چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


خاطراتی از ماندلشتام، پاسترناک


خاطراتی از ماندلشتام، پاسترناک
● دربارهٔ‌ اُ. مندلشتام‌
پیش‌ از همه‌ چیز باید بگویم‌ که‌ قصد ندارم‌ بیوگرافی‌در خور شأن برای‌ مندلشتام‌ بنویسم. آن‌ گونه‌ که‌ از زندگی‌نامهٔ‌ او برمی‌آید مندلشتام‌ شاعری‌ بود که‌ به‌ معنی‌ دقیق‌ کلمه‌ یک‌ ستاره‌ در هفت‌ آسمان‌ نداشت. او شاعری‌ مطرود و طراز اول‌ بود. دلش‌ او را همواره‌ به‌ سوی‌ جنوب، دریا و مکان‌های‌ جدید می‌کشاند. شعرهای‌ جاودانی‌ ۱۹۲۹ او نشانگر عشق‌ دیوانه‌وارش‌ به‌ ارمنستان‌ است.
۱۵ فوریه‌ ۱۹۶۰ ... نمی‌شد پیش‌ اوسیپ‌ از کسی‌ تعریف‌ کرد. از کوره‌ درمی‌رفت‌ و جدل‌ می‌کرد و به‌ طور باور نکردنی‌ انصافش‌ را از دست‌ می‌داد و ستیزه‌جویی‌ می‌کرد. اما اگر کسی‌ از همان‌ آدم‌ پیش‌ او انتقاد می‌کرد همین‌ چیز باز اتفاق‌ می‌افتاد و این‌ بار او با تمامی‌ قدرت‌ از او دفاع‌ می‌کرد.
شعر ساعت‌ ملخی‌ آواز سر داده‌ است دربارهٔ‌ ماست. من‌ تب‌ داشتم. بدنم‌ گُر گرفته‌ بود و تبم‌ را اندازه‌ می‌گرفتم. (و اجاق‌ خشک‌ گُر گرفته‌ است) و ابریشم‌ سرخ‌ در التهاب‌ است.
گاهی‌ در شعر تو حس‌ پرواز به‌ من‌ دست‌ می‌دهد. امروز چنین‌ حسی‌ نگرفتم‌ ولی‌ باید می‌گرفتم. سعی‌ کن‌ این‌ حس‌ را همیشه‌ در شعرت‌ بگنجانی. ابیات‌ تو را فقط‌ می‌شود با کارد جراحی‌ از مغز من‌ بیرون‌ آورد. (درباره‌ مجموعه‌ تسبیح). روزی‌ که‌ صحبت‌ از برخی‌ از اشعار ن. برونی‌ می‌کرد برآشفت‌ و با عصبانیت‌ گفت: بعضی‌ اشعار هستند که‌ من‌ آن‌ها را توهین‌ به‌ خودم‌ حساب‌ می‌کنم.
دربارهٔ‌ پاسترناک‌
تولدی‌ دیگر شامل‌ اولین‌ دوره‌ شعرهای‌ تغزلی‌ اوست. آشکار است‌ که‌ دیگر راهی‌ نمانده‌ بود... دورهٔ‌ طولانی‌ و پر رنج‌ (۱۰ ساله) پس‌ از آن‌ شعرها سپری‌ شد که‌ او حتی‌ یک‌ سطر هم‌ ننوشت. می‌توانم‌ چهره‌اش‌ را تجسم‌ کنم‌ و صدای‌ مضطربش‌ را بشنوم‌ چه‌ دارد بر سرم‌ می‌آید؟ خانه‌ ویلایی‌ پرولکینو ظاهراً‌ تابستانی‌ بود، بعد زمستانی‌ شد و او در واقع‌ شهر را برای‌ همیشه‌ ترک‌ گفت.
در حوالی‌ مسکو بود که‌ با طبیعت‌ ملاقات‌ کرد. طبیعت‌ در سراسر زندگی‌اش‌ تنها منبع‌ الهام‌ ان‌ بود. یار پنهانی‌اش‌ بود که‌ با او به‌ گفت‌ و گو می‌نشست. محبوبه‌اش‌ بود و دلداده‌اش، همسرش‌ و بیوه‌اش. طبیعت‌ برای‌ او مانند روسیه‌ بود برای‌ بلوک. او تا آخر عمر به‌ طبیعت‌ وفادار ماند و در مقابل‌ طبیعت‌ هم‌ پاداش‌ وفاداری‌اش‌ را داد. در ژوئن‌ ۱۹۴۱ وقتی‌ وارد مسکو شدم‌ پشت‌ تلفن‌ به‌ من‌ گفت: نُه‌ شعر سروده‌ام. الان‌ می‌آیم‌ و همه‌ را برایت‌ می‌خوانم. آمد. گفت: این‌ شروع‌ کار است. دیگر راه‌ افتاده‌ام. الان‌ می‌فهمم‌ که‌ وحشتناک‌ترین‌ چیز برای‌ پاسترناک‌ این‌ است‌ که‌ هرگز نمی‌تواند چیزی‌ را به‌ خاطر آورد. در سرتاسر مجموعه‌ وقتی‌ همه‌ چیز صاف‌ می‌شود او پیرمردی‌ است‌ که‌ هیچ‌ چیز را به‌ خاطر نمی‌آورد، نه‌ عزیزانش‌ را، نه‌ عشقش‌ را و نه‌ جوانی‌اش‌ را...
● دربارهٔ‌ مارینا تسوِتایوا
اولین‌ و آخرین‌ دیدار دو روزهٔ‌ ما در ژوئن‌ ۱۹۴۱ بود. نخستین‌ دیدار در بولشایا اوردینکا۱ در منزل‌ آردوف۲ و دومین‌ و آخرین‌ دیدار در مارینا روشچا۳ منزل‌ کارژیف۴.
چه‌ وحشتناک‌ بود اگر او زنده‌ می‌ماند و من‌ در ۳۱ اگوست‌ می‌مُردم‌ و بعد او خاطره‌ ایندیدار را می‌نوشت. آن‌ وقت‌ نوشتهٔ‌ او به‌ قول‌ اجداد ما چیزی‌ می‌شد مانند افسانه‌ عطرآگین. شاید هم‌ مرثیه‌ای‌ می‌شد بر عشقی‌ ۲۵ ساله‌ که‌ سرانجامی‌ بیهوده‌ داشت‌ اما در تمامی‌ این‌ مدت‌ باشکوه‌ بود. حالا که‌ او چون‌ شاه‌ بانویی‌ به‌ مسکوی‌ خود بازگشته‌ و برای‌ همیشه‌ در آن‌ غنوده‌ است‌ می‌خواهم‌ فقط‌ آن‌ دو روز را به‌ خاطر آورم‌ بدون‌ افسانه‌پردازی...
منبع : سمر قند


همچنین مشاهده کنید