یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

خط صفر


خط صفر
روی خط صفر مرزی گله سرزنده ای از بزها در حركت است.بزها چغرتر از گوسفندها هستند، نمی بینی روی شن های بی آب و علف چطور بالا و پایین می پرند؟
تقریباً هیچ جاده ای پیش روی ما نیست، احساس می كنم گم شده ایم و بی هدف لای تپه های شنی پیش می رویم.
«مرز، مفهومی كه بسیار بدان اندیشیده ام.
▪آقای راننده كی به مرز می رسیم؟
▪▪تقریباً ده دقیقه است كه از مرز گذشته ایم. یادم می آید از كنار چند قلوه سنگ رد شدیم كه آنها را با رنگ آبی علامت زده بودند،چیزی شبیه قسمت كردن گندمزار.
مرز گلد اسمیت همین جاست!
همین طوركه نمی شود،اگر یك نفر سنگ را بردارد و كمی آن طرف تر پرت كند چه؟ كیلومترها خاك دو كشور جابه جا می شود! این جا هیچ چیز هویت مشخصی ندارد و تنها طبیعت نابارور است كه خود را برهنه می كند.
داخل مینی بوس پر از گرد و خاك می شود، شیشه ها را می كشیم.روزنامه نگاران طیف های مختلف كه همه دستی در ادبیات دارند در انتهای مینی بوس جمع شده اند و شوخی می كنند.هركدام از آنها ادعا می كنند اگر پایشان به خاك افغانستان برسد، آن یكی را تحویل خواهد داد و بعد بلند بلند می خندند.شاید ایران و افغانستان مرز داشته باشد اما ادبیات مرز بر نمی دارد.ادبیات مثل همان گله سرزنده بزهای چغر است كه بدون ارائه مدرك از مرزها عبور می كند.
رنگ شاداب پرچم در این برهوت دنیایی از وجد و غرور را در دلت زنده می كند.پاسگاه به سبك قلعه های قدیمی ساخته شده است.چند قبضه دوشكا، یك توپ وچند درخت تنها نشانه های سرسبزی و زندگی در این بیابانند.سرباز ایرانی با لباس چریكی نزدیك می شود و مداركمان را بررسی می كند.او بسیار ورزیده و پخته نشان می دهد.به راه می افتیم، سربازی را می بینیم كه در حال قدم زدن است، یك خط مستقیم را می رود و دوباره بر می گردد، گام هایش را نگاه می كند، مانند كسی كه روی دیوار خراب شده ای قدم بزند.اینجا آخر دنیاست.
سرباز افغانی با لباس كدر بلوچی و دستاری قهوه ای رنگ و كاموایی، نامه را سر و ته گرفته و با راننده خوش و بش می كند.همان طور كه نامه را در دست دارد ما را نگاه می كند و می خندد، لب ها را تا بنا گوش كش می دهد و می گوید: «خوش آمدید»
حالا دیگر لابد از مرز گذشته ایم، اینجا نیمروز است امن ترین استان جنوبی افغانستان.اردوگاه میل ۴۶ انتظارمان را می كشد.
●آقا خودكار داری؟
ساعت یك و نیم بعد از ظهر است، اردوگاه میل ۴۶ با ۸ هزار نفر جمعیت نمونه كاملی است از قومیت های مختلف افغانی: كلاه های طلایی قندهاری، لباس های گشاد بلوچی، شال گردن های سفید، چشم های مورب تاتاری، گونه های سوخته و پاهای برهنه.زنان و دختران كمتر دیده می شوند.آن روبرو زنی با روبنده سبز در تاریكی چادر نشسته است.از مینی بوس كه پیاده می شویم بچه ها دوره مان می كنند:
▪ آقا خودكار داری؟
این تنها جمله ای است كه در نخستین برخورد با كودكان افغان می شنوی.
بچه ها وسایل شان را پرت می كنند توی چادر و با شكم های گرسنه و چشم های خواب آلود مشغول مصاحبه و عكاسی می شوند.شاید به این می اندیشند كه فرصت ها را نباید از دست داد.
من بر می گردم، باید فكری برای شكمم بكنم، بعد هم یك چای داغ و خواب قیلوله می چسبد.یكی از خبرنگاران كه پیراهنی آستین كوتاه پوشیده- تقریباً چیزی شبیه زیر پوش- آنقدر خودكار و دفتر یادداشت و دوربین و واكمن از گردنش آویزان كرده كه در این بیابان بی شبیه به آدم فضایی ها نیست.او از همان ابتدا حرفه ای گری خود را به رخ می كشد:
چند سالته؟
بلدی آواز بخونی؟
پدرت كجا مرد؟
وقتی از غذا حرف می زنم همه چپ چپ نگاهم می كنند اما واقعیت این است كه شكم گرسنه حس هم دردی را در من كم رنگ كرده.من به خواب و غذا احتیاج دارم آیا این عیب بزرگی است؟ نكند ما را آورده اند اینجا كه مثل مردم افغان گرسنگی بكشیم!
بالاخره مردی كه بر پیراهنش هلالی سرخ نقش بسته، با كیسه های بزرگ نایلونی غذا وارد می شود، باید بگردم و پرترین ظرف را پیدا كنم.
حالم به هم می خورد از سوژه كردن این مردم بدبخت.اصلاً نمی خواهم به فقرافغان ها فكر كنم، در این اردوگاه حتماً هنرمند و شاعر و معلمی هم هست.
دم دمای غروب بر می خیزم و پتوهای نرم و سیاه رنگ فرانسوی را در گوشه چادر تا می كنم.بیرون می روم و شش هایم را پر می كنم از هوای تازه.هر سوی اردوگاه را كه می نگری بیابان است و بیابان و زمین در انتهای نگاهت با آسمان پیوند می خورد.
راستی گورستان كجاست؟ گورستانی كه چندی پیش آباد شده و بعد از چندی هم تنها یادگار این روزها خواهد بود.
از كنار هر چادر كه رد می شوی صدای ترانه می آید، موسیقی همه چیز این مردم است، صداهای خشك و خش دار اما شاداب درست مثل بزهای چغر در برهوتی از شن.
▪ آقا خودكار داری؟
▪▪ نه
▪برات آواز بخونوم؟
و بر دو سیمی كه روی تخته پاره ای میخ كرده، می نوازد:
سر پل موی بولا
تانگ آمد و از بالا
نفهمیدن جن گیره
مسود خان كج كلا
▪عوضش كن خسته شدیم:
ها...نگار نازنین ای روز دندان
مرا غم های تو برده به زندان
الا دختر كه همزاد تونم مو
مخور غصه كه نومزد تونم مو
مسلمونا كه من مادر نداروم
كتاب خوانده ای از بر نداروم
به پشت بوم بدیدوم همسرت یار
بیفته خون مو بر گردنت یار
آسمان بی ستاره
این نخستین شبی است كه در اردوگاه می گذرانیم، آسمان اینجا چقدر كم ستاره است، هوا یكباره سرد می شود طوری كه باید پالتوهایمان را بپوشیم.جلوی چادر هلال احمر، مردان و پسران بسیاری نشسته اند و مشغول تماشای زیر آسمان شهرند: یك تلویزیون پارس گروندیك مبلی ۲۶ اینچ.یكی از مسئولین هلال احمر می گوید: «اوایل فقط به تصاویر نگاه می كردند، هر تصویری كه باشد، اما حالا برنامه ها را انتخاب می كنند: زیر آسمان شهر، خط قرمز...»
برنامه كه تمام می شود روبروی چادر ما حلقه بزرگی تشكیل می دهند و دور تا دور می نشینند، به احترام ما پتو پهن كرده اند.
صدای رباب چه دلنشین است، عبدالرسول هنرمند قندوزی بلند می شود كه برقصد او كارمند صدا و سیمای كابل است.، مردی پنجاه ساله، راست قامت و ورزیده.خودش می گوید سه هنر یاد داروم: پشتك یاد داروم، شعر یاد داروم، مسخره بازی یاد داروم!
عجب می رقصد این عبدالرسول ! رقصی مردانه و موزون بادست های باز و شلاقی.گاه در تندی اوج رقص یكبار ه می ایستد و ریش بلند و جو گندمی اش را به چپ و راست تكان می دهد، همه می خندند، از ته دل.
بلند می شود كه عكسش را بگیرم،با نور فلاش خود را به زمین می كوبد و باز هم شلیك خنده ها، از همانجا نرم روی دست هایش بلند می شود و وارونه دور می زند.بعد دو تا پشتك وارو و دوباره رقص.صدای رباب اوج می گیرد.
این كار هر شبه مردم اردوگاه است.زنان هم آن سوی اردوگاه مجلس گرفته اند اما هیچ مردی حق نزدیك شدن را ندارد.مردم افغان از ته دل می خندند و از ته دل گریه می كنند.
عبدالرسول اصرار داردكه ما هم برقصیم.بر سر هم می زنیم تا بالا خره یكی را بلند می كنیم.با رقص وارد محوطه می شود و ادا و اصول در می آورد.عبدالرسول كه حسابی رویش كم شده بر می گردد، انگشت به دهان می گیرد و تعجب غلو آمیزی می كند.همه می خندند اما دوست ما سرش به كار خودش گرم است.
▪ بابا گفت و گوی تمدن ها
▪▪ سر میز ما هم بیا
مجلس هنوز ادامه دارد، بر می گردم كه دست هایم را بشویم و شام بخورم، بچه ها كنار تانكر آب ایستاده اند و با تعجب مرا نگاه می كنند كه مشتی ریكا به دست هایم مالیده ام و آب را ول كرده ام.
یكی از بچه ها می گوید ژل آنتی باكتریال دارم...
یكی از مسئولین هلال احمر می گوید: « مدتی طول كشید تا ترس بچه ها از آب بریزد، برای این كار گاه مجبور می شدیم با آفتابه آب بازی كنیم اما حالا وضع بهتر است.» بچه ها آفتابه را می گیرند كه من دست هایم را بشویم بعد هم من آب روی دستشان می ریزم.
شام سوسیس داریم كاش غذای افغانی می خوردیم!●گل سیما
پاهایم درون كیسه خواب دم كرده است.میان خواب وبیداری چكه های آب را روی صورتم احساس می كنم، صدای باران می آید، فایده ای ندارد باید بیدار شوم.باران از گوشه چادر تو آمده اما دور ستون چوبی، یك جزیره كوچك باقی است.كاری نمی شود كرد، پتو ها را دور تا دور چادر می چینیم كه آب را تا صبح نگه دارد.آن وسط به شكل یك ستاره پنج پر می خوابیم و پاهایمان را جمع می كنیم توی شكممان.
صبح دو پیرمرد افغانی كه برای هلال احمر كار می كنند، جل و پلاسمان را پهن می كنند جلوی آفتاب بعد هم دست در كمر هم می برند و كشتی می گیرند.هیچ اثری از باران نیست، زمین تشنه همه را بلعیده است.امروز بسیار سرحالم، باید همه جا را سرك بكشم و با دقت ببینم.طبق معمول با كامران از گروه جدا می شویم.نخستین چیزی كه نظرمان را جلب می كند دختر ۳-۴ ساله ای است كه نشسته و در لگنی فلزی لباس می شوید، بلند می شود تا چیزی شبیه روسری روی طناب مورب چادر پهن كند.چشمش به ما كه می افتد، یك قدم به عقب برمی دارد می ایستد و باز نگاهمان می كند.مردد است مثل اینكه بازی نمی كند، واقعاً لباس می شوید.آن طرف تر مردم برای پر كردن دبه ها و گالن هایشان جلوی تانكر آب صف كشیده اند.دو صف بسیار طولانی یكی مردان و دیگری دختران كم سن وسال و تك و توك زنانی با روبندهای رنگ به رنگ دیده می شود.به طرف زن ها می رویم، خیلی دلمان می خواهد بدانیم كه آنها از این برخورد مردان راضی هستند یا نه، برخورد مردان هم نه، برخورد نوعی سنت و عرف.مردی با اسلحه جلو می آید تقریباً عصبانی است و از ما می خواهد كه دور شویم.
▪ ما خبرنگاریم و می خواهیم از وضعیت زن ها گزارش بگیریم
▪▪وضعیت زن ها خیلی خوب است، آنها از این نظرها خیلی راضی اند، شما حق ندارید با آنها حرف بزنید.
او راكمی آرام می كنیم.یادمان می رود نامش را بپرسیم اما می گوید كه از طایفه تاجیك هاست.
▪ ما فكر می كردیم این قانون طالبان است.
▪▪ نه پیش تر هم بوده، در این مملكت فقط خانم های معلم و كارمند حق داشته كه عكس برداری و فیلم برداری كنند یا از زبان خود حرفی بزنند.این ها همه مردم «مال دار» و داهاتی اند، چه می فهمند عكس یعنی چه؟
▪ یعنی یك نوع تبعیض بله؟
▪▪ ها...بله...نه با فامیل هایشان حرف می زنند اما فیلم برداری حق ندارند. آن طرف تر عده ای پا برهنه روی كپه ای از خاك دراز كشیده اند و حمام آفتاب می گیرند.مرد ۴۰ ساله ای كه به پشت خوابیده، دست هایش را زیر سرش جابجا می كند و دهن دره عمیقی می كشد طوری كه تا اعماق گلویش پیداست و همان طور با چشم هایی كه از پشت گونه های جمع شده به زحمت دیده می شود آرام ما را با تعجب ،تعقیب می كند تا رد شویم.چاره ای نیست باید به مقر فرماندهی نیروهای متحد شمال در جنوب افغانستان برویم و موضوع را برای «دوست محمد نظیر خان» فرمانده این مقر توضیح دهیم.تقریباً خوشحالیم و مقاومتی نمی كنیم. وارد كه می شویم،همه بر می خیزند: مردانی با روبند های نصفه - نیمه و دوست محمد كه در رأس مجلس نشسته است.هیبت مردان افغان با كلاشینكف دیدنی است.یاد حرف های فریدون صدیقی می افتم:
« ببین پسر جان خبرنگار یك بازیگر- كارگردان است.این بازیگر هم باید نقش بازی كند و هم با كارگردانی فضا را مال خود كند.»
▪شما دوست دارید یكی بیاید خانه تان از مادر و خواهرتان عكس برداری و فیلم برداری كند.
▪▪مسلماً نه...ولی خوب ما روی این كه شما به عنوان نیروهای متحد شمال آدم های روشن فكری هستید خیلی حساب باز كرده ایم...ایران با شما دوست است و ما به شما اعتماد داریم . نباید رابطه ها با این حرف ها كه فقط به خاطر شغلمان است از بین برود!
▪ فرمانده اینجا كه نامحرمی نیست اجازه می دهید با هم عكس بگیریم، البته باید اسلحه ات را به من بدهی!
كامران عقب عقب می رود و عكس می گیرد.تمام شد فضا مال ماست و حالا می توانیم با دوست محمد نظیر خان بنشینیم و گپ بزنیم...
امروز آخرین روز اقامت ما در اردوگاه میل ۴۶ بود فردا بر می گردیم، چیزی شبیه تعطیلات آخر هفته اما همین دو- سه روز هم كافی بود تا همه چیز رنگ عادت به خودش بگیرد.كاشفی خوانساری می گوید: «می توانم یك عمر اینجا بمانم و زندگی كنم، بدون احساس دلتنگی و بدون احساس نیاز به چیزی بیش از این.»
شب دارد چادر سیاهش را بر پا می كند و فانوس كم سوی ماه را می آویزد.مردان سازهایشان را روی شانه گذاشته اند و دبه هایشان را به پهلو گرفته اند، دوباره صدای رباب و غش غش خنده ها فضای نیمروز را پر خواهد كرد.
جای تعجب است دختری ۱۵ ساله با دست های حنا زده بدون روبند پیش می آید.
▪▪ اسمت چیه دختر
▪ گل سیما، اهل دل آراموم
غروب پیرمردی دل آرامی بیهقی برایم می خواند: «تا دل آرام رفته نتوانم، كالای خویش برده نتوانم، مرا به ایران برید كه از زمان ظاهر شاه آمده ایم باز آییم»
این جا طایفه هزاره ها از همه باز ترند و می توانی دم چادر زنان شان را بدون روبند ببینی البته اگر سربازی تو را ندیده باشد.
ظهر پیرمردی از هزاره از من وكامران خواست برویم دم چادر و عكس خانوادگی بگیریم و وقتی برگشتیم ایران چاپ كنیم تا فامیل خبردار شوند آنها زنده اند! عكس می گیریم و دختر شوی مرده اش لال بی بی برایمان بر دفی پاره می كوبد و می خواند.
ما كه به چادر پدرلال بی بی رفتیم بچه های همسایه بغلی هم آنجا بودند.
اینجا بچه یعنی پسر:
▪چند بچه داری
▪▪ دو بچه، بقیه هم دخترند.
▪چند تا دختر؟
▪▪ نه تا
شب قبل یك پسر بچه گم شد، اهالی تا نیمروز و قندوز رفتند و پیدا نكردند.به سراغ پدرش رفتیم.
▪چی شده پدر یعنی چه گم شده؟
▪▪باد شمال برده
و هرچه فكر می كنم معنای این جمله را نمی فهمم.
دیگر فرصتی نمانده است، باید به گورستان هم سری بزنیم.
اینجا یازده قبر كوچك و بزرگ در كنار اردوگاه آرام خفته اند، یازده تل خاك با سنگ چین و علامت.محوطه قبرستان آب و جارو شده است، می ایستیم و فاتحه می خوانیم.
ماه بیبی همان صبحی كه ما وارد اردوگاه شدیم كودك پنج ساله اش را به خاك سپرد.حالا او زنی تنهاست و نمی خواهد كه برگردد حتی بعد از جنگ.چهار طرف قبر كوچك فرزندش را چهار ستون چوبی زده و ده ها دعا را به شكل مثلث تا كرده و در پارچه های رنگ به رنگ بر بالای قبر آویخته است.می نشینیم و فاتحه می خوانیم.
عبد الرسول هنوز وسط جمعیت نشسته و مردم را می خنداند.خنداندن مردم در این شرایط شاید هنر بزرگی باشد اما مردم افغان عادت دارند از ته دل بخندند و از ته دل گریه كنند.
روی پتو های فرانسوی دراز می كشم، دست هایم را زیر سرم می گذارم و به دست های حنا بسته گل سیما فكر می كنم به لال بی بی و دف پاره پاره اش.هنوز از آن بیرون صدای خنده می آید كه یكباره ناله گلوله ها با خنده مردم اردوگاه پیوند می خورد.آرام آرام صدای توپ، چلچله، گلوله های رسام و...خدای من قیامتی می شود دشت.با كامران پامرغی می رویم سمت مردی كه كلاشینكفش را رو به آسمان گرفته و ستاره ها را به رگبار بسته است.گیر افتاده ایم، اما می گفتند كه اینجا امن ترین ناحیه افغانستان است! خشاب مرد تمام می شود وتا بخواهد خشاب دیگری بگذارد پای اورا می گیریم.كامران می پرسد :
▪آقا آمریكایی ها حمله كردند یا با طالبان درگیر شده اید؟!!!
▪▪ ها...نه مگر خبر ندارید فردا عید قربانه، جشن گرفته ایم.
ما صبح علی الطلوع بر می گردیم، پیش از آنكه اهالی اردوگاه از خواب برخیزند.جدایی به همین راحتی ها هم نیست. مینی بوس در پهنای كویر گم می شود و اردوگاه با نخستین رگه های نور در وسعت خاك رنگ می بازد.
محمد مطلق
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید