مجبور بودم مقابل مردم ایتالیا بایستم و مخالفان هیتلر و موسولینی را بكشم. دوران بدی بود. اروپا در شعله های جنگ می سوخت و نقطه امیدی هم دیده نمی شد. كارم ساده نبود. قبل از جور كردن اسناد تقلبی، یك مدت هم از دست ارتش فرار كردم. به یك مزرعه متروك رفتم و ۴۰روز آنجا پنهان شدم. چیز زیادی برای خوردن نداشتم. ارتش موسولینی هم هر لحظه ممكن بود سر برسد. اطراف را می پاییدم. روستاهایی كه در بچگی سوار بر درشكه آنها را در نوردیده بودم، خالی خالی بودند. آدمها پرت و پلا شده بودند. عده زیادی به جبهه ها رفته بودند. در رم وحشت حكومت می كرد. هیچ كس موسولینی را نمی خواست. واقعاً تجربه تلخی بود. با این حال سعی داشته ام فقط بخشی از آن وحشت را به روی كاغذ ببرم. دنیای فعلی به اندازه كافی وحشتناك است. احتیاج نیست من آن را ترسناك تر كنم.»
داریو فو برای نویسنده های جوانی كه می خواهند جهان بینی استثنایی او را داشته باشند، چه توصیه ای دارد؟
«مهم نیست چندسال عمر می كنید. مهم این است كه در همان مدت دنیا را چطور می بینید و عمیق و نكته پرداز و تیزبین هستید یا نه. من آدمهایی را می شناسم كه فقط ۲۰سال عمر كردند اما از «من پیرمرد» بیشتر و بهتر چیز دیدند و آن را انعكاس دادند. منظورم این نیست كه بروید و خودتان را در ۲۰سالگی بكشید (!) بلكه حرفم این است كه قدر زمان اختصاص یافته به خودتان را بدانید و حداكثر استفاده از آن را ببرید. باید بلد باشید چطور زندگی كنید و از چه راههایی وارد شوید. دنیا الآن پیش روی شما است. در آن چه می بینید؟ اگر فقط تابلوها و خیابانها را می بینید، هیچ وقت هیچ چیز نخواهید شد. من در آن فرشته ها را می بینم. آدمهایی را كه زحمت كشیدند وچیزی شدند و باعث رفاه خانواده شان شدند. من یاد گرفتم كه این را ببینم وتشریح كنم. شما نیز همین كار را بكنید. حتی اگر فقط ۱۰سال عمر كنید، خوب و عمیق دیدن وظیفه شما است.»
اما كتاب «خاطرات خیالی» اخیر فو چطور؟ مگر خاطرات هم خیالی می شوند؟ «چرا نشوند؟ تمام زندگی خیال است!»

منبع: آبزرور ‎/ مترجم: وصال روحانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید