چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
بازگشت
گوشی تلفن را برداشتم. این چهارمین باری بود که آن روز به اشکان زنگ میزدم. به تلفنم جواب داد. گفتم: سلام، حالت چطوره؟در صدایش اضطراب و غم موج میزد: سلام، من خوبم. تو چطوری؟این چهارمین باری بود که در آن روز حال یکدیگر را میپرسیدیم. بدون اینکه جواب احوالپرسیاش را بدهم گفتم: اشکان تو مطمئنی که فردا باید بریم؟!
- اگه تو نخوای نمیریم.
پاسخش چنان محکم بود که فهمیدم حق انتخاب را به من واگذار کرده است. درست مثل آن شب. آن شب هم در آخرین لحظات انتخاب را بهعهده من گذاشت و من رفتن را برگزیدم. گفتم: بریم. قرار بر این شد که صبح فردا، ساعت شش دنبالم بیاید تا با هم به تهران برویم. شب به سختی توانستم چند ساعتی بخوابم. اگر قرص خوابآور میخوردم، ممکن نبود بتوانم سر وقت بیدار شوم. بنابراین به یکی دو قرص آرامبخش اکتفا کردم.ساعت پنج بیدار شدم. علی و بیتا خواب بودند. به آرامی آماده شده و لباس پوشیدم. در آخرین دقایق همسرم چشم گشود و پرسید: داری میری؟
- بله،میبینی که! دارم میرم.
- مواظب خودت باش
صبح زود بود که اشکان آمد، ساکم را برداشت مو به طرف در دویدم.
- صبح به خیر.
اشکان آرام بود. اما یک آرامش ساختگی. پرسیدم: نمیترسی؟!
نگاه کوتاهی به صورتم انداخت و پاسخ داد: نه، گلم تو میترسی؟
- یه کم.
- من بیشتر احساس نفرت میکنم تا ترس.
تابلوی سبز به «تهران خوش آمدید» دلم را لرزاند. ازآخرین باری که به آن شهر قدم گذاشته بودم سه سالی میگذشت. اشکان پرسید: اول ناهار بخوریم یا بریم بیمارستان؟
گرسنه نبودم. جواب دادم: بریم بیمارستان. اشکان راه را خوب بلد بود. جلوی یک بیمارستان خصوصی از ماشین پیاده شدیم. پس از ورود به طبقه سوم رفتیم. اشکان از پذیرش سوال کرد: آقای محمود فرنودی تو کدام اتاق هستند.
اتاق را پیدا کردیم واشکان قبل از من وارد شد. وقتی وارد شدم پیرمردی را که به روی تخت افتاده و رنگ به صورت نداشت دیدم ولی مادر آنجا نبود. پیرمرد انگار توی ذهنش دنبال نسبتمان با خودش میگشت مادر به اتاق آمد و به سمت پیرمرد رفت و گفت: ببین محمود، اینا بچههامونن. اومدن تو رو ببینن. ناگهان پیرمرد با صدای خشنی که هیچ هماهنگی با ظاهرش نداشت گفت: اومدن دنبال ارث و میراث؟! اشکان رو به مادر کرد و با غرور جواب داد: اول زنگ بزن وکیل این بندهخدا بیاد و ما دو تا رو از ارث محروم کنه، بعد میتونیم با هم حرف بزنیم.پس از گفتن این جمله از اتاق بیرون رفت. مادر با دستپاچگی پسرش را دنبال کرد. من همچنان به پدر خیره شده بودم. به آن پیرمرد پیری که دیگر دستانش قدرت تازیانه زدن نداشتند. به آن اندام نحیف که دیگر نمیتوانست قلدری کند و زور بگوید، ولی هنوز قادر بود نیشزبان بزند و دل بشکند. فریاد مادر محیط را برآشفت: ببین محمود! این بچهها بعد از این همه سال برگشتن پیش ما به خداوندی خدا اگه کاری کنی که دلخور بشن و برن رو همین تخت مریضخونه ولت میکنم و میرم! دیگه تحملم تموم شده، پات لب گوره، خجالت بکش!...
مادر از اتاق بیرون رفت. حالا من بودم و آن پیرمرد. دیگر از او نمیترسیدم. همه حسها جای خود را به نفرت و بیزاری داده بودند. پدر با همان صدای خشدار پرسید: الان چکار میکنی؟
- خیاطی، من و شوهرم تو اصفهان یه خیاطی معروف داریم. با هم کار میکنیم.
- پس شوهرتم خیاطه!
جملهاش بوی تمسخر میداد به همین دلیل گفتم: فکر میکنید لباسهای تنتونو کی دوخته؟! یه فضانورد یا یک فیزیکدان؟!
با خشم گفت: لیاقتتون همین قد بود. آدما به چیزی میرسن که لیاقتشو دارن.با لحنی تهدیدآمیز جواب دادم: واقعا! پس لیاقت شما هم همین تخت بیمارستانه با زن و بچهای که ولتون میکنن و میرن.آن شب پدر به شدت مرا تنبیه کرد. چون او همه چیز را کامل میخواست. نمره کامل، بچههای کامل و زن کامل. ما حتی اجازه نداشتیم با کسی دوست شویم. یکبار که دوست اشکان با خانه ما تماس گرفت، پدر قشقرقی به راه انداخت که نگو. در خانه ما همه چیز ممنوع بود. تلویزیون ممنوع، حرف زدن ممنوع، کتاب غیردرسی ممنوع، لباسهای رنگ روشن ممنوع، دوست ممنوع، خنده ممنوع، گریه ممنوع و...
با بیتفاوتی جواب دادم: ولی من همیشه آدامس میجوم.
مادر، اشکان را به اتاق بازگرداند. پدر احساس خطر کرده بود و به همین خاطر با ملاطفت بیشتری حرف میزد. یعنی دیگر به ما ناسزا نگفت. او حتی از اشکان نپرسید که به چه کاری مشغول است. تشکیل خانواده، داده یا نه. مادر سعی میکرد جو را صمیمی کند. اما بین همه ما دیوار بود. یک دیوار سنگی محکم.
یک ساعت بعد، من و اشکان اتاق را ترک کردیم. مادر پشت سر ما آمد. اشکان گفت: بعدازظهر برمیگردیم اصفهان.
مادر: اگه شماها برین منم مییام. دیگه تحمل ندارم.
ما مستاصل به یکدیگر نگاه کردیم. مادر گفت: این کلید رو بگیرید، امشب برید خونه ما، چند روزی اینجا بمونید. اون میخواد با شما خوب باشه اما نمیتونه. بهش فرصت بدید.
من کلید را گرفتم. قبل از رفتن به خانه ناهار خوردیم. زندان کودکی ما چندان فرقی نکرده بود. اشکان حاضر نشد به اتاق خودش برود. او توی هال روی کاناپه خوابید. ولی من به اتاق کوچک و ساده نوجوانیم قدم گذاشتم.
کشوها و کمد را وارسی کردم بعد از هجده سال همه چیز سر جای خودش بود. کفشها، کتابها و حتی آلبوم عکس، عکسهای کودکی، کودکی از دست رفته ما. داشتم گریه میکردم. سه سال پیش که بیتا را به تهران آوردم تا مادر ببیندش به او گفتم: تو هم بیا با من بریم. آخه تا کی میخوای وایسی و بداخلاقیهاشو تحمل کنی؟!ولی مادر زیربار نرفت.
حالا چی شده بود که پدر را تهدید میکرد! همیشه از خودم میپرسیدم، آیا واقعا او ما را دوست ندارد. حتی با رفتن ما نیز تغییر نکرد. من از هجده سالگی توی خیاطی کار کردم و اشکان به حرفه تراشکاری پرداخت. حالا من یک ژورنال کار ماهرم و اشکان صاحب یک کارگاه تراشکاری است.این چیزی بود که پدر حتی تصورش را هم نمیکرد. او میخواست از من یک فضانورد بسازد و از اشکان یک دانشمند. دانشمند بودن و فضانورد شدن خیلی هم خوب است، اما به چه قیمتی؟صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. مادر بود که میخواست مطمئن شود آن روز عصر برای ملاقات پدر به بیمارستان خواهیم رفت.
صدای خسته او مرا واداشت که بخواهم او به خانه بیاید و من به جایش به بیمارستان رفته و از پدر مراقبت کنم.مادر از پیشنهادم متعجب شد و با تردید آن را پذیرفت. به سرعت آماده شدم. ساعتی بعد به همراه برادرم در بیمارستان بودم. اشکان مادر را به خانه بازگرداند و من به اتاق پدر رفتم. مثل همیشه عبوس و بداخلاق بود و مدام غر میزد که چرا مادر او را با آن حالش رها کرده و رفته است. من هجده سال از عمرم را زیر سلطه او گذراندم و هجده سال دیگر را آزاد زندگی کردم و در مدت آزادی چیزهای زیادی آموخته بودم. میدانستم که با هر انسانی میبایست رفتار به خصوصی داشت. بارها اشخاص عصبانی و بداخلاق را نرم کرده بودم و این رمز موفقیتم بود. بنابراین تصمیم گرفتم پدر را به چشم یک مشتری نگاه کنم، کسی که قرار است به او عشق بفروشم و در ازای آن محبت بگیرم.
در حالیکه از درد کمر مینالید سعی کردم تختش را تا اندازهای که میخواست بالا ببرم و او فریاد میزد: مردم! تو داری منو میکشی. ببرش بالا. بیارش پایین...
دستهایم را به کمرم زدم و گفتم: میدونید پدر، مشکل اینه که شما از تختتون خسته شدید. باید بیان پایین و راه برید.با عصبانیت جواب داد: من نمیتونم راه برم. تو داری منو میکشی. دختره بیعقل...
به جای اینکه بایستم و به بد و بیراه او گوش کنم، از اتاق بیرون رفته و از پرستار ویلچر خواستم. آنگاه در حالی که به من ناسزا میگفت به کمک همان پرستار او را روی ویلچر گذاشته و از بخش بیرون بردمش. هوای مطبوعی بود. از میان باغچهها و درختان عبور کردیم. اول گفت:
- منو بذار تو آفتاب، سردمه.
همین کار را کردم. بعد شروع به داد و بیداد کرد که جلوی آفتاب پوستش میسوزد. به سایه بردمش دوباره اعتراض کرد که سردش شده. او را در سایه یک درخت گذاشتم و نزدیکش روی نیمکت نشستم. هنوز فریاد میزد، گفتم: میدونید اون پرستار راجع به شما به من چی گفت؟در حالیکه تظاهر به بیتفاوتی میکرد گفت: برام مهم نیست.
- میگفت، معلومه که پدرتون آدم بااصل و نسب و مهمی بود.
- چرند نگو
- چرند! چی دارید میگید؟! ظاهرتون کاملا نشون میده که آدم تحصیلکرده و بافرهنگی هستید. پدر خودش را جمعوجور کرد و گفت:هیچ از این پرستار خوشم نمی یاد.
- منم مثل شما. دلم میخواست ببرمتون خونه خودم ازتون پرستاری کنم.
- میخوای منو به کشتن بدی، اموالمو بالا بکشی؟
من طوری رفتار میکردم که انگار گوشه و کنایه و ناسزاهایش را نمیشنوم. برایش گل چیدم و او عصبانی شد. موقع ناهار لجبازی کرد وظرف غذایش را به دیوار کوبید. اما من مدام لبخند میزدم و از او تعریف میکردم. گاهی هم سر به سرش میگذاشتم. بعدازظهر که مادر به بیمارستان آمد با همان زبان نیشدارش به او فهماند که ترجیح میدهد در نزدش بمانم.روز دوم به اوگفتم: میدونی باباجون، خیلی حیف شد که شما پشت ندارید.
پرسید: منظورت چیه؟
- اگه اشکان ازدواج کرده بود و یه پسر میآورد نسل فرنودیها حفظ میشد.
- من به این چیز اعتقاد ندارم! حالا چرا اشکان ازدواج نکرده؟
- چون میترسه نتونه پدر خوبی باشه.
او چند لحظه به فکر فرو رفت و عاقبت گفت: پدر خوب بودن، کار سختیه. مادرت باید با اشکان حرف بزنه. با اینکه پیری پدر را کج خلقتر کرده بود. اما ضعف و بیماری سبب میشد بیشتر از گذشته پذیرای توجه و محبت باشد.
او همانند بچهها به تعریف و تمجید واکنش نشان میداد یعنی اول آن را رد میکرد و بعد میپذیرفت. حدود یک هفته روز و شبم را با پدر سر کردم. گاهی از دستم عصبانی میشد و روی هم رفته، نتیجه عالی بود. پس از آن هفت روز او از من خواست که دختر و همسرم را به دیدنش بیاورم. آنها نیز استقبال کردند. گرچه همسرم را با تحقیر «مرد خیاط» صدا میزد ولی من ناراحت نمیشدم. زیرا با خودم گفتم: «نیش عقرب نه از سر کینه است، اقتضای طبیعتش این است» و مدام این را برای دیگران تکرار میکردم.
پدر بدجوری به اشکان گیر داده بود که باید زن بگیره و این مسئله بساط شوخی و خنده را فراهم میساخت.
با کوششی که من کردم خانواده ما پس از سالها دور هم جمع شدند. پدر از بیمارستان مرخص شد. گرچه او هنوز گاهی تلخزبان و کنایهگوست، ولی ما را پذیرفته و ته دلش دوستمان دارد.من از اینکه بعد از این همه سال دور هم جمع شدیم بسیار خوشحالم، اما حسرت سالهای از دست رفته هرگز از دل ما بیرون نخواهد رفت.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست