چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
خدا و فلسفه
تاریخ خداشناسی در مغرب زمین
توماس آكوئینی (۱۲۲۶-۱۲۷۴م) شاید بزرگترین فیلسوف مسیحی از آغاز تا عصر حاضر باشد. وی از نخستین كسانی است كه فلسفه ارسطویی را در تبیین و دفاع از مسیحیتبكار گرفت. پیش از آن، متكلمان و فیلسوفان مسیحی بیشتر با آرای افلاطون و افلاطونیان جدید آشنا بودند. از قرن یازدهم دنیای مسیحیتبا فلسفه اسلامی و ترجمه عربی از آثار ارسطو آشنا شد و از این میان دو متفكر بزرگ مسلمان، ابن رشد و ابن سینا، بیشترین تاثیر را بر تفكر مسیحیتبر جای گذاشتند. توماس با آثار و اندیشههای فلاسفه مسلمان و یهودی، بطور مستقیم یا از طریق استادش آلبرت كبیر، آشنا شد. در اهمیت كار او همین بس كه تا امروز نیز اندیشههای او عقیده رسمی كلیسای كاتولیك بشمار میآید. اما موج فرهنگ رنسانس، فلسفه مسیحیت را بطور كلی و تفكر توماس آكوئینی را به ویژه، تحت تاثیر قرارداد و عقاید مسیحی از سوی متفكران عصر جدید مورد انتقاد واقع شد. رویكرد علمی - تجربی این دوران همراه با نگرش نقادانه به مبانی معرفتشناسی سنتی فضا را بر متافیزیك تنگ كرد و سرانجام كار بدانجا كشید كه مابعدالطبیعه را كه روزی سرآمد و سلسله جنبان علوم بشمار میآمد، حاصل سوء فهم و لغزش زبان دانستند.
البته مذهب پروتسان از آغاز با تردید به تعقل و تفلسف مینگریست و ایمان گروی و مذهب اشراقی را كه آگوستین نماینده رسمی آن در دنیای مسیحیت پروتستاتیزم از همان آغاز همساز و هماواز با تفكر نوین بود، برای مقابله با وجهه غیر دینی مدرنیزم تلاشی زود هنگام داشت. اما كاتولیكها تا قرن نزودهم با تحولات دوران ساز عصر جدید عملا از یك موضع انفعالی برخورد میكردند. اواخر همین قرن، یعنی سال۱۷۸۷م، نقطه عطف مهمی در سیر فكری واتیكان به حساب میآید. فتوای مهم پاپ لئوی سیزدهم در این سال و سپس فتوای جامع و مشهور وی در سال۱۷۸۹م در حقیقت فراخوان علام به بازاندیشی الهیات مسیحیت و اتخاذ یك موضع مناسب در مقابل مدرنیزم سكولاریزم بود. بر اساس همین بیانیه بود كه آرای توماس آكوئینی بار دیگر تجدید شد وفلسفه مسیحی این بار فسلفه نو تومائی (Thomism - neo) یا نو مدرسی (Scholasticism) نام گرفت. اتین ژیلسون (متولد ۱۸۸۴) یكی از پایه گذاران این نكتب فلسفی و مدیر «مؤسسه تحقیقات قرون وسطایی» تورنتو است.
خوشبختانه پارهای از آثار مهم ژیلسون به فارسی ترجمه شده كه عبارت است از:
۱ - وحدت تجربه فلسفی (تحت نام: نقد تكفر فلسفی غرب) ترجمه احمد احمدی، انتشارات حكمت.
۲ - روح فلسفه قرون وسطی، ترجمه علیمراد داوودی، مؤسسه تحقیقات علمی و فرهنگی،۱۳۶۶.
۳ - عقل و وحی در قرون وسطی، ترجمه شهرام پازوكی، مؤسسه تحقیقاتی علمی و فرهنگی ۱۳۷۱.
چندی پیش اثر دیگری از ژیلسون به نام «خدا و فسلسفه» (God andPhilosophy) به همت آقای شهرام پازوكی به فارسی ترجمه و طبع شد. هدف از این مقاله شناسایی و بررسی انتقادی این كتاب مهم و پر ارزش است.
گزارشی از محتوای كتاب
بطور كلی ژیلسون در آثار خویش در تلاش است تا نشان دهد كه فلسفه با ظهور دیانت مسیح به نقطه اوج و اعتدال خویش رسیده و فلسفه مسیحیتبهترین تفسیرش را در مكتب سنت توماس یافته است. وی تمام تاریخ فلسفه غرب را از همین منظر تحلیل میكند و فلسفه جدید اروپا را به دلیل دور شدن از دستاوردهای توماس مورد انتقاد و سرزنش قرار میدهد. ژیلسون در «خدا و فلسفه» همین كار را با تصور خدا در تاریخ تفكر غرب انجام داده است. این كتاب در واقع نگاهی استبه سیر تحولات خداشناسی در فسلفه اروپا.
خداشناسی در یونان باستان
فصل اول كتاب به برداشتیونانیان از خدا و حقائق الهی اختصاص دارد. از نظر نویسنده، هر چند خداشناسی یونان از طالس تا ارسطو راه كمال را پیموده است; اما عصاره این تلاش، كه در فلسفه ارسطو تجسم یافته، یك خدای فلسفی است «كه تنها به خود میاندیشد و هیچ وقتبه ما نمیاندیشد.» به نظر ارسطو «خداوند ما را به وجود نیاورده و حتی غیر از خود را نمیشناسد... شاید ما مجبور باشیم خدای ارسطو را دوستبداریم، اما چه سود، چون این خدا ما را دوست ندارد... خدا در عرش خویش است و تدبیر عالم به عهده انسان است.» (ص۴۳ كتاب). نویسنده بانگاه خاصی تحولات این دوره را تحلیل كرده است كه در بخش پایانی مقاله بدان اشاره خواهیم كرد.
خدا در مسیحیت
در فصل دوم با خدای مسیحیت آشنا میشویم. خدای مسیحیتبرگرفته از نامی است كه خداوند به موسی (ع) تعلیم داد: یهوه ( هستم آنكه هستم; سفر خروج، باب سوم، آیه ۱۴). به نظر نویسنده، همین برداشت هستی شناسانه از خداست كه عاقبت، «فلسفه وجودی» توماس آكوئینی را به بار نشاند. توماس «فكر اعلای» ارسطو را به «آن كسی كه هست» تبدیل كرد. در جایی كه یك نفر یونانی صرفا میپرسد طبیعت چیست؟ مسیحی میپرسد: وجود چیست؟ ژیلسون فلسفه وجودی توماس را مرهون تعالیم كتاب مقدس میداند و آن را در مقابل «فلسفه احدی» آگوستین قدیس قرار میدهد. فلسفه احدی بیشتر مولود تاثیر تفكر یونان، بویژه فلوطین و فلسفه نو در بند «اصالت ماهیت» گرفتار است. اصالت ماهیت «فسلفه شیء» است و اصالت وجود «فسلفه شخس». احد، خدای فلوطین، دقیقا به واسطه ماهیتش تعیین میشود. او نه تنها همانی است كه باید باشد، بلكه بنابراین ضرورت، آن طور عمل میكند كه باید بكند. جهان فلوطینی عبارت است از تكوین طبیعی همه موجودات از احد ازلا و ضرورتا (ص۵۷ كتاب) در مقابل، خدای مسیحیت «اویی كه هست» ازلا و ابدا از تمامیت كمال و سعادت خویش بهره میبرد، بی آنكه محتاج باشد كه به كسی یا به چیزی غیر از خود وجود بخشد. او بالاختیار چنین موجودات محدود و ممكن الوجودی را وجود بخشیده است، البته نه به عنوان حصصی از وجود خویش. این فعل همان چیزی است كه در عقائد مسیحی «خلقت» یا آفرینش نام گرفته است. (ص۵۹ و ۶۰ كتاب). تفسیری كه ژیلسون از اصالت وجود بدست میدهد تقریبا همان برداشتی است كه در حكمت متعالیه صدرایی رائج است: «در معرفت عقلی، ما ابتدائا موجودات خاصی را در نظر گرفته، سپس ماهیتشان را تعریف كرده و بالاخره بواسطه حكمی، وجودشان را تصدیق میكنیم. اما ساخت مابعدالطبیعی واقعیت، درستبرخلاف طریق علوم انسانی است، زیرا چیزی كه اولا در آن قرار دارد فعل خاصی از وجود است كه بدلیل این نحوه خاص وجود، ماهیتخاصی را نیز در بر گرفته و باعث میشود كه جوهر خاصی ایجاد شود... به قول خود توماس آكویناس: وجود داشتن همان فعلی است كه بواسطهاش ماهیت وجود دارد.» (ص ۷۰ كتاب، نیز ر.ك به ص۷۶). غربت فلسفه وجودی و بی اعتنایی به آن نیز دقیقا از همین نكته بر میخیزد كه «عقل انسان هنگامی كه در عالمی از اشیاء به سر میبرد كه میتواند پی به ماهیت و قوانین آنها برده و به زبان مفاهیم تعریفشان كند، احساس انس میكند اما هرگاه خود را در عالم وجودات میبیند، آسایش و راحتی را از كف داده، احساس غربتخواهد كرد; زیرا وجود داشتن یك نوع فعل است نه یك شیء» (ص۷۳ كتاب). بدیهی است كه نمیتوان به چنین خدایی فقط به مدد عقل فلسفی و بدون یاری جستن از وحی رسید. «ذهن انسان در مواجهه با واقعیتی كه هیچ تصور صحیحی نمیتواند از آن بسازد، درنگ میكند. وجود دقیقا اینطور است.» (ص ۷۴ و ۷۵)
خداشناسی و فلسفه جدید
«خدا و فلسفه جدید» فصل دوم كتاب است. سرآمد فیلسوفان این دوره و نخستین كسی كه فلسفه جدید را سكه زد رنه دكارت، فیلسوف قرن هدفهم، است. «در واقع با ظهور دكارت حكمت مسیحی از هم گسیخت.» (ص ۸۰)
او دین را متعلق ایمان میشمرد و آنرا از دسترس عقل بیرون میدانست، اما به عنوان یك فیلسوف به دنبال نوع دیگری از حكمتبود كه عبارت است از علم به حقیقت از طریق علل اولیهاش كه تنها به وسیله عقل طبیعی حاصل میشود و متوجه مقاصد عملی دنیوی باشد (ص ۸۱). ابتكار دكارت در جدا ساختن حكمت فلسفی از حكمت الهی است. در حالیكه توماس آكوینی به تفرقه این دو رای داد تا آنها را متحد كند، دكارت آنها را تقسیم كرد تا از یكدیگر جدا سازد. به این ترتیب كاملا معقول بود كه دكارت بار دیگر به فلسفه یونان باز گردد. وقتی توماس آكویناس «فكر اعلای» ارسطو را به «آن كسی كه هست» مسیحی تبدیل كرد، او یك اصل فلسفی را به مرتبه خدا ارتقا داد. دكارت با شروع از همین خدای مسیحی آن را به عنوان یك اصل اولیه فلسفی بكار برد. عالم دكارتی عالمی منحصرا مكانیكی است كه در آن هر چیزی را میتوان از طریق خواص و صفات هندسی مكان و قوانین فیزیكی حركت، تبیین كرد. اگر ما به خدا به عنوان تنها تبیین ممكن برای وجود چنین عالمی نظر كنیم، صفت اصلی او ضرورتا باید علتخود بودن، قدرت مطلق و منشا علیتخلاقه خود بودن باشد، نه اندیشیدن به وجود نا متناهی خویش (كه ارسطو میپنداشت). این است كه در اینجا ما به جای موجود مستغنی بالذات و عالم بالذات توماس آكوینی با یك قوه وجودی كه خود علتخودش است مواجه هستیم. در نتیجه اسمی كه از این به بعد اسم حقیقی خداوند قلمداد شد دیگر «آن كسی كه هست» نبود بلكه «صانع طبیعت» بود (همان افلاطون آن را دمیورژ مینامید). یقینا خدای مسیحیت همواره مانع طبیعتبوده است، اما او همیشه بیش از این بوده است كه صانع صرف باشد. (ص ۹۰ تا۹۳) اگرچه مالبرانش، لایب نیتز و اسپینوزا هر كدام كم یا بیش از برداشت دكارتی از خدا دور شدند، اما هر چه ساختند بر همین بنیان بود. فلسفه روشنگری نیز چیزی جز استمرار حوزه دكارتی نیست. فیلسوفان این دوره جهان بینی دكارت - نیوتن را تا آخرین لوازم آن در اخلاق، سیاست و دین دنبال كردند. خداشناسی فلاسفه قرن هجدهم را خود دكارت قبلا پیش بینی كرده بود: «اكنون مراد من از طبیعتبه معنای عامش چیزی جز خدا یا نظم و ترتیبی كه او خود در مخلوقات مقرر كرده، نیست.» پاسكال دقیقا همین خداشناسی را به بادانتقاد میگرفت: «خدای مسیحیان خدایی نیست كه صرفا صانع حقاق ریاضی یا نظم اجزای عالم باشد. این نظر مشركین و اپیكوریان است... او خدای ابراهیم، خدای اسحاق، خدای یعقوب، خدای مسیحیان، خدای محبت و تسلای روح است. خدایی كه فضای سینه و قلب آنهایی را كه در تملك او هستند، پر میكند» (ص۹۳ كتاب).
اما متفكران این عصر نه به فریادهای پاسكال گوش فرا دادند و نه به نالههای از سر درد متكلمان وقعی نهادند. فونتنل، ولتر، روسو و بسیاری دیگر پس از اینكه مفهوم «كسی كه هست» را توام با معنای حقیقی مساله وجود، به فراموشی سپردند; طبیعتا باید به سطحیترین تفسیر مساله علل غائی باز میگشتند. بدین قرار خدا در آرا فونتنل و ولتر تبدل به «ساعتساز» شد، یعنی مهندس عالی ماشین عظیم عالم. خلاصه آنكه ژیلسون معتقد است كه فلاسفه جدید در باب خد اء;۴۴ چنان سخن گفتند كه گویا فلسفه قرون وسطی اصلا وجود خارجی نداشته و آنها بلاواسطه، پس از فلاسفه یونان پا به عرصه تفكر گذاشته بودند. نكته حائز اهمیت در این دوره تفكیك میان ایمان و تعقل و در نتیجه جدایی خدای فلسفه از خدای دین بود. آنگاه كه فلسفه راه خود را از دین جدا كرد فیلسوفان متدین دو راه بیشتر در پیش نداشتند: برخی خدای مسیحی را در كنار خدای دكارت پذیرفتند و برخی همان خدای صنعت كار بسنده كردند.خدا در تفكر معاصر
آخرین فصل كتاب به بررسی خداشناسی در اندیشه فیلسوفان معاصر میپردازد. باید به یادداشت كه منظور از تفكر معاصر در اینجا فلسفه قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم است (كتاب در سال ۱۹۴۱م به چاپ رسیده است). در آغاز فصل میخوانیم: وضعیت امروزی مساله وجود خدا، به طور كلی تحتسیطره تفكر اما نوئل كانت و آگوست كنت است. هر چند آرای این دو فیلسوف بسیار متفاوت است; اما با این همه، فلسفه نقادی كانت و فلسفه تحصلی كنتبا یكدیگر این وجه اشتراك را دارند كه در هر دو، مفهوم به معرفت علمی تنزل یافته و خود مفهوم معرفت علمی نیز به نوعی مفعولیت كه فیزیك نیوتن فراهم آورده، نزول كرده است. بدینسان فعل «دانستن» به معنای شرح نسبتهای محسوس میان حقائق مفروض بر حسب نسبتهای ریاضی است. لذا هر طور كه بنگریم، هیچ واقعیت مفروضی ما بازای تصور ما از خدا نیست. از آنجا كه خدا متعلق معرفت تجربی نیست، پس تصوری از او نداریم. در نتیجه خدا موضوع معرفت نیست و امر موسوم به الهیات عقلی، صرفا بیهودهگویی است (ص ۱۱۲ كتاب).
با آمدن كانت همان ریسمان باریكی هم كه دكارت و دكارتیان را به توماس آكوئینی و فلسفه قرون وسطی پیوند میداد از هم گسست و فلسفه بطور كلی با دین وداع كرد. خدا در نظر كانت دیگر حتی ساعتساز هم نبود بلكه تنها یك تصور محض بود كه معرفت ما را از جهان نظم و وحدت میبخشید و در توجیه اخلاق به كار میآمد.
آگوست كنت از این هم فراتر رفت. اگر علم هیچ بهرهای از مفهوم علت نمیبرد و دانشمندان «چگونه» را بر «چرا» ترجیح میدهند، پس ریشه شیوههای تامل و تدبر در باب ماهیت و وجود خدا كاملا قطع میشود. بدین ترتیب فلسفه مكانیكی سده هفدهم سرانجام تمام درونمایههای خود را در تفكر معاصر به منصه ظهور رساند.
ژیلسون در این فصل به خوبی نشان داده است كه نگرش نوین به مساله خدا برخاسته از این مبنای معرفتشناختی است كه معرفت منحصرا در علوم تجربی یافت میشود. اگر دانسته شود كه این پیشفرض هرگز اثبات نشده، و جزمیتی بیش نیست; آنگاه فلسفه جدید امتیاز خویش را در قلمرو غیر تجربی به كلی از دست میدهد. ژیلسون نتیجه میگیرد: «انتخاب ما امروزه بین كانتیا دكارت نیستبلكه میان كانتیا توماس آكوئینی است. سایر مواضع، منازل بین راه هستند. راهی كه از یك طرف به تفكر لاادریگری دینی محض و از طرف دیگر به الهیات عقلی مابعدالطبیعه مسیحی ختم میشود... مانعی كه راه بازگشت ما را به توماس آكوئینی سخت میسازد، كانت است» (ص۱۱۷ كتاب)
اما همواره عدهای از دینداران بودهاند كه پای استدلالیان را چوبین و رسیدن به خدا را كار دل میدانستهاند. از میان متفكران دوره جدید، پاسكال طرفدار این نظریه بود. او به براهین اثبات وجود خدا اعتنای چندانی نداشت و معتقد بود كه از راه عقل حداكثر میتوان بر سر وجود خدا شرطبندی كرد، شرطی كه در آن انسان باورمند در هر حال زبان نمیبیند ولی ملحد احتمال خسران ابدی را به جان میخرد. با آنكه شرطبندی هیچ معرفتی در پی ندارد، با این همه، پاسكال باز میل داشتبر سر چیزی شرط بندی كند كه نمیشناخت (ص۱۱۹ و ۱۲۰ كتاب). تجارب عرفانی را نیز ژیلسون تنها با یك عبارت كوتاه رد میكند: «تجارب و یافتههای عرفانی نیز قابل بیان و انتقال به دیگران نیستند، لذا تجربههای عینی محسوب نمیشوند». او بلافاصله نتیجه میگیرد كه: پس در اینجا دو نتیجه مستقیم گرفته میشود كه الهیات عقلی اولا در قید روش تحصلی نیست و به روش مابعدالطبیعی التزام دارد و ثانیا فقط در هیات یك مابعدالطبیعه وجودی میتواند به درستی از مسائل خود پرسش كند (ص۱۲۳ كتاب). اگر بر این دو بیفزاییم كه توماس آكویناس تنها كسی است كه مابعدالطبیعه وجودی را تاسیس یا تكمیل كرد، این سه نكته همه آن چیزی است كه ژیلسون میخواهد در این كتاب بیان كند.
سرنوشت علم و فلسفه در دوران جدید
در پایان كتاب «نسبت میان علم و متافیزیك» مورد بحث قرار گرفته و این ادعای فیلسوفان جدید كه متافیزیك، بدون استمداد از علم تجربی ناتوان و بی اعتبار است، مورد بررسی و نقد قرار گرفته است. نویسنده علیرغم اعتقاد دانشمندان تجربی، بحث از علت غائی را كاملا مجاز و محترم میشمارد (نك’ به ص۱۲۳ به بعد). ژیلسون همصدا با بسیاری از متفكران معاصر غرب فریاد بر میآورد كه «علمزدگی» مصیبت اصلی دوران ماست. این سخن نغز و طنزآمیز او را بشنوید: «عالم جدید ما در دست همچون عالم تالس و افلاطون «پر از خدایان» است كه عبارتند از «تحول كور»، «اصلاح و تكامل نژادبینا» و «پیشرفتسودمندانه» و دیگر خدایانی كه ذكر نامشان صلاح نیست. چرا بی جهت عواطف كسانی را كه امروزه اینها را چون بت میدانند جریحه دار سازیم؟ اینك فهم این نكته برای ما حائز اهمیت است كه بشر بیش از پیش محكوم به زندگی در افسون اساطیر علمی، اجتماعی و سیاسی جدید شده است، مگر اینكه با عزم جزم بر آن شود كه از تسخیر این مفاهیم مخدر كه اثرشان در زندگی جدید كم كم موحش میشود، خلاصی یابد.
میلیونها نفر انسان در وضعیت قطحی و خونریزی و در شرف مرگ هستند، چون دو یا سه مورد از این مفاهیم انتزاعی شبه علمی یا شبه اجتماعی كه به مقام «الوهیت» رسیدهاند، با یكدیگر به نزاع برخاستند. چه هرگاه خدایان با یكدیگر بجنگند، انسانها باید بمیرند (ص۱۳۷ و ۱۳۸ كتاب).
نظر ژیلسون در باب خداشناسی فلسفی و دینی
ژیلسون بر دو گروه خرده میگیرد و آنان را محكوم به شكست میداند: كسانی كه مابعدالطبیعه را بدون توجه به هدایتهای وحی بنا مینهند و برای خود خدایی فلسفی میسازند. دیگر، كسانی كه از فلسفه به نفع دین چشم پوشی میكنند. به اعتقاد او، راه درست و میانه آن است كه دین وفلسفه را در طول یكدیگر بنشانیم. «آنجا كه فكر مابعدالطبیعی انسان به انتها میرسد، دین او آغاز میشود.» اما راستی چگونه میتوان عقل مستقل را هم عنان و همسو با وحی و تعبد دینی درآورد؟ ژیلسون در دو كتاب دیگرش (عقل و وحی در قرون وسطی و نیز روح فلسفه قرون وسطی) این مساله را به خوبی مورد بررسی قرار داده و با تفسیری خاص از نظریه «تقدم ایمان بر فهم»، كه شعار همیشگی مسیحیتبوده، نشان میدهد كه میتوان بنیانهای فلسفه را با دین پیوند زد. دین (مسیحیت) خدا را «وجود» و آن را «شاخص» میداند. عقل نیز مییابد كه میتوان با تكیه بر وجود ممكنات، اتكای وجودی آنها را بر «فعل محض وجود» اثبات كرد. این علت اعلا، برای اینكه پاسخ نهایی به همه مشكلات وجودی باشد، باید وجود مطلق باشد. چنین علتی به دلیل اطلاقش استغنای ذاتی دارد و اگر خلق میكند، عمل خلقش باید بالاختیار باشد و چون نه تنها موجودات بلكه نظم (اتقان) را هم خلق میكند، لاجرم باید دست كم در حد عالی، واجد یگانه منشا نظم كه به تجربه معلوم شده است، یعنی باید واجد فكر (شعور) باشد.با این وصف، علتی كه مطلق و مستغنی و عالم است، «آن» it شیء) نسبتبه «او» He شخص) است (ص ۱۴۱ و ۱۴۲). به این ترتیب عقل، خدایی را اثبات میكند كه میتواند خدای دینی باشد. اما در عین حال، باید دانست كه تعبیر «وجود مطلق» چندان چیزی را بر ما معلوم نمیدارد. «وجود مطلق» حاكی از اطلاعاتی كمتر از آن است كه یك قطعه مصنوع درودگر درباره صانعش اشعار میدارد. ما از آن جهت كه انسان هستیم، فقط بر مبنای تشبیهی (Anthropomorphic) میتوانیم وجود خدا را تصدیق كنیم. ولی این كار ما را ملزم نمیكند كه او را به عنوان خدایی تشبیهی بیانگاریم.» توماس آكوئینی میان خلقت وجود و تصور ما از وجود تفكیك میكند. از طریق فلسفه، هیچگاه نمیتوان به حقیقت وجود راه یافت، تنها از طریق آثار و افعال الهی میدانیم كه قضیه «خدا هست» صادق است. به یاد داشته باشیم كه توماس برهان لمی بر وجود خداوند را نمیپذیرفت (ص ۱۴۴). از نظر ژیلسون، تنها با چنین متافیزیكی است كه میتوان به آستانه دین راه یافت، متافیزیكی كه انسان را به فراتر از تامل كردندر باب ماهیات و ورود به ساحت «سر وجود» رهنمون سازد.
نگاهی انتقادی به محتوای كتاب
كتاب خدا و فلسفه در نوع خود كم نظیر و همچون دیگر آثار ژیلسون از ذهن نقاد و قدرت تحلیل او خبر میدهد. اهمیت نوشتههای ژیلسون آنگاه معلوم میشود كه بیاد آوریم او در زمانی از فلسفه دینی دفاع كرد كه رواج پوزیتویسم و فلسفه تحلیلی عرصه را بر تفكر دینی و فلسفی تنگ و دین باوران را به نادانی و تعصب متهم میكرد. از ویژگیهای بارز تالیفات او وضوح مدعا و توجه به سیر منطقی بحث و استدلال است. با آنكه در این كتاب كوچك شاهد حجم عظیمی از اطلاعات و نقد و تحلیلهای عالمانه هستیم اما در عین حال خالی از ضعف و كاستی نیست. در اینجا چند نكته را به اختصار یادآور میشویم:
۱ - بنظر میرسد كه پیشفرضهای دینی، گاه ذهن نویسنده را از مسیر طبیعی تحقیق خارج كرده، و بررسیهای تاریخی او بیش از حد انتظار رنگ كلامی به خود میگیرد. خواننده به خوبی در مییابد كه او گاه از پارهای مقاطع تاریخی به سرعت میگذرد و بر عكس بر برخی مقاطع بیش از اندازه تاكید میورزد. برای مثال از میان فلاسفه پیش از سقراط تاكید اصلی را برتالس میگذارد و تنها با یاد كرد چند تن چون آناكسیمندر، دموكریتوس و لوكیپوس به تحلیل این دوران مینشیند. در سراسر فصل اول از پارمنیدس و هراكلیتوس نام و یادی در میان نمیآید. ژیلسون معتقد است كه كل فلسفه یونان فلسفه اصالت ماهیت (Essentialism) و زمان غربت هستیشناسی است. كسی كه با فلسفه مارتین هایدگر آشنا باشد (كه از قضا ژیلسون با او طور جدی آشناست) این نتیجهگیری را به سادگی نمیپذیرد و لااقل پارمنیدس را نمونه بارز یك فیلسوف هستی شناس میداند. همچنین ژیلسون در انتساب اصالت ماهیتبه فلوطین تردید نمیكند. خواهیم دید كه این انتساب تنها با برداشتی كه خود او از اصالت وجود دارد هماهنگ است. به نظر میرسد كه ژیلسون از آن رو به فلسفه یونان بكلی مهر اصالت ماهیت میزند كه قصد دارد ابتكار فلسفه وجود را به فلسفه مسیحی و از آنجا به توماس نسبت دهد.
و آئین گنوسی ( Gnosticism) را بر عهد جدید و عقاید مسیحیان نادیده گرفته است. پژوهشگران اناجیل همواره تاییر لوگوس یونانی را بر «كلمه» انجیل یوحنا (باب اول، آیه یك) و تاثیر اشراق افلاطونی را بر نظریه نور در همین انجیل یاد آور شده و از تاثیر اقانیم ثلاثه فلوطین (و پیش از آن فلسفه افلاطونیان میانه) بر تثلیث مسیحی سخن گفتهاند. حتی فلاسفه بزرگ مسیحی همچون اریگن، آگوستین و دیونوزیوس نیز این همخوانی را تایید كردهاند. اما ژیلسون تمام این اسناد و قرائن را نادیده میگیرد و در پی تفسیر ناب از كتاب مقدس به سراغ توماس آكوئینی میرود. در همین جاست كه ظاهرا یك خطای تاریخی دیگر رخ داده است. ژیلسون فلسفه وجودی توماس را مستقیما برگرفته از اسم خداوند در كتاب مقدس (یهوه كسی كه هست) میداند. او حتی لحظهای درنگ نمیكند كه چگونه توماس در اواخر قرون وسطی، و پس از دوازده قرن، فلسفهای را از كتاب مقدس بیرون میكشد كه كاملا بدیع و بی سابقه است. حقیقت این است كه از نظر تاریخی مساله به گونهای دیگر است. امروزه تقریبا مسلم است كه او آثار فلاسفه اسلامی و مخصوصا ابن سینا آشنا بوده است. مقایسه آثار او با كتب شیخ نیز نشان از همین تاثیر دارد. بعلاوه او با آثار متكلمان یهودی همچون ابن میمون را نیز به خوبی میشناخت. پس آیا بهتر نیستبه جای آنكه توماس را از فراز دوازده قرن فلسفه مسیحی به كتاب مقدس وصلت دهیم تازههای فلسفی او را، لااقل تا حدود زیادی، برگرفته از فلاسفه مسلمان و یهودی بدانیم؟ اگر بر فرض سنت توماس از یهوه به فلسفه وجودی رسیده باشد، باز هم جای این سؤال هست كه چه چیز او را، بر خلاف دیگر فیلسوفان مسیحی، در درك این نكته یاری داده است؟ تاثیر ابن میمون را بر فیلسوفان مسیحی متاخر هرگز نباید از یاد برد. استاد توماس، آلبرت كبیر كه متون عبری و عربی را به خوبی میشناخت، توجه او را به كتاب دلالهٔالحائرین جلب كرد. ابن میمون، پیش از سنت توماس، تصریح كرده بود كه تنها نام مناسب خدا یهوه است و متاثر از فارابی و ابن سینا، این اسم الهی را با مفهوم وجود و نیز وجوب و بساطت آن پیوند میزد.
۳- چنانكه دیدیم، تفسیر ژیلسون از اصالت وجود در نگاه نخستبا آنچه در حكمت متعالیه مطرح شده قریب و هم افق مینماید. اما او برای اصالت وجود و اصالت ماهیت ویژگیهایی قائل است كه تا حدودی راه او را از فلسفه صدرایی جدا میكند و به برداشت اگزیستانسیالیستی از وجود و ماهیت نزدیك میكند. از جمله، همچنانكه قبلا دیدیم، او لازمه اصالت ماهیت را اضطرار و جبر در وعل و لازمه اصالت وجود را حریت و اختیار میشمارد (ر.ك: به فصل دوم كتاب). از این روست كه بنابر اصالت ماهیت (فلسفه احدی) رابطه خداوند با ممكنات «صدور» و فیضان است و بنابر فلسفه وجودی رابطه «خلقت». اینكه استلزام یاد شده تا چه حد از نقطه نظر وجودشناسی فلسفی (ontology) قابل دفاع است مجالی دیگر میطلبد، اما بهر حال در فلسفه صدرائی، و نیز در فلسفه مشاء، چنین ملازمهای پذیرفته نیست. حكمت متعالیه با آنكه به شدت با اصالت ماهیتبه مخالفتبرمیخیزد اما در مجنوع به فلسفه احدی فلوطین (به تعبیر ژیلسون) وفادارتر است تا به آنچه او فلسفه وجودی نام نهاده است. این نكته برای علاقهمندان به فلسفه تطبیقی جای درنگ و كاوش بیشتر دارد.
نكته دیگری كه در همین رابطه حائز اهمیت است این است كه توماس وجود را از سنخ فعل میداند (برای نمونه نكبه ص ۷۰ و ۷۱ كتاب). این تعبیر، با آنجا كه بیاد دارم، در آثار فلاسفه اسلامی مطرح نشده است. البته در میان فلاسفه مغرب زمین مفاهیم و برداشتهای مختلفی از وجود بوده و هم اكنون نیز مطرح است. بجاست كه این موضوع نیز در «وجودشناسی تطبیقی» مورد مطالعه قرار گیرد كه آیا این اختلاف، لفظی استیا حكایت از یك اختلاف ریشهای دارد.
۴- نقل كردیم كه ژیلسون راه خداشناسی را منحصر به عقل و وحی میداند و تجربههای عرفانی و دریافتهای دینی و بطور كلی راه دل و فطرت را بیاعتبار میشمارد. در واقع گرایش عقلانی مذهب كاتولیك، به ویژه در سنت مشائی توماس آكوئینی، سبب شده كه او از درك اهمیت اینگونه تجارب در ایمان و حیات دینی بازماند. شاید همین گرایش سبب شده است كه ژیلسون در حق پاسكال اندكی از جاده صواب و انصاف بدور افتد و او را به شك در اعتقادات دینی متهم سازد (ص۱۱۹ و ۱۲۰ كتاب، در بخش معرفی كتاب به این مطلب اشاره كردیم). پاسكال یقین به خدا را در دل میجست و البته عقل را یارای شناخت و اثبات وجود خدا نمیدانست ولی این سخن با تردید در اعتقادات دینی فاصله بسیار دارد. شاید نظر او را نتوان پذیرفت، ولی هرگز نمیتوان او را به لاادری گری متهم كرد. راستی ژیلسون كه از انحصارطلبی تجربه گرایان شكوه میكند و پیشفرض آنان را در انحصار معرفتبه تجربه حسی نشان از یك جزمیت معرفتشناختی میداند. چگونه خود، شناختحقائق الهی را به عقل استدلالی محدود میكند؟
۵ - ژیلسون به دكارت نیز یك جانبه و از یك دریچه خاص مینگرد. او دكارت را به «جدا ساختن واقعی و عملی حكمت فلسفی از حكمت الهی» متهم میسازد. راست است كه دكارت از عالم ناسوت یك ماشین عظیم ساخت كه تنها با قوانین مكانیك حركت میكند، اما باید دید كه چرا و چگونه؟ اولا میدانیم كه فلسفه دكارت بیش از فلسفه توماس صبغه دینی و كلامی دارد. دكارت فلسفه خود را با اثبات واجب آغاز میكند و شناخت جهان خارج را فقط از طریق ممكن میشمارد. از نظر او نه تنها وجود جهان مخلوق خداستبلكه ماهیت، حقائق ازلی و حسن و قبح نیز مجعول ذات ربوبی است. از ویژگی بارز خداشناسی توماس آكوئینی تاكید بر قدرت مطلق و علم مطلق است. اما بیتردید خدای دكارت توانی افزون بر خدای توماس دارد. از نظر دكارت نه تنها قوانین طبیعی بلكه قوانین منطق و ریاضیات نیز ساخته دستخداوند است و اگر روزی اراده كند حتی بدیهیترین اصول منطق را نیز دگرگون خواهد كرد. گمان نمیرود كه توماس تا بدین حد ستخدا را در تصرف نسبتبه عالم آزاد ببیند. اگر دكارت قوانین ذهن و عین را ثابت و لایتغیر میبیند تنها از آن روست كه خدا فریبكار نیست و ارادهاش به قوانین واحد تعلق گرفته تا ما به راحتی جهان را بشناسیم و در آن زندگی كنیم. به رغم اعتقاد ژیلسون، دكارت هستی را فاقد علل غائی نمیدانست، (ص ۹۰ كتاب) بلكه او تصریح میكند كه عالم دارای غایاتی است و خدا در جمیع افعالش اغراضی را دنبال میكند ولی ما به معرفت ناقص خویش نمیتوانیم بدین غایات راه یابیم. دكارت جستجو در علل غائی را ناشی از خودخواهی و ادعای همسری با خدا میداند. خدا در كارهای خویش با هیچكس مشورت نكرده و بشر را یارای آن نیست كه دم از معرفتبه اهداف او زند. حال كه علل غائی را نمیشناسیم پس همان بهتر كه بدنبال چیزی برویم كه خداوند توان معرفت آن را به ما ارزانی داشته است. اینگونه است كه بحث علل غائی از فلسفه دكارت بیرون میافتد نه آنكه دكارت جهان را بیهدف و غایتبداند. با این همه، تحقیقات ژیلسون در شناساندن زوایای مبهم و تاریك اندیشه دكارت قرین توفیق بودهاست.
۶- ژیلسون قبول متافیزیك و پذیرش فلسفه وجودی را مقدمه شناخت و رهایی انسان از ماشینیزم و تمدن فاسد امروز میداند. تا آنجا كه او ریشه فلسفه و فرهنگ مادی را در بریدن از مابعدالطبیعه و جداسازی حكمت فلسفی از حكمت الهی میداند، با او كاملا موافقیم. اما آنگاه كه او راه حل این معضله و خلاصی از این تنگنا را، رویكرد به فلسفه وجودی میداند، حالتی از ساده اندیشی و سطحی نگری در آن مشهود است. مشكل اینجاست كه او هم سخن با دیگر متافیزیسینها، قلمرو مابعدالطبیعه را از قلمرو علم تجربی جدا میداند (ص۱۲۳ به بعد). بنظر میرسد كه اگر مبانی علم تجربی و بنیانهای نظام اجتماعی با حكمت دینی عمیقا پیوند نخورد و كل نظام معرفتبشری را از بنیاد هماهنگ و همنوا نسازیم، دستاوردهایی كه ژیلسون بدان امید بسته حاصل نخواهد شد. علم و تكنولوژی اگر بر مبنایی كاملا مستقل از دین و فلسفه و اخلاق بنا نشود هر لحظه باید انتظار این فراق و شقاق را داشت و آثار این شقاق لاجرم جسم و جان جامعه انسانی را رنگ نفاق و غربت از سر وجود خواهد زد. ناگفته پیداست كه در تعارض میان جسم و جان، مادیت و معنویت، عینیت و ذهنیت طرف پیروز این میدان كیست. بهر حال راه حل ژیلسون را در مقابله با مدرنیزم و عصر جدید، كه در واقع بازگویی دیدگاه پاپ لئوی سیزدهم است، باید با احتیاط نگریست.
اتین ژیلسون
مترجم: شهرام پازوكی
محمد تقی سبحانی
توماس آكوئینی (۱۲۲۶-۱۲۷۴م) شاید بزرگترین فیلسوف مسیحی از آغاز تا عصر حاضر باشد. وی از نخستین كسانی است كه فلسفه ارسطویی را در تبیین و دفاع از مسیحیتبكار گرفت. پیش از آن، متكلمان و فیلسوفان مسیحی بیشتر با آرای افلاطون و افلاطونیان جدید آشنا بودند. از قرن یازدهم دنیای مسیحیتبا فلسفه اسلامی و ترجمه عربی از آثار ارسطو آشنا شد و از این میان دو متفكر بزرگ مسلمان، ابن رشد و ابن سینا، بیشترین تاثیر را بر تفكر مسیحیتبر جای گذاشتند. توماس با آثار و اندیشههای فلاسفه مسلمان و یهودی، بطور مستقیم یا از طریق استادش آلبرت كبیر، آشنا شد. در اهمیت كار او همین بس كه تا امروز نیز اندیشههای او عقیده رسمی كلیسای كاتولیك بشمار میآید. اما موج فرهنگ رنسانس، فلسفه مسیحیت را بطور كلی و تفكر توماس آكوئینی را به ویژه، تحت تاثیر قرارداد و عقاید مسیحی از سوی متفكران عصر جدید مورد انتقاد واقع شد. رویكرد علمی - تجربی این دوران همراه با نگرش نقادانه به مبانی معرفتشناسی سنتی فضا را بر متافیزیك تنگ كرد و سرانجام كار بدانجا كشید كه مابعدالطبیعه را كه روزی سرآمد و سلسله جنبان علوم بشمار میآمد، حاصل سوء فهم و لغزش زبان دانستند.
البته مذهب پروتسان از آغاز با تردید به تعقل و تفلسف مینگریست و ایمان گروی و مذهب اشراقی را كه آگوستین نماینده رسمی آن در دنیای مسیحیت پروتستاتیزم از همان آغاز همساز و هماواز با تفكر نوین بود، برای مقابله با وجهه غیر دینی مدرنیزم تلاشی زود هنگام داشت. اما كاتولیكها تا قرن نزودهم با تحولات دوران ساز عصر جدید عملا از یك موضع انفعالی برخورد میكردند. اواخر همین قرن، یعنی سال۱۷۸۷م، نقطه عطف مهمی در سیر فكری واتیكان به حساب میآید. فتوای مهم پاپ لئوی سیزدهم در این سال و سپس فتوای جامع و مشهور وی در سال۱۷۸۹م در حقیقت فراخوان علام به بازاندیشی الهیات مسیحیت و اتخاذ یك موضع مناسب در مقابل مدرنیزم سكولاریزم بود. بر اساس همین بیانیه بود كه آرای توماس آكوئینی بار دیگر تجدید شد وفلسفه مسیحی این بار فسلفه نو تومائی (Thomism - neo) یا نو مدرسی (Scholasticism) نام گرفت. اتین ژیلسون (متولد ۱۸۸۴) یكی از پایه گذاران این نكتب فلسفی و مدیر «مؤسسه تحقیقات قرون وسطایی» تورنتو است.
خوشبختانه پارهای از آثار مهم ژیلسون به فارسی ترجمه شده كه عبارت است از:
۱ - وحدت تجربه فلسفی (تحت نام: نقد تكفر فلسفی غرب) ترجمه احمد احمدی، انتشارات حكمت.
۲ - روح فلسفه قرون وسطی، ترجمه علیمراد داوودی، مؤسسه تحقیقات علمی و فرهنگی،۱۳۶۶.
۳ - عقل و وحی در قرون وسطی، ترجمه شهرام پازوكی، مؤسسه تحقیقاتی علمی و فرهنگی ۱۳۷۱.
چندی پیش اثر دیگری از ژیلسون به نام «خدا و فسلسفه» (God andPhilosophy) به همت آقای شهرام پازوكی به فارسی ترجمه و طبع شد. هدف از این مقاله شناسایی و بررسی انتقادی این كتاب مهم و پر ارزش است.
گزارشی از محتوای كتاب
بطور كلی ژیلسون در آثار خویش در تلاش است تا نشان دهد كه فلسفه با ظهور دیانت مسیح به نقطه اوج و اعتدال خویش رسیده و فلسفه مسیحیتبهترین تفسیرش را در مكتب سنت توماس یافته است. وی تمام تاریخ فلسفه غرب را از همین منظر تحلیل میكند و فلسفه جدید اروپا را به دلیل دور شدن از دستاوردهای توماس مورد انتقاد و سرزنش قرار میدهد. ژیلسون در «خدا و فلسفه» همین كار را با تصور خدا در تاریخ تفكر غرب انجام داده است. این كتاب در واقع نگاهی استبه سیر تحولات خداشناسی در فسلفه اروپا.
خداشناسی در یونان باستان
فصل اول كتاب به برداشتیونانیان از خدا و حقائق الهی اختصاص دارد. از نظر نویسنده، هر چند خداشناسی یونان از طالس تا ارسطو راه كمال را پیموده است; اما عصاره این تلاش، كه در فلسفه ارسطو تجسم یافته، یك خدای فلسفی است «كه تنها به خود میاندیشد و هیچ وقتبه ما نمیاندیشد.» به نظر ارسطو «خداوند ما را به وجود نیاورده و حتی غیر از خود را نمیشناسد... شاید ما مجبور باشیم خدای ارسطو را دوستبداریم، اما چه سود، چون این خدا ما را دوست ندارد... خدا در عرش خویش است و تدبیر عالم به عهده انسان است.» (ص۴۳ كتاب). نویسنده بانگاه خاصی تحولات این دوره را تحلیل كرده است كه در بخش پایانی مقاله بدان اشاره خواهیم كرد.
خدا در مسیحیت
در فصل دوم با خدای مسیحیت آشنا میشویم. خدای مسیحیتبرگرفته از نامی است كه خداوند به موسی (ع) تعلیم داد: یهوه ( هستم آنكه هستم; سفر خروج، باب سوم، آیه ۱۴). به نظر نویسنده، همین برداشت هستی شناسانه از خداست كه عاقبت، «فلسفه وجودی» توماس آكوئینی را به بار نشاند. توماس «فكر اعلای» ارسطو را به «آن كسی كه هست» تبدیل كرد. در جایی كه یك نفر یونانی صرفا میپرسد طبیعت چیست؟ مسیحی میپرسد: وجود چیست؟ ژیلسون فلسفه وجودی توماس را مرهون تعالیم كتاب مقدس میداند و آن را در مقابل «فلسفه احدی» آگوستین قدیس قرار میدهد. فلسفه احدی بیشتر مولود تاثیر تفكر یونان، بویژه فلوطین و فلسفه نو در بند «اصالت ماهیت» گرفتار است. اصالت ماهیت «فسلفه شیء» است و اصالت وجود «فسلفه شخس». احد، خدای فلوطین، دقیقا به واسطه ماهیتش تعیین میشود. او نه تنها همانی است كه باید باشد، بلكه بنابراین ضرورت، آن طور عمل میكند كه باید بكند. جهان فلوطینی عبارت است از تكوین طبیعی همه موجودات از احد ازلا و ضرورتا (ص۵۷ كتاب) در مقابل، خدای مسیحیت «اویی كه هست» ازلا و ابدا از تمامیت كمال و سعادت خویش بهره میبرد، بی آنكه محتاج باشد كه به كسی یا به چیزی غیر از خود وجود بخشد. او بالاختیار چنین موجودات محدود و ممكن الوجودی را وجود بخشیده است، البته نه به عنوان حصصی از وجود خویش. این فعل همان چیزی است كه در عقائد مسیحی «خلقت» یا آفرینش نام گرفته است. (ص۵۹ و ۶۰ كتاب). تفسیری كه ژیلسون از اصالت وجود بدست میدهد تقریبا همان برداشتی است كه در حكمت متعالیه صدرایی رائج است: «در معرفت عقلی، ما ابتدائا موجودات خاصی را در نظر گرفته، سپس ماهیتشان را تعریف كرده و بالاخره بواسطه حكمی، وجودشان را تصدیق میكنیم. اما ساخت مابعدالطبیعی واقعیت، درستبرخلاف طریق علوم انسانی است، زیرا چیزی كه اولا در آن قرار دارد فعل خاصی از وجود است كه بدلیل این نحوه خاص وجود، ماهیتخاصی را نیز در بر گرفته و باعث میشود كه جوهر خاصی ایجاد شود... به قول خود توماس آكویناس: وجود داشتن همان فعلی است كه بواسطهاش ماهیت وجود دارد.» (ص ۷۰ كتاب، نیز ر.ك به ص۷۶). غربت فلسفه وجودی و بی اعتنایی به آن نیز دقیقا از همین نكته بر میخیزد كه «عقل انسان هنگامی كه در عالمی از اشیاء به سر میبرد كه میتواند پی به ماهیت و قوانین آنها برده و به زبان مفاهیم تعریفشان كند، احساس انس میكند اما هرگاه خود را در عالم وجودات میبیند، آسایش و راحتی را از كف داده، احساس غربتخواهد كرد; زیرا وجود داشتن یك نوع فعل است نه یك شیء» (ص۷۳ كتاب). بدیهی است كه نمیتوان به چنین خدایی فقط به مدد عقل فلسفی و بدون یاری جستن از وحی رسید. «ذهن انسان در مواجهه با واقعیتی كه هیچ تصور صحیحی نمیتواند از آن بسازد، درنگ میكند. وجود دقیقا اینطور است.» (ص ۷۴ و ۷۵)
خداشناسی و فلسفه جدید
«خدا و فلسفه جدید» فصل دوم كتاب است. سرآمد فیلسوفان این دوره و نخستین كسی كه فلسفه جدید را سكه زد رنه دكارت، فیلسوف قرن هدفهم، است. «در واقع با ظهور دكارت حكمت مسیحی از هم گسیخت.» (ص ۸۰)
او دین را متعلق ایمان میشمرد و آنرا از دسترس عقل بیرون میدانست، اما به عنوان یك فیلسوف به دنبال نوع دیگری از حكمتبود كه عبارت است از علم به حقیقت از طریق علل اولیهاش كه تنها به وسیله عقل طبیعی حاصل میشود و متوجه مقاصد عملی دنیوی باشد (ص ۸۱). ابتكار دكارت در جدا ساختن حكمت فلسفی از حكمت الهی است. در حالیكه توماس آكوینی به تفرقه این دو رای داد تا آنها را متحد كند، دكارت آنها را تقسیم كرد تا از یكدیگر جدا سازد. به این ترتیب كاملا معقول بود كه دكارت بار دیگر به فلسفه یونان باز گردد. وقتی توماس آكویناس «فكر اعلای» ارسطو را به «آن كسی كه هست» مسیحی تبدیل كرد، او یك اصل فلسفی را به مرتبه خدا ارتقا داد. دكارت با شروع از همین خدای مسیحی آن را به عنوان یك اصل اولیه فلسفی بكار برد. عالم دكارتی عالمی منحصرا مكانیكی است كه در آن هر چیزی را میتوان از طریق خواص و صفات هندسی مكان و قوانین فیزیكی حركت، تبیین كرد. اگر ما به خدا به عنوان تنها تبیین ممكن برای وجود چنین عالمی نظر كنیم، صفت اصلی او ضرورتا باید علتخود بودن، قدرت مطلق و منشا علیتخلاقه خود بودن باشد، نه اندیشیدن به وجود نا متناهی خویش (كه ارسطو میپنداشت). این است كه در اینجا ما به جای موجود مستغنی بالذات و عالم بالذات توماس آكوینی با یك قوه وجودی كه خود علتخودش است مواجه هستیم. در نتیجه اسمی كه از این به بعد اسم حقیقی خداوند قلمداد شد دیگر «آن كسی كه هست» نبود بلكه «صانع طبیعت» بود (همان افلاطون آن را دمیورژ مینامید). یقینا خدای مسیحیت همواره مانع طبیعتبوده است، اما او همیشه بیش از این بوده است كه صانع صرف باشد. (ص ۹۰ تا۹۳) اگرچه مالبرانش، لایب نیتز و اسپینوزا هر كدام كم یا بیش از برداشت دكارتی از خدا دور شدند، اما هر چه ساختند بر همین بنیان بود. فلسفه روشنگری نیز چیزی جز استمرار حوزه دكارتی نیست. فیلسوفان این دوره جهان بینی دكارت - نیوتن را تا آخرین لوازم آن در اخلاق، سیاست و دین دنبال كردند. خداشناسی فلاسفه قرن هجدهم را خود دكارت قبلا پیش بینی كرده بود: «اكنون مراد من از طبیعتبه معنای عامش چیزی جز خدا یا نظم و ترتیبی كه او خود در مخلوقات مقرر كرده، نیست.» پاسكال دقیقا همین خداشناسی را به بادانتقاد میگرفت: «خدای مسیحیان خدایی نیست كه صرفا صانع حقاق ریاضی یا نظم اجزای عالم باشد. این نظر مشركین و اپیكوریان است... او خدای ابراهیم، خدای اسحاق، خدای یعقوب، خدای مسیحیان، خدای محبت و تسلای روح است. خدایی كه فضای سینه و قلب آنهایی را كه در تملك او هستند، پر میكند» (ص۹۳ كتاب).
اما متفكران این عصر نه به فریادهای پاسكال گوش فرا دادند و نه به نالههای از سر درد متكلمان وقعی نهادند. فونتنل، ولتر، روسو و بسیاری دیگر پس از اینكه مفهوم «كسی كه هست» را توام با معنای حقیقی مساله وجود، به فراموشی سپردند; طبیعتا باید به سطحیترین تفسیر مساله علل غائی باز میگشتند. بدین قرار خدا در آرا فونتنل و ولتر تبدل به «ساعتساز» شد، یعنی مهندس عالی ماشین عظیم عالم. خلاصه آنكه ژیلسون معتقد است كه فلاسفه جدید در باب خد اء;۴۴ چنان سخن گفتند كه گویا فلسفه قرون وسطی اصلا وجود خارجی نداشته و آنها بلاواسطه، پس از فلاسفه یونان پا به عرصه تفكر گذاشته بودند. نكته حائز اهمیت در این دوره تفكیك میان ایمان و تعقل و در نتیجه جدایی خدای فلسفه از خدای دین بود. آنگاه كه فلسفه راه خود را از دین جدا كرد فیلسوفان متدین دو راه بیشتر در پیش نداشتند: برخی خدای مسیحی را در كنار خدای دكارت پذیرفتند و برخی همان خدای صنعت كار بسنده كردند.خدا در تفكر معاصر
آخرین فصل كتاب به بررسی خداشناسی در اندیشه فیلسوفان معاصر میپردازد. باید به یادداشت كه منظور از تفكر معاصر در اینجا فلسفه قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم است (كتاب در سال ۱۹۴۱م به چاپ رسیده است). در آغاز فصل میخوانیم: وضعیت امروزی مساله وجود خدا، به طور كلی تحتسیطره تفكر اما نوئل كانت و آگوست كنت است. هر چند آرای این دو فیلسوف بسیار متفاوت است; اما با این همه، فلسفه نقادی كانت و فلسفه تحصلی كنتبا یكدیگر این وجه اشتراك را دارند كه در هر دو، مفهوم به معرفت علمی تنزل یافته و خود مفهوم معرفت علمی نیز به نوعی مفعولیت كه فیزیك نیوتن فراهم آورده، نزول كرده است. بدینسان فعل «دانستن» به معنای شرح نسبتهای محسوس میان حقائق مفروض بر حسب نسبتهای ریاضی است. لذا هر طور كه بنگریم، هیچ واقعیت مفروضی ما بازای تصور ما از خدا نیست. از آنجا كه خدا متعلق معرفت تجربی نیست، پس تصوری از او نداریم. در نتیجه خدا موضوع معرفت نیست و امر موسوم به الهیات عقلی، صرفا بیهودهگویی است (ص ۱۱۲ كتاب).
با آمدن كانت همان ریسمان باریكی هم كه دكارت و دكارتیان را به توماس آكوئینی و فلسفه قرون وسطی پیوند میداد از هم گسست و فلسفه بطور كلی با دین وداع كرد. خدا در نظر كانت دیگر حتی ساعتساز هم نبود بلكه تنها یك تصور محض بود كه معرفت ما را از جهان نظم و وحدت میبخشید و در توجیه اخلاق به كار میآمد.
آگوست كنت از این هم فراتر رفت. اگر علم هیچ بهرهای از مفهوم علت نمیبرد و دانشمندان «چگونه» را بر «چرا» ترجیح میدهند، پس ریشه شیوههای تامل و تدبر در باب ماهیت و وجود خدا كاملا قطع میشود. بدین ترتیب فلسفه مكانیكی سده هفدهم سرانجام تمام درونمایههای خود را در تفكر معاصر به منصه ظهور رساند.
ژیلسون در این فصل به خوبی نشان داده است كه نگرش نوین به مساله خدا برخاسته از این مبنای معرفتشناختی است كه معرفت منحصرا در علوم تجربی یافت میشود. اگر دانسته شود كه این پیشفرض هرگز اثبات نشده، و جزمیتی بیش نیست; آنگاه فلسفه جدید امتیاز خویش را در قلمرو غیر تجربی به كلی از دست میدهد. ژیلسون نتیجه میگیرد: «انتخاب ما امروزه بین كانتیا دكارت نیستبلكه میان كانتیا توماس آكوئینی است. سایر مواضع، منازل بین راه هستند. راهی كه از یك طرف به تفكر لاادریگری دینی محض و از طرف دیگر به الهیات عقلی مابعدالطبیعه مسیحی ختم میشود... مانعی كه راه بازگشت ما را به توماس آكوئینی سخت میسازد، كانت است» (ص۱۱۷ كتاب)
اما همواره عدهای از دینداران بودهاند كه پای استدلالیان را چوبین و رسیدن به خدا را كار دل میدانستهاند. از میان متفكران دوره جدید، پاسكال طرفدار این نظریه بود. او به براهین اثبات وجود خدا اعتنای چندانی نداشت و معتقد بود كه از راه عقل حداكثر میتوان بر سر وجود خدا شرطبندی كرد، شرطی كه در آن انسان باورمند در هر حال زبان نمیبیند ولی ملحد احتمال خسران ابدی را به جان میخرد. با آنكه شرطبندی هیچ معرفتی در پی ندارد، با این همه، پاسكال باز میل داشتبر سر چیزی شرط بندی كند كه نمیشناخت (ص۱۱۹ و ۱۲۰ كتاب). تجارب عرفانی را نیز ژیلسون تنها با یك عبارت كوتاه رد میكند: «تجارب و یافتههای عرفانی نیز قابل بیان و انتقال به دیگران نیستند، لذا تجربههای عینی محسوب نمیشوند». او بلافاصله نتیجه میگیرد كه: پس در اینجا دو نتیجه مستقیم گرفته میشود كه الهیات عقلی اولا در قید روش تحصلی نیست و به روش مابعدالطبیعی التزام دارد و ثانیا فقط در هیات یك مابعدالطبیعه وجودی میتواند به درستی از مسائل خود پرسش كند (ص۱۲۳ كتاب). اگر بر این دو بیفزاییم كه توماس آكویناس تنها كسی است كه مابعدالطبیعه وجودی را تاسیس یا تكمیل كرد، این سه نكته همه آن چیزی است كه ژیلسون میخواهد در این كتاب بیان كند.
سرنوشت علم و فلسفه در دوران جدید
در پایان كتاب «نسبت میان علم و متافیزیك» مورد بحث قرار گرفته و این ادعای فیلسوفان جدید كه متافیزیك، بدون استمداد از علم تجربی ناتوان و بی اعتبار است، مورد بررسی و نقد قرار گرفته است. نویسنده علیرغم اعتقاد دانشمندان تجربی، بحث از علت غائی را كاملا مجاز و محترم میشمارد (نك’ به ص۱۲۳ به بعد). ژیلسون همصدا با بسیاری از متفكران معاصر غرب فریاد بر میآورد كه «علمزدگی» مصیبت اصلی دوران ماست. این سخن نغز و طنزآمیز او را بشنوید: «عالم جدید ما در دست همچون عالم تالس و افلاطون «پر از خدایان» است كه عبارتند از «تحول كور»، «اصلاح و تكامل نژادبینا» و «پیشرفتسودمندانه» و دیگر خدایانی كه ذكر نامشان صلاح نیست. چرا بی جهت عواطف كسانی را كه امروزه اینها را چون بت میدانند جریحه دار سازیم؟ اینك فهم این نكته برای ما حائز اهمیت است كه بشر بیش از پیش محكوم به زندگی در افسون اساطیر علمی، اجتماعی و سیاسی جدید شده است، مگر اینكه با عزم جزم بر آن شود كه از تسخیر این مفاهیم مخدر كه اثرشان در زندگی جدید كم كم موحش میشود، خلاصی یابد.
میلیونها نفر انسان در وضعیت قطحی و خونریزی و در شرف مرگ هستند، چون دو یا سه مورد از این مفاهیم انتزاعی شبه علمی یا شبه اجتماعی كه به مقام «الوهیت» رسیدهاند، با یكدیگر به نزاع برخاستند. چه هرگاه خدایان با یكدیگر بجنگند، انسانها باید بمیرند (ص۱۳۷ و ۱۳۸ كتاب).
نظر ژیلسون در باب خداشناسی فلسفی و دینی
ژیلسون بر دو گروه خرده میگیرد و آنان را محكوم به شكست میداند: كسانی كه مابعدالطبیعه را بدون توجه به هدایتهای وحی بنا مینهند و برای خود خدایی فلسفی میسازند. دیگر، كسانی كه از فلسفه به نفع دین چشم پوشی میكنند. به اعتقاد او، راه درست و میانه آن است كه دین وفلسفه را در طول یكدیگر بنشانیم. «آنجا كه فكر مابعدالطبیعی انسان به انتها میرسد، دین او آغاز میشود.» اما راستی چگونه میتوان عقل مستقل را هم عنان و همسو با وحی و تعبد دینی درآورد؟ ژیلسون در دو كتاب دیگرش (عقل و وحی در قرون وسطی و نیز روح فلسفه قرون وسطی) این مساله را به خوبی مورد بررسی قرار داده و با تفسیری خاص از نظریه «تقدم ایمان بر فهم»، كه شعار همیشگی مسیحیتبوده، نشان میدهد كه میتوان بنیانهای فلسفه را با دین پیوند زد. دین (مسیحیت) خدا را «وجود» و آن را «شاخص» میداند. عقل نیز مییابد كه میتوان با تكیه بر وجود ممكنات، اتكای وجودی آنها را بر «فعل محض وجود» اثبات كرد. این علت اعلا، برای اینكه پاسخ نهایی به همه مشكلات وجودی باشد، باید وجود مطلق باشد. چنین علتی به دلیل اطلاقش استغنای ذاتی دارد و اگر خلق میكند، عمل خلقش باید بالاختیار باشد و چون نه تنها موجودات بلكه نظم (اتقان) را هم خلق میكند، لاجرم باید دست كم در حد عالی، واجد یگانه منشا نظم كه به تجربه معلوم شده است، یعنی باید واجد فكر (شعور) باشد.با این وصف، علتی كه مطلق و مستغنی و عالم است، «آن» it شیء) نسبتبه «او» He شخص) است (ص ۱۴۱ و ۱۴۲). به این ترتیب عقل، خدایی را اثبات میكند كه میتواند خدای دینی باشد. اما در عین حال، باید دانست كه تعبیر «وجود مطلق» چندان چیزی را بر ما معلوم نمیدارد. «وجود مطلق» حاكی از اطلاعاتی كمتر از آن است كه یك قطعه مصنوع درودگر درباره صانعش اشعار میدارد. ما از آن جهت كه انسان هستیم، فقط بر مبنای تشبیهی (Anthropomorphic) میتوانیم وجود خدا را تصدیق كنیم. ولی این كار ما را ملزم نمیكند كه او را به عنوان خدایی تشبیهی بیانگاریم.» توماس آكوئینی میان خلقت وجود و تصور ما از وجود تفكیك میكند. از طریق فلسفه، هیچگاه نمیتوان به حقیقت وجود راه یافت، تنها از طریق آثار و افعال الهی میدانیم كه قضیه «خدا هست» صادق است. به یاد داشته باشیم كه توماس برهان لمی بر وجود خداوند را نمیپذیرفت (ص ۱۴۴). از نظر ژیلسون، تنها با چنین متافیزیكی است كه میتوان به آستانه دین راه یافت، متافیزیكی كه انسان را به فراتر از تامل كردندر باب ماهیات و ورود به ساحت «سر وجود» رهنمون سازد.
نگاهی انتقادی به محتوای كتاب
كتاب خدا و فلسفه در نوع خود كم نظیر و همچون دیگر آثار ژیلسون از ذهن نقاد و قدرت تحلیل او خبر میدهد. اهمیت نوشتههای ژیلسون آنگاه معلوم میشود كه بیاد آوریم او در زمانی از فلسفه دینی دفاع كرد كه رواج پوزیتویسم و فلسفه تحلیلی عرصه را بر تفكر دینی و فلسفی تنگ و دین باوران را به نادانی و تعصب متهم میكرد. از ویژگیهای بارز تالیفات او وضوح مدعا و توجه به سیر منطقی بحث و استدلال است. با آنكه در این كتاب كوچك شاهد حجم عظیمی از اطلاعات و نقد و تحلیلهای عالمانه هستیم اما در عین حال خالی از ضعف و كاستی نیست. در اینجا چند نكته را به اختصار یادآور میشویم:
۱ - بنظر میرسد كه پیشفرضهای دینی، گاه ذهن نویسنده را از مسیر طبیعی تحقیق خارج كرده، و بررسیهای تاریخی او بیش از حد انتظار رنگ كلامی به خود میگیرد. خواننده به خوبی در مییابد كه او گاه از پارهای مقاطع تاریخی به سرعت میگذرد و بر عكس بر برخی مقاطع بیش از اندازه تاكید میورزد. برای مثال از میان فلاسفه پیش از سقراط تاكید اصلی را برتالس میگذارد و تنها با یاد كرد چند تن چون آناكسیمندر، دموكریتوس و لوكیپوس به تحلیل این دوران مینشیند. در سراسر فصل اول از پارمنیدس و هراكلیتوس نام و یادی در میان نمیآید. ژیلسون معتقد است كه كل فلسفه یونان فلسفه اصالت ماهیت (Essentialism) و زمان غربت هستیشناسی است. كسی كه با فلسفه مارتین هایدگر آشنا باشد (كه از قضا ژیلسون با او طور جدی آشناست) این نتیجهگیری را به سادگی نمیپذیرد و لااقل پارمنیدس را نمونه بارز یك فیلسوف هستی شناس میداند. همچنین ژیلسون در انتساب اصالت ماهیتبه فلوطین تردید نمیكند. خواهیم دید كه این انتساب تنها با برداشتی كه خود او از اصالت وجود دارد هماهنگ است. به نظر میرسد كه ژیلسون از آن رو به فلسفه یونان بكلی مهر اصالت ماهیت میزند كه قصد دارد ابتكار فلسفه وجود را به فلسفه مسیحی و از آنجا به توماس نسبت دهد.
و آئین گنوسی ( Gnosticism) را بر عهد جدید و عقاید مسیحیان نادیده گرفته است. پژوهشگران اناجیل همواره تاییر لوگوس یونانی را بر «كلمه» انجیل یوحنا (باب اول، آیه یك) و تاثیر اشراق افلاطونی را بر نظریه نور در همین انجیل یاد آور شده و از تاثیر اقانیم ثلاثه فلوطین (و پیش از آن فلسفه افلاطونیان میانه) بر تثلیث مسیحی سخن گفتهاند. حتی فلاسفه بزرگ مسیحی همچون اریگن، آگوستین و دیونوزیوس نیز این همخوانی را تایید كردهاند. اما ژیلسون تمام این اسناد و قرائن را نادیده میگیرد و در پی تفسیر ناب از كتاب مقدس به سراغ توماس آكوئینی میرود. در همین جاست كه ظاهرا یك خطای تاریخی دیگر رخ داده است. ژیلسون فلسفه وجودی توماس را مستقیما برگرفته از اسم خداوند در كتاب مقدس (یهوه كسی كه هست) میداند. او حتی لحظهای درنگ نمیكند كه چگونه توماس در اواخر قرون وسطی، و پس از دوازده قرن، فلسفهای را از كتاب مقدس بیرون میكشد كه كاملا بدیع و بی سابقه است. حقیقت این است كه از نظر تاریخی مساله به گونهای دیگر است. امروزه تقریبا مسلم است كه او آثار فلاسفه اسلامی و مخصوصا ابن سینا آشنا بوده است. مقایسه آثار او با كتب شیخ نیز نشان از همین تاثیر دارد. بعلاوه او با آثار متكلمان یهودی همچون ابن میمون را نیز به خوبی میشناخت. پس آیا بهتر نیستبه جای آنكه توماس را از فراز دوازده قرن فلسفه مسیحی به كتاب مقدس وصلت دهیم تازههای فلسفی او را، لااقل تا حدود زیادی، برگرفته از فلاسفه مسلمان و یهودی بدانیم؟ اگر بر فرض سنت توماس از یهوه به فلسفه وجودی رسیده باشد، باز هم جای این سؤال هست كه چه چیز او را، بر خلاف دیگر فیلسوفان مسیحی، در درك این نكته یاری داده است؟ تاثیر ابن میمون را بر فیلسوفان مسیحی متاخر هرگز نباید از یاد برد. استاد توماس، آلبرت كبیر كه متون عبری و عربی را به خوبی میشناخت، توجه او را به كتاب دلالهٔالحائرین جلب كرد. ابن میمون، پیش از سنت توماس، تصریح كرده بود كه تنها نام مناسب خدا یهوه است و متاثر از فارابی و ابن سینا، این اسم الهی را با مفهوم وجود و نیز وجوب و بساطت آن پیوند میزد.
۳- چنانكه دیدیم، تفسیر ژیلسون از اصالت وجود در نگاه نخستبا آنچه در حكمت متعالیه مطرح شده قریب و هم افق مینماید. اما او برای اصالت وجود و اصالت ماهیت ویژگیهایی قائل است كه تا حدودی راه او را از فلسفه صدرایی جدا میكند و به برداشت اگزیستانسیالیستی از وجود و ماهیت نزدیك میكند. از جمله، همچنانكه قبلا دیدیم، او لازمه اصالت ماهیت را اضطرار و جبر در وعل و لازمه اصالت وجود را حریت و اختیار میشمارد (ر.ك: به فصل دوم كتاب). از این روست كه بنابر اصالت ماهیت (فلسفه احدی) رابطه خداوند با ممكنات «صدور» و فیضان است و بنابر فلسفه وجودی رابطه «خلقت». اینكه استلزام یاد شده تا چه حد از نقطه نظر وجودشناسی فلسفی (ontology) قابل دفاع است مجالی دیگر میطلبد، اما بهر حال در فلسفه صدرائی، و نیز در فلسفه مشاء، چنین ملازمهای پذیرفته نیست. حكمت متعالیه با آنكه به شدت با اصالت ماهیتبه مخالفتبرمیخیزد اما در مجنوع به فلسفه احدی فلوطین (به تعبیر ژیلسون) وفادارتر است تا به آنچه او فلسفه وجودی نام نهاده است. این نكته برای علاقهمندان به فلسفه تطبیقی جای درنگ و كاوش بیشتر دارد.
نكته دیگری كه در همین رابطه حائز اهمیت است این است كه توماس وجود را از سنخ فعل میداند (برای نمونه نكبه ص ۷۰ و ۷۱ كتاب). این تعبیر، با آنجا كه بیاد دارم، در آثار فلاسفه اسلامی مطرح نشده است. البته در میان فلاسفه مغرب زمین مفاهیم و برداشتهای مختلفی از وجود بوده و هم اكنون نیز مطرح است. بجاست كه این موضوع نیز در «وجودشناسی تطبیقی» مورد مطالعه قرار گیرد كه آیا این اختلاف، لفظی استیا حكایت از یك اختلاف ریشهای دارد.
۴- نقل كردیم كه ژیلسون راه خداشناسی را منحصر به عقل و وحی میداند و تجربههای عرفانی و دریافتهای دینی و بطور كلی راه دل و فطرت را بیاعتبار میشمارد. در واقع گرایش عقلانی مذهب كاتولیك، به ویژه در سنت مشائی توماس آكوئینی، سبب شده كه او از درك اهمیت اینگونه تجارب در ایمان و حیات دینی بازماند. شاید همین گرایش سبب شده است كه ژیلسون در حق پاسكال اندكی از جاده صواب و انصاف بدور افتد و او را به شك در اعتقادات دینی متهم سازد (ص۱۱۹ و ۱۲۰ كتاب، در بخش معرفی كتاب به این مطلب اشاره كردیم). پاسكال یقین به خدا را در دل میجست و البته عقل را یارای شناخت و اثبات وجود خدا نمیدانست ولی این سخن با تردید در اعتقادات دینی فاصله بسیار دارد. شاید نظر او را نتوان پذیرفت، ولی هرگز نمیتوان او را به لاادری گری متهم كرد. راستی ژیلسون كه از انحصارطلبی تجربه گرایان شكوه میكند و پیشفرض آنان را در انحصار معرفتبه تجربه حسی نشان از یك جزمیت معرفتشناختی میداند. چگونه خود، شناختحقائق الهی را به عقل استدلالی محدود میكند؟
۵ - ژیلسون به دكارت نیز یك جانبه و از یك دریچه خاص مینگرد. او دكارت را به «جدا ساختن واقعی و عملی حكمت فلسفی از حكمت الهی» متهم میسازد. راست است كه دكارت از عالم ناسوت یك ماشین عظیم ساخت كه تنها با قوانین مكانیك حركت میكند، اما باید دید كه چرا و چگونه؟ اولا میدانیم كه فلسفه دكارت بیش از فلسفه توماس صبغه دینی و كلامی دارد. دكارت فلسفه خود را با اثبات واجب آغاز میكند و شناخت جهان خارج را فقط از طریق ممكن میشمارد. از نظر او نه تنها وجود جهان مخلوق خداستبلكه ماهیت، حقائق ازلی و حسن و قبح نیز مجعول ذات ربوبی است. از ویژگی بارز خداشناسی توماس آكوئینی تاكید بر قدرت مطلق و علم مطلق است. اما بیتردید خدای دكارت توانی افزون بر خدای توماس دارد. از نظر دكارت نه تنها قوانین طبیعی بلكه قوانین منطق و ریاضیات نیز ساخته دستخداوند است و اگر روزی اراده كند حتی بدیهیترین اصول منطق را نیز دگرگون خواهد كرد. گمان نمیرود كه توماس تا بدین حد ستخدا را در تصرف نسبتبه عالم آزاد ببیند. اگر دكارت قوانین ذهن و عین را ثابت و لایتغیر میبیند تنها از آن روست كه خدا فریبكار نیست و ارادهاش به قوانین واحد تعلق گرفته تا ما به راحتی جهان را بشناسیم و در آن زندگی كنیم. به رغم اعتقاد ژیلسون، دكارت هستی را فاقد علل غائی نمیدانست، (ص ۹۰ كتاب) بلكه او تصریح میكند كه عالم دارای غایاتی است و خدا در جمیع افعالش اغراضی را دنبال میكند ولی ما به معرفت ناقص خویش نمیتوانیم بدین غایات راه یابیم. دكارت جستجو در علل غائی را ناشی از خودخواهی و ادعای همسری با خدا میداند. خدا در كارهای خویش با هیچكس مشورت نكرده و بشر را یارای آن نیست كه دم از معرفتبه اهداف او زند. حال كه علل غائی را نمیشناسیم پس همان بهتر كه بدنبال چیزی برویم كه خداوند توان معرفت آن را به ما ارزانی داشته است. اینگونه است كه بحث علل غائی از فلسفه دكارت بیرون میافتد نه آنكه دكارت جهان را بیهدف و غایتبداند. با این همه، تحقیقات ژیلسون در شناساندن زوایای مبهم و تاریك اندیشه دكارت قرین توفیق بودهاست.
۶- ژیلسون قبول متافیزیك و پذیرش فلسفه وجودی را مقدمه شناخت و رهایی انسان از ماشینیزم و تمدن فاسد امروز میداند. تا آنجا كه او ریشه فلسفه و فرهنگ مادی را در بریدن از مابعدالطبیعه و جداسازی حكمت فلسفی از حكمت الهی میداند، با او كاملا موافقیم. اما آنگاه كه او راه حل این معضله و خلاصی از این تنگنا را، رویكرد به فلسفه وجودی میداند، حالتی از ساده اندیشی و سطحی نگری در آن مشهود است. مشكل اینجاست كه او هم سخن با دیگر متافیزیسینها، قلمرو مابعدالطبیعه را از قلمرو علم تجربی جدا میداند (ص۱۲۳ به بعد). بنظر میرسد كه اگر مبانی علم تجربی و بنیانهای نظام اجتماعی با حكمت دینی عمیقا پیوند نخورد و كل نظام معرفتبشری را از بنیاد هماهنگ و همنوا نسازیم، دستاوردهایی كه ژیلسون بدان امید بسته حاصل نخواهد شد. علم و تكنولوژی اگر بر مبنایی كاملا مستقل از دین و فلسفه و اخلاق بنا نشود هر لحظه باید انتظار این فراق و شقاق را داشت و آثار این شقاق لاجرم جسم و جان جامعه انسانی را رنگ نفاق و غربت از سر وجود خواهد زد. ناگفته پیداست كه در تعارض میان جسم و جان، مادیت و معنویت، عینیت و ذهنیت طرف پیروز این میدان كیست. بهر حال راه حل ژیلسون را در مقابله با مدرنیزم و عصر جدید، كه در واقع بازگویی دیدگاه پاپ لئوی سیزدهم است، باید با احتیاط نگریست.
اتین ژیلسون
مترجم: شهرام پازوكی
محمد تقی سبحانی
منبع : بنياد انديشه اسلامي
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست