جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

متخصصان روان درمانی یا روحانیون؟


متخصصان روان درمانی یا روحانیون؟
این مسأله که آیا بیماران روانی به متخصصان روان درمانی نیاز دارند یا روحانیون، از جمله مشکلات فوری بیماران و حتی مهم‏تر از سؤالاتی است که امروز محققان علمی مطرح می‏کنند؛ سؤالاتی که نقش مؤثری را در ایجاد انگیزه برای تحولات تازه‏تر روان پزشکی و روان‏درمانی داشته‏اند. اکنون علم پزشکی خود را از هرگونه ارتباط با مشکلات شدید روانی کنار کشیده است.
این علم حتی در شرایطی که بیماران نیاز به مداوای فوری داشته‏اند، این موضع خود را حفظ کرده است؛ تا حدودی می‏توان این فرض را توجیه کرد که مشکلات روانی به حوزه‏های مطالعاتی دیگری هم تعلق دارد. در مواردی نیز علم پزشکی مجبور شده است قلمرو خود را پنهان نگه دارد؛ به‏طوری که مثلاً روان‏شناسی تجربی را وارد قلمرو خود کرده است، درست مثل زمانی که براساس ایده همانندی زیست‏شناختی انسان‏ها - از شاخه‏های علمی دیگری چون شیمی، فیزیک و زیست‏شناسی قرض می‏گرفت.
طبیعی بود که برای این شاخه‏های علوم منطبق بر هم، می‏بایست سمت و سوی جدیدی شکل می‏گرفت. ما می‏توانیم این تحول را با این جمله توصیف کنیم: به جای اینکه شاخه‏های علمی مذکور را پایان یافته تلقی کنیم، آنها را ارزشمند می‏کنیم، زیرا کاربردهای احتمالی آنها را برای انسان نیز کشف می‏نماییم.
به عنوان مثال، روان‏پزشکی با خارج شدن از گنجینه روان‏شناسی تجربی، به خود کمک کرد و به مجموعه دانشی که علم آسیب‏شناسی روانی نامیده می‏شدند، تغذیه علمی نمود؛ علم آسیب‏شناسی روانی، نام کلی مطالعه تجلیات پیچیده روانی است. یک بخش علم آسیب‏شناسی روانی بر یافته‏های روان‏پزشکی، در مفهوم دقیق آن، بنیاد نهاده شده است و بخش دیگری که مبنای علم آسیب‏شناسی روانی است، یافته‏های عصب‏شناسی است (حوزه‏ای از مطالعات، که اساساً چیزی را که اصطلاحاً اختلالات ژنتیک روانی خوانده می‏شود و در گفت‏وگوهای آکادمیک از آن استفاده می‏گردد را در بر می‏گیرد.) به هر حال، عملاً طی چند دهه اخیر، میان متخصصان اعصاب و روان‏پزشکان، حوزه‏ای مشترک گشوده شده است رد پای این حوزه را می‏توان در نخستین تحقیقات مربوط به هیپنوتیزم هم یافت. هر چند عقل‏گرایی فزاینده، قضاوت‏های بشری و به طور کلی، علم به عنوان چکیده عقل سلیم، مطمئناً ما را در استفاده از مسیر صحیح کمک کرده‏اند ولی اینها نتوانستند از مرزهای معمولی و ملموس و صرفاً متوسط بشری فراتر بروند، و نتوانستند برای سؤالات مرتبط با بیماری روحی و معنوی انسان و معانی عمیق نهفته در آن، پاسخی بیابند. یک اختلال عصبی - روانی بیماری‏ای است که فرد مبتلا به آن معنای زندگی را درک نکرده است.
همه خلاقیت‏های مرتبط با قلمرو روان و هرگونه پیشرفت انسان در این زمینه، ریشه در مطالعه وضعیت ذهنی بیمار دارد و در این میان، ضعف روحی که علت این وضعیت است، نادیده گرفته می‏شود.
دکتری که این حقیقت را درک می‏کند، قلمرو دیگری را پیش روی خود می‏بیند؛ او با درنگ و تأمل بیشتری به این مشکل می‏پردازد. او در این حالت، با این ضرورت مواجه می‏شود که شفابخشی و معنابخشی روانی را به بیمار خود القا کند؛ چرا که همین معنابخشی است که بیش از هر رویه علمی در بیمار اشتیاق ایجاد می‏کند. بیمار در جست و جوی چیزی است که به آشفتگی ذهنی و عصبی وی معنا و شکل بخشد.
آیا دکتر از عهده چنین وظیفه‏ای بر می‏آید؟ برای چنین درمانی، او احتمالاً بیمار خود را به روحانی و یا فیلسوف خواهد سپرد و یا اینکه او را در همان سرگشتگی، که آهنگ خاص زمانه ماست، رها می‏کند. او به عنوان یک دکتر لازم نیست که بر دورنمای زندگی اشراف داشته باشد و وجدان حرفه‏ای وی هم آن را نمی‏خواهد. با این وجود، زمانی که وی علت بیماری را پیدا می‏کند، در این موقع چه خواهد کرد؟ وقتی که می‏بیند، ریشه این مرض، نبود عشق در بیمار است، علی‏رغم اینکه رابطه جنسی وجود دارد؛ وقتی که می‏بیند این مرض ریشه در عدم اعتقاد بیمارش دارد، چرا که وی از کورمال رفتن در تاریکی می‏هراسد؛ وقتی می‏بیند که این مرض ریشه در ناامیدی دارد، چرا که بیمار در این جهان و در زندگی خود از خواب غفلت بیدار شده (و واقعیات را لمس نموده) است؛ وقتی می‏بیند مرض ریشه در عدم درک و فهم دارد، چرا که او از خواندن و دریافت معنای وجود خودش وامانده است؛ با این مشاهدات، دکتر مذکور چه خواهد کرد؟
البته، بسیاری از بیماران تحصیل کرده از مشاوره با روحانیون امتناع می‏کنند. آنها کمتر تمایل دارند پیش فیلسوف هم بروند، چرا که برای آنها دیگر فلسفه جذابیتی ندارد. به نظر می‏رسد که از نگاه آنها، مسایل روشنفکری بی‏حاصل‏تر از بیابان است. کجایند مردان بزرگ و صاحب فکری که هر چند از سخن گفتن درباره معنای زندگی و جهان امتناع می‏کنند، ولی واقعاً مالک آن هستند؟
اندیشه بشری نمی‏تواند هیچ سیستم و حقیقت نهایی را تصور کند که بتواند به بیمار، آنچه را که او برای زندگی کردن نیاز دارد، یعنی ایمان را، امید را، عشق را و بصیرت را، به وی بدهد.
این چهار دستاورد برتر حاصل لطف الهی است، دستاوردهایی که نه آموخته می‏شوند و نه یاد گرفته می‏شوند؛ نه داده می‏شوند و نه گرفته می‏شوند؛ نه مضایقه می‏شوند و نه کسب می‏گردند؛ چرا که آنها از طریق تجربه حاصل می‏شوند، تجربه‏ای که گاهی از قبل معلوم است و لذا در ماورای تمایلات بشری قرار دارد. این تجارب نمی‏توانند ایجاد شوند. آنها اتفاق می‏افتند - با این وجود، خوشبختانه استقلال آنها از کنش بشری مطلق نیست و نسبی است. ما می‏توانیم به آنها نزدیک‏تر شویم - آنها بیشتر در درون کشش و ذات انسانی ما قرار دارند.
راه‏هایی وجود دارد که ما را به تجربه معنای زندگی نزدیک‏تر می‏کند، هر چند باید هوشیار باشیم که این راه‏ها را «متد» ننامیم. کلمه‏ای که اثر بی‏روح کننده‏ای دارد. علاوه بر آن، راه تجربه کردن رندی زیرکانه‏ای را می‏طلبد؛ این راه بیشتر جسارتی است که ما بدان احتیاج داریم تا خود را به تمام هستی‏مان متعهد سازیم.
بنابراین، دکتری که می‏کوشد به مطالبات پیش‏روی خود پاسخ گوید، با سؤالی روبروست که به‏نظر می‏رسد متضمن یک مشکل برطرف نشدنی است. او چه طور می‏تواند به بیمار کمک کند که به این تجربه رهایی بخش نایل شود، تجربه‏ای که چهار موهبت بزرگ الهی را به او ارزانی می‏کند و بیماری‏اش را شفا می‏بخشد؟
ما البته می‏توانیم به بیمار این بهترین‏ها را توصیه کنیم؛ این که او باید عشق حقیقی، و یا ایمان حقیقی، یا امیدواری حقیقی داشته باشد؛ و ما می‏توانیم وی را با عبارت ذیل پند دهیم: «خودت را بشناس». اما قبل از آنکه بیمار چنین تجربه‏ای را از سر بگذراند، چطور می‏تواند به چیزی برسد که تنها این تجربه می‏تواند به وی بدهد؟ سائول تغییر خود را نه مدیون عشق طبیعی و نه مدیون ایمان حقیقی و نه هر حقیقت دیگری بود. این تنها کینه و نفرت وی نسبت به مسیحیان بود که او را بر سر راه دمشق قرار داد و با آن تجربه بود که برای تمام دوران زندگی خود تصمیم گرفت. او با متابعت از اعتقاد به طریقتی که هر چند کاملاً اشتباه بود، به این تجربه رسید. این راه برای ما نیز جهت مواجهه با مشکلات زندگی باز است، مشکلاتی که ما به ندرت می‏توانیم آنها را جدی بگیریم.
این مسأله، متخصص روان درمانی را با سؤالی روبرو می‏کند که وی را شانه به شانه روحانی قرار می‏دهد: سؤال درباره خیر و شر. در واقع این کشیش و یا روحانی است که به جای دکتر باید بیشترین ارتباط را با مشکلات معنوی داشته باشد. اما در بسیاری از موارد، بیمار در نخستین وهله با پزشک مشاوره می‏کند؛ زیرا خودش را یک بیمار روانی می‏پندارد؛ زیرا علائم اختلافات روانی، حداقل می‏تواند به وسیله داروها تسکین یابد. اما، از طرف دیگر، اگر روحانی طرف مشورت قرار گیرد، او نمی‏تواند فرد بیمار را متقاعد نماید که مشکل او روحی است. او علی القاعده فاقد دانش ویژه‏ای است که وی را قادر سازد، عوامل روانی بیماری را تشخیص دهد و قضاوتش ارزش و اعتبار ندارد.
اشخاصی وجود دارند که هر چند از مشکل روانی خود آگاهی دارند، با وجود این، از رفتن پیش روحانی امتناع می‏کنند. آنها معتقد نیستند که روحانی می‏تواند به آنها کمک کند. چنین اشخاصی به همین دلیل نسبت به دکتر نیز بی‏اعتماد هستند؛ و به خاطر این واقعیت، ذی‏حق هستند که هم دکتر و هم روحانی را برای معالجه خود دست خالی ببینند. ما به ندرت می‏توانیم انتظار داشته باشیم که دکتر درباره سؤالات مربوط به روح، چیزی برای گفتن داشته باشد. بیمار باید انتظار چنین کمکی را نه از جانب دکتر، بلکه از طرف روحانی داشته باشد.
من مایل هستم که توجه شما را به حقایق ذیل جلب نمایم؛ در طی ۳۰ سال گذشته مردم از همه کشورهای متمدن روی کره زمین، جهت انجام مشاوره پیش من می‏آمدند. من بسیاری از بیماران را معالجه کردم، بسیاری از آنها پروتستان و تعداد کمی هم یهودی بودند و از مجموع آنها، کمتر از پنج - شش نفرشان کاتولیک مذهب بودند. از میان همه بیماران نیمه دوم زندگی من - یعنی بالغ بر ۳۵ سال زندگی من - حتی یک نفر نبوده است که مشکلش در آخرین وهله، نگرش مذهبی وی نسبت به زندگی نبوده باشد. این درست است که بگویم، هر کدام از آنها بدین خاطر احساس گناه می‏کردند که هر آنچه را که ادیان زنده هر عصری به پیروان خود آموخته بود را از دست داده بودند، و هیچ یک از آنها اگر به نگرش مذهبی خود بر نمی‏گشتند، واقعاً معالجه نمی‏شدند. البته، فردی که براساس عقیده خاصی عمل می‏نمود و یا عضو یک کلیسا بود، مشکلی نداشت.
بدین ترتیب، اینجاست که روحانی در مقابل یک افق وسیع ایستاده است، اما به نظر می‏رسد که کسی بدان توجه ندارد. همچنین، به نظر می‏رسد، در شرایط کنونی، روحانی پروتستان به قدر کافی مجهز نیست تا از عهده نیازهای فوری روحی عصر ما برآید. در حقیقت، زمان زیادی لازم است تا روحانی و متخصص روان درمانی، جهت مواجهه با این وظیفه روحی و معنوی بزرگ، توانایی‏شان را با هم جمع کنند.
در اینجا یک مثال واقعی وجود دارد که نشان می‏دهد، این مشکل چه قدر به ما نزدیک است: قدری بیشتر از دو سال پیش، در کنفرانس رهبران مسیحی در «آئرو» (سوئیس)، مقابل من این سؤال قرار داده شد که آیا امروز افراد دارای پریشانی روحی و معنوی، ترجیح می‏دهند به‏جای روحانی، با دکتر مشاوره نمایند و علل این انتخاب آنها چیست؟ این یک سؤال کاملاً مستقیم و محکم بود. در آن موقع، من چیزی بیش از این نمی‏دانستم که بیماران خودم، آشکارا به جای روحانی، با دکتر مشاوره می‏کردند. از نظر من، به نظر می‏رسید که جای این تردید وجود ندارد که آیا این موضوع به طور کل، یک مسأله هست یا نه.
به هر منوال، من قادر نبودم که یک جواب قطعی بدهم و بنابراین، تصمیم به تحقیق از میان کسانی که سابقه آشنایی با آنها را داشتم و از میان کسانی که آنها را نمی‏شناختم، گرفتم؛ یک پرسشنامه پخش کردم که توسط پیروان پروتستان کشورهای سوئیس، آلمان و فرانسه و همچنین تعدادی کاتولیک پاسخ داده شد. نتایج، همان‏طور که در ذیل خلاصه کلی آن نشان می‏دهد، بسیار جالب است. کسانی که تصمیم گرفته بودند پیش دکتر بروند، ۵۷% پروتستان و تنها ۲۵% کاتولیک بودند؛ در همین حال، ۸% کسانی که به دنبال یک پاسخ الهی و دینی بودند، پروتستان و ۵۸% آنها را کاتولیک تشکیل می‏دادند. این تصمیم‏ها هیچ‏گونه ابهامی را بر جای نگذاشتند. حدود ۳۵% پروتستان‏ها نمی‏خواستند مشکل روانی خود را حل کنند، در حالی که تنها ۱۷% کاتولیک‏ها چنین تصمیمی را در نظر داشتند.
دلیلی که برای عدم مشاوره با کشیش کلیسا ارایه شد، کلاً به فقدان دانش و بینش روان‏شناختی وی ربط داده شد و این مورد، ۲۵% پاسخ‏ها را شامل می‏شد. حدود ۲۸% هم گفته بودند که کشیش در نگرش‏های خود تعصب و پیش داوری دارد عجیب است که حتی یک روحانی هم در میان پاسخ‏دهندگان وجود داشت که تصمیم گرفته بود پیش دکتر برود و در همان حال، سؤال شونده دیگری هم پاسخ را با برآشفتگی این‏گونه داد: «علم الهیات چیزی ندارد که برای معالجه بشریت عرضه کند.» همه بستگان روحانیون که به پرسشنامه من پاسخ داده بودند، خودشان را رسماً ضدروحانی اعلام کردند.
از آنجا که این بررسی به افراد تحصیل‏کرده محدود می‏شد، لذا چندان استحکامی ندارد. من معتقد هستم که طبقات تحصیل نکرده، به گونه‏ای متفاوت پاسخ می‏دادند. با این حال، مایلم که این نتایج را کم و بیش به عنوان نظرات صریح افراد تحصیل‏کرده بپذیرم. حقیقتی که بیشتر شناخته شده است، این است که بی‏تفاوتی آنها نسبت به مسایل کلیسا و دین، به طور مداوم در حال رشد است، و ما نباید این حقیقت روان‏شناسی اجتماعی را که در رابطه با آن من اخیراً هم تذکراتی داده‏ام، فراموش کنیم: حدود ۲۰ سال زمان لازم است تا یک چشم‏انداز و نگرش کلی نسبت به زندگی متعلق به طبقه تحصیل‏کرده به توده‏های تحصیل نکرده منتقل شود. به عنوان مثال، ۲۰ سال پیش و یا حتی ۱۰ سال قبل، چه کسی جرأت می‏کرد پیش‏گویی کند که اسپانیا، که بیشترین کاتولیک‏ها را در میان کشورهای اروپایی دارد، دستخوش دگرگونی روحانی و معنوی بی‏مانندی خواهد شد که ما امروز شاهدش هستیم؟ و هنوز هم این کشور با تحولات ناگهانی و سخت مواجه است.
از نظر من، به نظر می‏رسد که همگام با تنزل اعتقادات مذهبی در زندگی، اختلالات عصبی هم به طور قابل توجهی شتاب بیشتری می‏گیرند. هنوز آماری وجود ندارد که ما را قادر سازد، این افزایش را با ارقام واقعی ثابت کنیم؛ اما یکی از چیزهایی که بدان مطمئن هستم، این است که وضعیت ذهنی انسان اروپایی در هر جای این قاره، یک فقدان توازن هشداردهنده را نشان می‏دهد. نمی‏توان کتمان کرد که ما در دوره بیشترین بی‏قراری‏ها و تنش‏های عصبی و پریشانی‏ها و گمراهی چشم‏اندازها زندگی می‏کنیم.
از میان بیماران من که از کشورهای زیادی بودند، همه‏شان افراد تحصیل‏کرده بودند، تعداد قابل توجهی از آنها نزد من آمدند، نه به این خاطر که از اختلالات عصبی رنج می‏بردند، بلکه به خاطر اینکه نمی‏توانستند معنایی از زندگی را بیابند و یا خودشان را با سؤالاتی که نه فلسفه امروزین و نه دین رایج می‏توانست بدان‏ها پاسخ گوید، زجر می‏دادند. برخی از آنها احتمالاً فکر می‏کردند که من از یک فرمول جادویی باخبر هستم، اما، زود مجبور شدم به آنها بگویم که من نیز پاسخی ندارم که بدهم، و این چیزی است که در ملاحظات تجربی و عملی با آن مواجه هستیم.
نویسنده: کارل گوستاویونگ
محسن داوری
منبع:
بخشی از کتاب Modern man in seareh of a soul