چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


نقدی بر داستان کودک ناشناس


نقدی بر داستان کودک ناشناس
چیزی که موجب می‌شود داستان کودک ناشناس را تا به انتها بخوانیم نه ناشناس بودن کودک و تلاش و تکاپوی خواننده برای فهم راز و رمز کودک داخل عکس که روایت ساده و سرراست و صمیمی راوی است.
روایت داستان «کودک ناشناس» آنقدر سرراست و روشن است که انگار ما خودمان توصیف کودک داخل عکس را می‌شنویم –به جای می‌بینیم- چرا که کیفیت روایت داستان «کودک ناشناس» مانند این است که ما چشم‌هایمان را بسته‌ایم و کسی برای ما از عکسی که دیده‌ است تعریف می‌کند و تمام سعی‌اش این است که هرجور شده برای منی که تمایلی به دیدن عکس ندارم عکس را توصیف کند. اما خواننده داستان به هیچ‌وجه چشم‌هایش بسته نیست و علی‌الاصول باز است و مشغول خواندن. توصیف‌هایی که راوی از عکس می‌کند به هیچ‌وجه آن وجه تصویری را پیدا نمی‌کنند جز در موردی، که به نظر من قشنگ هم از کار درآمده، که پسرک توی عکس را با نقاشی‌های عریان اورپایی مقایسه می‌کند. در این صحنه ذهن خواننده به کار می‌افتد و هرکس با کمک ذخیره تصاویری که در ذهن دارد تصویری از پسرک و آن زن‌های نیمه‌ برهنه «که بر تخته سنگ‌ها لمیده‌اند و سیمایی معصوم و رنگ پریده دارند [و] گاهی شلالۀ اطلس یا مخملی سرین بزرگشان را نیمه ‌می‌پوشانند و گاه ران‌های ستبرشان به هم می‌سایند و سایۀ نازکی بر همدیگر می‌اندازند که نقاش با وسواسی دیوانه وار آن را پرداخته»، می‌سازد. تنها و تنها در این قسمت است که خواننده در خوانش متن شرکت فعال دارد و به واقع چیزی می‌خواند. چرا که زمینۀ آن به خوبی توسط نویسنده چیده شده است. از این صحنه که بگذریم باقی موارد با صفت‌هایی رو‌به‌رو هستیم که متاسفانه راوی از آستین گَل و گُشاد پر از صفت و توصیفش بیرون می‌آورد و بیان می‌کند. هرچند به‌نظر می‌رسد چارۀ دیگری هم جز به کار بردن صفت برای روایت داستان وجود ندارد اما به گمان من این آسان‌ترین راه برای روایت داستان «کودک ناشناس» است و بی‌گمان بهترین راه آن نیست.
شاید اگر روای از توصیف‌های بسیار زیاد و صفت‌های بعضا اضافی کم می‌کرد ما، در مقام خواننده، چهرۀ کودک را و آن «چانۀ گرد و تیله‌ای شکل» را بسیار زودتر و حتا واضح‌تر می‌دیدیم. «ناهمخوانی مضحک»، «حالت ناباورانه صورت»، «کیفیت شاهوار صورت»، «شکیبایی پایدار»، چیزهایی نیست که ما هنگام دیدن یک عکس می‌بینیم بلکه خطوط چهره است و ...
چه بسا چشم‌های توی عکس برای کسی خواب‌آلود بیاید و برای کسی خمار و عشوه‌گر. چه بسا خال روی صورت در نظر کسی زشت بیاید و در نظر کسی زیبا. علی ای حال تمامی این کیفیت روایت به هیچ‌وجه ذهن را درگیر «پِرابلم» راوی نمی‌کند چرا که خواننده با عکسی کاملا شناخته شده و آشنا روبه‌رو است «شبیه ده‌ها عکس دیگر» که احتمالا دیدنش هم چندان لطفی ندارد.
خواننده تا به انتهای داستان جز آن کودکی که «صفحۀ زیرین چهارپایه را گرفته و کمی قوز کرده» چیزی از کودک نمی‌بیند و این نفهمیدن و ندیدن بیش از همه گیجی و گنگی راوی را نشان می‌دهد. به گمان من خود راوی داستان هم درست و حسابی عکس را ندیده است چه اگر دیده بود و تصویر درستی در ذهنش ننقش بسته بود می‌توانست آن را به خوبی برای خواننده داستان تصویر و ترسیم کند و کیفیت این ترسیم وقتی بالا می‌رود که راوی به جای به کار بردن صفت‌ با ساختن چهره‌ و تصویری درست و درمان از پسرک توی عکس بسازد و هیمن امر به خواننده کمک می‌کند تا آن «خطوط آشنای» چهرۀ توی عکس را ببیند نه اینکه به شیوۀ «سرزنش آمیز»ی به آن خیره بشود.
تنها چیزی که پس از خواندن داستان در ذهن من از کودک باقی ماند و به گمان من باقی خواهد ماند تطبیق تصویر کودک با تصویر زن‌های برهنه است که به نظرمن خوب و به یادماندی از آب درآمده و اگر خورشیدفر نَفَس داستان را با آوردن صفت‌های بی‌مورد نگرفته بود و به خواننده فرصت بیشتری برای مشارکت در داستان می‌داد داستانش بسیار خواندنی‌تر از چیزی که الان هست ازکار درمی‌آمد.
علی چنگیزی


همچنین مشاهده کنید