یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


طرحی از یک ترانه عاشقانه


طرحی از یک ترانه عاشقانه
روایت عاشقانه اصولا فرصتی است برای خیال پروری های ناممكن در حوزه روابط عاطفی. اینگونه از روایت، دست به بازتعریف واقعیتی تجربه شده می زند، اما همزمان بر تن آن پیراهنی هم می پوشاند كه متمایزش كند. هر روایتی از این نوع، با درنظرگرفتن ذات انحراف یابنده و جدایی طلب خود، سعی در برقراری فضای جدیدی دارد كه با آن فاصله ای از واقعیت را هم به تعریف بكشد}؛ فاصله ای كه با آن از سویی خیالی بودن خود را اثبات می كند و از سوی دیگر به تحكم واقعیت اشاره می كند.
روایت عاشقانه در راستای این انحراف و گریز، ناگزیر از توسل به واقعیت است. عالمی كه می سازد ریشه در عالم واقع دارد، از آن یادگاری برمی دارد و اصولا به دنبال پیكره سازی است: چه آن پیكره مجازی كه در نبود عاشق / معشوق و با یاد آن تراشیده می شود و چه آن شاخ و برگ هایی كه به پای آن ریخته می شود. پیكره ساخته شده با خود عالمی به همراه می آورد تا در آن زندگی كند، عالمی باز مجازی كه ویژگی های آن را فقط راوی می داند و بس و آگاهی را وی از این عالم هم در قالب رسانه ای بیان می شود كه همان زبان شاعرانه اوست؛ زبانی متفاوت با زبان رایج عموم.
او برای ما پیامی بی واسطه را نقل نمی كند، او میان عالم مصنوع خود و عالم مرجع آن فاصله قائل می شود و برای نقل پیام خود در این فاصله متوسل به رمزی عاشقانه می شود كه آن را در زمینه ای جدید بازمی گوید.
ماهی ها عاشق می شوند اصولا روایتی عاشقانه است از دوران غیبت، هرچند كه اصولا آنچه ما را به فیلم فرامی خواند، حضور غایب و پایان دوران غیاب است. ما درست از آنجایی با این غیبت آشنا می شویم كه به پایان می رسد و این خود رفتار ظریفی است در جهت هرچه بیشتر به خیال فرو بردن مخاطب. آنچه من می خواهم ببینم، نمایش داده نمی شود، آنچه من می خواهم ببینم، اصلا نباید كه نمایش داده شود… آنچه ما شاهدش هستیم، بدون در نظر گرفتن پیش درآمدی كه ما را به رستوران می آورد، شاید همان چیزی است كه می توانسته چندین سال پیش اتفاق بیفتد، یعنی همان وقتی كه عزیز تصمیم به رفتن می گیرد، اما او می رود و رفتنش غیبتی است و وقفه ای كه دورانی ناگفتنی راخلق می كند؛ دورانی كه تنها سند وجودش حضور یك دختر است؛ دورانی كه به این مقطع جدید ختم می شود؛ مقطعی كه انگار از گذشته به زمان حال آورده شده و به همین خاطر هم صاحب كیفیتی رویایی شده.
سكانس راه رفتن عزیز و آتیه در بازار را به یاد بیاورید، بی توجه ترین نگاه ها می توانند حضور آنها را در شلوغی متفاوت دور و برشان تشخیص بدهند. انگار كه از جایی، از سرزمینی دیگر به آنجا افتاده باشند و جالب اینكه بیگانگی آنها تعجبی هم از محیط برنمی انگیزد، انگار كه آنها به واسطه كیفیت خیالی شان اصلا به چشم نمی آیند.
اما به هر حال عزیز می آید و دستگاه متعادل زندگی آتیه را مخدوش می كند. می آید و آن دستگاهی را كه آتیه در نبود او (چه خوب و چه بد) برای خودش به راه انداخته بود، تهدید می كند. او همچنین بار اضافه ای بر این سیستم است كه برای پذیرفته شدن درون آن، ناگزیر از شكستن پیوندهای استحكام یافته قبلی و برقراری پیوندهای تازه است؛ پیوندهایی كه آزاد شدن هریك از آنها همراه با یك تخلیه انرژی است و نتیجه آن، به هم ریختگی و حرارتی است كه ظاهر می شود. عزیز مال این سیستم نیست. او حالا تعادلی را به هم می ریزد كه یك بار با غیبت خود، در جهتی معكوس، آن را ایجاد كرده بود.
عزیز غایب بوده است و غیبت، رفتار عاشق نیست. چه جالب كه نام عزیز هم بیشتر به نام معشوق می ماند تا نام عاشق، معشوق رفته و عاشق را در غیاب خود تنها گذاشته، زن در انتظار او مانده است. نكته اینجاست: در بیشتر قصه های عاشقانه این مرد است كه به غیبت می رود. زن همیشه منتظر است و انتظار هم اصولا رفتاری زنانه شناخته شده است. این زن است كه در خانه می نشیند تا مرد بیاید، در نبود او آواز می خواند و طرح انتظارش را بر پارچه می دوزد و این مرد است كه می رود و گم می شود و پایبند نمی شود. زن در انتظار می ماند و تصویر رابطه عاشقانه خود را در انزوا امتداد می دهد و آن را مدام تكثیر می كند.
او در انتظار خود، دست به تمدید آخرین یادمان هایش می زند و این چیزی است كه بی آنكه كسی بگوید، قابل درك است. آتیه هنوز آخرین لحظات رابطه عاشقانه اش را زندگی می كند. ما هیچ چیز از وقفه ایجاد شده نمی فهمیم (به جز وجود یك دختر).
برای ما، انگار او زنی است كه تازه از معشوق خود جدا شده. ما حتی نام شوهری كه این دختر را برایش به جا گذشته هم نمی فهمیم. ازدواج او عملی بوده صرفا در راستای فراموشی و نه آغازی دوباره؛ وقفه ای كه فقط طولانی شده؛ چیزی كه آمده و بی هیچ اثری از خود رفته.
زن زندگی جدیدی را آغاز نكرده، بلكه فقط آخرین لحظه عاشقانه اش را منجمد كرده و در انجماد آن دست به تجربه ای كوتاه زده؛ تجربه ای كه هرگز آنقدر حرارت نداشته كه یخ زندگی اش را از هم باز كند. او در تمام این مدت انتظار می كشیده و آنقدر در این انتظار به او فكر می كرده كه انگار دیگر فراموش كرده كه برای چه انتظار می كشیده. انتظار كشیدن برایش عادی شده و پایداری سیستم زندگی او هم از همین عادی سازی برآمده. او دیگر پذیرفته كه با دو زن دیگر و دخترش باید تا آخر عمر در یك رستوران در وضعیتی یكنواخت كار كند. او خودش را به عنوان بازنده ای پذیرفته كه از رنگ و بوی غذاها و سبزی ها و میوه های آشپزخانه اش لذت می برد. وقتی كه عزیز برای اولین بار با او تماس می گیرد، او پشت تلفن می گوید: خیلی وقته كه كسی برای ما پیغامی نیاورده… (نقل به مضمون). شاید این همان تماسی است كه او سالها پیش انتظارش را می كشیده، اما در پذیرش نقش جدید خود (به عنوان بازنده) حتی این را هم از یاد برده است.
برای او انتظار و ناكامی گذشته اش، فقط باوری شده كه ایده هایش را فرم می دهد، وگرنه در عمل، او دیگر منتظر چیزی نیست. او همان زن آوازخوان قصه های پریان است كه برای از دست رفته اش ترانه سر می دهد، اما آنقدر سرگرم ترانه سردادنش شده كه دیگر فراموش كرده برای چه چیزی و برای چه كسی ترانه سر می داده… برای او فقط صورتی غم انگیز از آن همه چیز باقی مانده است.
او ترانه خودش را می خواند و زندگی خودش را دارد تا اینكه مرد معشوق بازمی گردد و همه چیز را بر هم می زند. زن دیگر نمی خواهد كه توضیح او را بشنود: همه زن ها همین طورن، برای اینكه احساساتشون رو مخفی كنن، زیاد حرف می زنن. (باز هم نقل به مضمون) زن می خواهد كه خودش را مخفی كند، چراكه در این دستگاه از آنچه كه بود چیزی باقی نمانده.
او حالا موجود مضمحلی است كه شكست خورده، متاثر شده و می خواهد به نقش بازنده اش ادامه بدهد، پس ترجیح می دهد كه مخفی شده و ترانه اش را بخواند. اما مقاومت او چاره ای برایش نمی گذارد. پیوند او با وقفه موجود، گسسته شده یا به عبارت دیگر در حال احیا با گذشته دور (یا همان حاضر) است.
یخ زندگی او در حال باز شدن است و او نمی خواهد كه این تحول خود را به نمایش بگذارد. او دوباره به خلوت خود برمی گردد، اما این بار برای یادآوری آنچه كه بوده اند و برای فكر كردن درباره مضمون ترانه اش. زن به یاد غیبت و انتظار می افتد و آرمان خود، آن آرمان عاشقانه اش را به یاد می آورد. هركسی كه از غیاب دیگری می نالد، چیزی زنانه بر زبان می آورد… آنكه در او چیزی زنانه است، آغاز اسطوره و آرمان هم در اوست و آینده نیز به او متعلق است. (رولان بارت) و این زن، آنكه آینده از آن اوست و نامش آتیه است، آرمانی دارد. آرمان او شاید زندگی در خانه كوچكی است كه از جوانی برایش نقشه می كشیده اند.
و عزیز، با آنكه دائم در سفر است و در غیبت، ولی همواره ثابت مانده است. این زن است، این عاشق است كه دستخوش تحول می شود، از هم می پاشد، انتظار می كشد، عادت می كند، احیا می شود، دوباره عاشق می شود و به آرمان خود می پیوندد. حتی اختلال و تغییری هم در كار نیست. آنچه رخ می دهد برمی گردد به دیدگاه عاشقانه زن و آنچه كه از نظر او می گذرد، همه چیز فقط یك رویاست. او آنچه كه رخ می دهد را ناچار به این صورت می بیند: شگفت انگیز و یكنواخت، پرشور و دلگیر، آمیخته به رویا اما واقعی.

امین تاجیك
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید