شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا
کله کدو نوشته مصطفی مستور
کلهکدو گفت شرط میبندم نمیتوانی این قصه را بنویسی و وسطهای قصه گریهات نگیرد. من گفتم شرط میبندم تو نمیتوانی این قصه را بشنوی و آخر سر نخندی. من شرطم را باختم. مثل همیشه. کلهکدو اما، شرطش را برد. مثل همیشه. برای خواهرانم
عیدی خپل به من می گوید: « کلهکدو». آبجی منیژه می گوید: « تو هم کلهکدو هستی و هم گوش دراز». می گوید: « تو خری. یه خر گامبوی بوگندو.» مادرم می گوید من خوشگل ترین بچهی عالم هستم و تنها کلهام کمی بزرگ است. مادرم راست نمیگوید. میخواهد من ناراحت نشوم. خودم میدانم که هم کلهام بزرگ است و هم گوشهام. تازه، زبانم هم میگیرد. وقتی میخواهم یک کلمه به منیژه بگویم آن قدر طول میکشد که خودم هم خسته میشوم، چه برسد به منیژ. من پدر ندارم. پدرم سه تابستان پیش مرد.
ظهر یکی از این مگسهای گندهی سبز رنگ را کشتم. هی مینشست روی دماغم، روی سرم، روی چشمهام. کشتمش و بعد سنجاق سر موهای آبجی منیژه را کردم توی شکمش. منیژه گفت: «قاتل! آدمکش!» داشت موهاش را شانه میزد که این را گفت. موهای منیژ تا پشت زانوهاش بلندند. بلند و صاف و نرم و طلایی. یعنی نه خیلی طلایی، کمی طلایی. وقتی میخواهد موهاش را شانه بزند مینشیند و آنها را میاندازد روی دامنش و بعد شانهشان میزند؛ انگار دارد گربهی عیدی خپل را روی زانوهاش ناز میکند. منیژه هیچ وقت نمیگذارد من موهاش را شانه بزنم. میگوید دستهای من کثیف است. میگوید بروم موهای خودم را شانه کنم، اما من مو ندارم. یعنی موهام همیشه کوتاه است. خیلی کوتاه. باز گفت: « چرا کشتیش؟ آدمکش! » میخواستم بگویم: « آخه هی میرفت تو چش و چالم. تازه، مگس که آدم نیست.» اما نگفتم. هزار سال طول می کشید تا این چیزها را بگویم.
شب ها من پیش آبجی منیژه می خوابم. روی بام. منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد. من چهل و دوتا. تا یک ستاره ی جدید پیدا میکنیم آبجی زود آن را برمیدارد برای خودش. منیژه همهی ستارههای گُنده و پرنور را برداشته است برای خودش. شبها وقتی میخواهیم بخوابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش را میگذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشتهام توی دهانم می زند توی کلهام و تا سه روز با من حرف نمیزند. تازه، بعد از سه روز میگوید تا دوتا از ستارههایم را به او ندهم آشتی نمیکند. برای همین است که روز به روز ستاره های من کمتر میشوند و ستاره های منیژ زیادتر. دست خودم نیست، من موهای منیژ را بیش تر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم. یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم، بعد مادرم را، بعد . . . نه، اول مادرم را دوست دارم، بعد موهای منیژ، بعد خود منیژ بعد ستارهها. بعضی وقت ها چند تا گل یاس از توی باغچه می چیند و می گذارد لای موهاش. یک بار گفتمش: « منیژ، کاش من یاس بودم. خوش به حال یاسها.»
دیروز عصر منیژه با دفتر مشقاش محکم زد توی سر عیدی خپل. عیدی به من گفته بود منگل و منیژ هم محکم زد توی سرش و گفت منگل خودش است و آن گربهی زشت دُم بریدهاش. گربهی عیدی از روز اول دم نداشت. یعنی دمش خیلی کوتاه بود. هیچ کس نمی داند کی دمش را بریده اما عیدی میگوید کار غلام سگی است. من که چیزی نمیدانم. یعنی من هیچ چیز نمیدانم. من فقط بلدم نان یا یخ بخرم. یعنی پولها را میدهم به عباسآقا و او هم نانها را میگذارد توی دستم اما من برای این که دستهام نسوزند آنها را میگذارم روی سرم. تا برسم خانه کلهام آتش میگیرد. بس که نانها داغاند. یخ را هم وقتی میخرم میگذارم توی سرم اما تا برسم خانه نصفش آب شده و پیراهنم خیس خیس می شود. به جز اینها من هیچ کاری بلد نیستم. حتی بلد نیستم ستاره هایم را بشمارم. ستاره هایم را همیشه منیژ می شمرد. من حتی نمیدانم منگل یعنی چه. اما لابد حرف خوبی نیست. عیدی میگوید چون گوشهام و کلهام بزرگ است چیزی نمیدانم. به همین خاطر است که بعضی وقت ها میروم جلو آینه میایستم و زل میزنم به کلهام، به گوشهام، به موهام. گاهی چشم هام را میبندم و دستهام را از دو طرف به کلهام فشار میدهم و فشار میدهم و فشار میدهم تا از درد نزدیک است جیغ بزنم اما نمیزنم. هزار بار این کار را کردهام تا کلهام کوچکتر شود. نمیشود.
توی آفتاب حیاط دراز کشیدهام و زل زدهام به چراغهای رنگی بالای سرم. آبی، سرخ، سبز، زرد. جیبهای شلوارم را پُر از سنگ کردهام. مادرم توی آشپزخانه دارد ظرف میشوید. منیژ توی مهتابی جلو آینه نشسته و دارد ابروهاش را کوتاه میکند. برای آن پدرسگ. زیر لب آوازی میخواند که من آن را خوب نمیشنوم. بس که گنجشک ها سر و صدا میکنند. از این جا که من نگاه میکنم موهای منیژ توی نوری که از آینهی توی دستش میتابد به آنها برق میزند. چند گربه توی آفتاب باغچه کنار من خوابیدهاند. هزارتا گنجشک هم لابهلای شاخههای درخت کُنار جیک جیک میکنند اما من هرچه نگاه میکنم حتی یکی از آنها را هم نمیتوانم ببینم. همیشه فکرمیکنم چهطور گربهها میتوانند توی این سروصدا بخوابند؟ دست میکنم توی جیبم و یکی از سنگها را بیرون میآورم. از سروصدای گنجشکها دارم دیوانه میشوم. نور خورشید صاف افتاده است توی چشمهام و به همین خاطر وقتی سنگ را پرت میکنم به سمت یکی از چراغها و حباب سرخ آن خرد میشود نمیتوانم شکستنش را ببینم. یکی از گربهها با صدای شکستن چراغ از خواب میپرد و میرود لای بوته های یاس. گنجشکها هم فقط برای لحظهای ساکت میشوند اما باز شروع میکنند به جیغ کشیدن. چند سنگ دیگر هم از جیبم بیرون میآورم و این بار آنها را پرت میکنم سمت حباب های زرد، سبز، آبی، نارنجی. منیژ جیغ میزند: « دیوونه شدی، خره؟»
مادرم میگوید وقتی فردا شب برای بردن عروس آمدند من بروم توی زیرزمین. میگوید شگون ندارد با آن کلهی گندهام راه بیفتم دنبال عروس. مادرم راست میگوید. خودم از نرگس خانم شنیدم که به مادرم میگفت من نباید شب عروسی توی دست و پایشان باشم. روی بام خوابیدهایم و آسمان آن قدر سیاه است که انگار ستارهها ده برابر شدهاند. این آخرین شبی است که منیژ خانهی ما میخوابد. منیژ میگوید قول میدهد شبهای جمعه من را ببرد امامزاده داود زیارت. باد خنکی از سمت رودخانه میآید و موهای منیژ را میریزد توی صورتم. منیژ چیزهای دیگری هم میگوید اما من به حرفهاش گوش نمیدهم. نمیخواهم گوش بدهم. صورتم را برمیگردانم و از لابهلای موهاش به چراغهای رنگی توی حیاط نگاه میکنم. بعضی چراغها خاموشاند. یعنی حباب شان شکسته است. چراغها انگار آدمهایی که دارشان بزنند، از سیم برق آویزاناند. منیژ میگوید اگر پسر خوبی باشم فردا شب همهی ستارههاش را میدهد به من. این را که میگوید نگاهم میکند و میخندد. من چند تار مویش را میگذارم توی دهانم واز لای موهاش زل میزنم به ستارهها. ستارهها انگار نورشان کم میشود و بعد زیاد میشود و باز کم میشود. توی تاریکی منیژ دست میکشد روی کلهام، روی گوش هام، روی چشم هام و من بی خودی، مثل آن وقتها که منیژه با من قهر میکرد، بغض میکنم تا چشمهام خیس می شوند، تا ستارهها انگار غرق میشوند توی آب.
سه شب بعد که منیژ میآید خانهمان همین که در را باز میکنم و چشمم به موهاش میافتد، پاهام بیخودی مثل بالهای مگس شروع میکنند به لرزیدن. گوشهام داغ میشوند و سرم گیج میرود. می خواهم بگویم «موهات چی شدند، منیژ؟» اما زبانم نمیچرخد. توی دل فحش میدهم به زبانم و کلهام و گوشهام. منیژه کلهام را میبوسد و گوشهام را ناز میکند و میرود سراغ مادرم. حتما کار آن داماد پدرسگ است. برمیگردم توی حیاط و مینشینم لب حوض. صدای حرفها و خندهی منیژ و مادرم را از توی اتاق میشنوم اما نمیخواهم گوش بدهم. زل می زنم به عکس خودم که توی حوض افتاده و بعد دستهام را میگذارم روی کلهام و فشار میدهم. فشار میدهم و فشار میدهم و فشار میدهم تا کلهام از درد میخواهد بترکد. بعد یکهو چشمم میافتد به چند نقطه ی پرنور توی حوض. به چند ستاره که انگار رفتهاند ته حوض شنا کنند اما بعد غرق شدهاند و مردهاند و دیگر نمی توانند از جاشان تکان بخورند.
داود مهمانداری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست