شنبه, ۱۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 1 March, 2025
مجله ویستا


تلنگر کودکانه


تلنگر کودکانه
روز بازگشایی رسمی مدرسه های شهر بود. به بركت این روز، رایحه مطبوعی در فضا جاری شده بود. رایحه كتاب، درس و مشق، بوی محبت، بوی سال ها دوستی و طنین صدای معلم: «بابا نان داد. بابا كار می كند. مادر ...» من خیال نمی كردم، كه یقین داشتم حالا دیگر همه بچه ها به سر كلاس ها می روند و خندان و بی دغدغه می روند.
دارا و سارا، امین و اكرم و میلیون ها امین و اكرم و حمیده و محمد، شش ساله و یا هفت ساله و دختر و پسر.
تا همین یكی دو روز پیش كه شهریورماه تمام نشده بود، چشمانم را به روی خیلی از چیزها و مسائل كه اطرافم بود، می بستم. خب می گفتم: «تابستان است و ایام فراغت و تفریح.» اگر «زری» در وسط چهارراه با لا گل می فروخت، اگر سكینه لباس زن و مرد عابر را می گرفت تا به زور بازوی لاغر یا دل سوخته اش آب نباتی بفروشد. اگر اسماعیل در كانال آب حاشیه شهر در جنوبی ترین نقاط آب تنی می كرد، اگر محمد روبروی اداره آموزش و پرورش در آن گرمای طاقت فرسا، از صبح به كارمندها كه می آمدند تا وقتی كه تعطیل شوند، گردوی پوست كاغذی می فروخت. باز من چشمم را می بستم. گوشم را هم می بستم تا عجز و لابه فقرای شهر و كودكان فقر را نشنوم.
چشمم را به روی رئیس باند متكدی ها هم می بستم. وقتی كه می آمد و باج هر روزه كار نكرده خود را از اطفال خردسال خیابانی می گرفت. چه فرقی می كند، این بچه ها كجا هستند و چه كارهایی می كنند؟ اگر «كامران» با كامرانی و «همایون» با تمام افتخار و ثروت پدری و سببی به سفر دور و دراز دور دنیا می رود، برود، اما و اما و ...
انتظار داشتم یكی، مسئول ذی ربطی بیاید و پدرانه و دلسوزانه بتواند دست یك یك دیگر گل های دود خورده و رنجور پاره پوش این آب و خاك را بگیرد و به مدرسه ببرد. حتی اگر شده وعده یك لیوان شیر آب بسته را بدهد، اما آنها را به سوی فردا رهنمون شود و حمایت كند. ای كاش من می توانستم!
مگر نه این كه من معلمی از معلمان این جامعه هستم؟! مگر نه این كه من از پدران این دیارم؟! مگر نه اینكه من و هر كدام از ما شغلی داریم و مسئولیتی؟! صاحب نظر تعلیم و تربیت، روزنامه نگار، مهندس، دكتر و ...
هنوز وقتی از مقابل مدرسه یا یك بوستان، اداره بهزیستی و یا اداره مدیریت شهر می گذرم، می بینم كه این بچه های فراموش شده، این دختران و پسران، مادران و پدران آینده یا احتمالاً بزهكاران آینده نزدیك تر هنوز نشسته اند و با نگاه یا كلام التماس می كنند تا شاید دستی به سویشان دراز شود و كسی از آنها چیزی بخرد.
من و امثال من در پشت میزهای خود در اتاق خنك تابستانی و منصب گرم زمستانی نشسته ایم و برای كودكان این آب و خاك تصمیم می گیریم. كجاست یك قدم برداشته شده؟
با تمام این افكار در كش و قوس هستی كه دخترت، «آرزو» یت وقتی دست امید به دستش داده ای، با همان زبان بچگانه و ابتدایی می گوید: «بابا من دیگر مدرسه نمی روم!»
تو هم با شگفتی می پرسی: «چرا عزیز دلم، این چه حرفی است؟!»
و او می گوید: «چند روز پیش كه پارك رفتیم، یكی از همكلاسی هایم را دیدم كه بستنی می فروخت. لباس مناسب هم ندارد. آخر خسته است و در كلاس هم زیاد به درس توجه نمی كند. در حیاط مدرسه به هر بوته گلی می رسد با پا به آن می زند و زیر لب چیزی می گوید. من از او خجالت می كشم.»
و آن لحظه دیگر شما نمی توانید دلیلی قانع كننده بیاورید. این تلنگر كودكانه همه چیز را در هم می شكند.
در این ایام كه هنوز عطر جشن عاطفه ها در هوای اول مهر غوطه ور است، امیدوارم كه بیدار شویم و دیگر از این كودكان فروشنده نبینیم و ... نشنویم: «آقا، خانم تو را به خدا، آدامس بخرید، گل ببرید برای نامزدتان. گرسنه ام ...»

اصغر ندیری
منبع : روزنامه همشهری