پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا
مسعود میناوی هم رفت که رفت
مسعود میناوی قصهنویس جنوبی را بهواسطه گوشهنشینی و انزواطلبی این سالهایش کمتر میشناسیم، اما اگر جنگها و مجلات مختلف دهه ۴۰ به اینسو را ورق بزنیم، با داستاننویسی روبرو میشویم که در کنار نامهایی چون ناصر تقوایی، عدنان غریفی،محمد ایوبی، احمد آقایی و...، ما را با فضای بومی خوزستان و محیط صنعتی و کارگری آن سامان آشنا میسازد.
میناوی در اول فروردین ۱۳۱۹ در اهواز به دنیا َآمد و پس از ۶۸ سال زندگی، چهارشنبه دوم مردادماه بهدلیل عارضه قلبی در بیمارستان طالقانی تهران درگذشت. او غیر از داستانهایی که در نشریاتی چون لوح، فردوسی، کیهان، جهان نو، دنیای سخن و جنگهای مختلف ادبی به چاپ رساند، و تشویق بزرگانی چون آلاحمد را هم بههمراه داشت، هرگز مجموعهای از آثارش را بهطور مستقل منتشر نکرد.
میناوی پس از همه این سالها، همین اواخر سه مجموعه داستان <پپر و گلهای کاغذی>، <لنج عبود> و <اسلکه خاکستری> خو را به نشر افراز سپرده است که مراحل چاپ میگذرانند. چند یادداشت آمده در این صفحه، یادی از اوست. روحش شاد.
نادیده، هم را میشناختیم و رنجهای انفرادی یکدیگر را در داستانهای چاپ شدهمان در این جنگ و آن جنگ (و بیشتر در <بازار> ویژه هنر و ادب رشت) خوانده بودیم. جنوبیها دردهای مشترکی دارند و داشتند، عمیق و مردافکن. این دردها را، همه جنوبیها میشناختند.
بازاری و معلم، روشنفکر و تاریک فکر هم نداشت؛ حتی حمالهای بندر خرمشهر، آدمهایی همیشه خیس عرق و خمیده بالا که انگار همیشه خدا بار بر پشت میروند و میآیند و میخورنـد و میخوابند و در خمیدگی پیر میشوند و میمیرند (آن وقتها فکرم این بود که این قامتهای منحنی را چگونه با راستی گور همخوان میکنند؟) باری همین باربرها که نان خود را اگر با خون نمیخوردند، با عرق تن، شیره جان میخوردند به ناچار، هم درد جنوب داغ را میشناختند؛ هرچند زبان بازگفتش را نداشتند. نک زبانشان بود اما نمیتوانستند بیرونش بریزند.
عین شاگردی هراسان که ده بار درس را به قصد حفظ کردن خوانده باشد اما وقت گرفتن نتیجه، اشک در چشمها حلقهزده، لبگزان بگوید انباشته ترس: <آ... آقا... نک زبانمان است، به خدا نک زبانمان.> و یکی از موارد نوشتن ما از زخم همین دردهای مشترک بود. پس به قول آن بزرگ: <من درد مشترکم، مرا فریاد کن.< >دلهره، همراه با بیداری، غریزی و ناآگاه، ته دلش رشد کرد. اضطراب مرموزی که داشت چیره میشد...( >سطرهایی از داستان <آن روزها در جنوب> نوشته مسعود میناوی)
چنین بود که وقتی در باریکه راه هستی به همدیگر رسیدیم، پنداری من و مسعود میناوی، پیش از تولد با هم نه تنها آشنا بودهایم که شبگردیها داشتهایم با هم، در شب، تاریکی شکاف، دوش به دوش در باد و بوران، باران و دم جنونآور شرجی خیابان گز کردهایم و از کافکا و همینگوی و فاکنر و داستایوسکی و آخر سر از گلستان و هدایت و آقابزرگ خودمان درمیآوریم و حرفهامان برای مردم عادی حتی عجیب نمیزد، چرا که خودشان به آژیر کارخانهها <فیدوس>، به جرثقیل <کرین>، لولهسازی <پیپ لاین> و کشتیرانی <شیپینگ> میگفتند.
دانسته یا ندانسته ملکه شان شده بود. پس کلام ما برایشان لااقل عجیب نبود! به معنی کلام چه کارشان که زخم پیوک و بادهای جن و هزار درد بیدرمانشان بود.
در دیدار اول خندهام گرفت به لطافت زندگی مسعود. یکی از این ماشینهای بزرگ جادار اما متعلق به عهد دقیانوس داشت که در آن زندگی میکرد! باور میکنید؟ شب در آن میخوابید و روز با آن کارهایش را سروسامان میداد. فرمود <درویش هر کجا که شب آید سرای اوست.> این را بهش گفتم، گفت: <این از آن ماشینهای برو بوده، شورلتهایی که قاچاقچیان در کویرستان با آنها سبق میبرند از باد.> بعد از قاچاق و قاچاقچیان و چگونگی لنج راندنشان بر پهنه دریا و گانگستربازی شان برخشکی با همین شورلتهای جادار و برو درست عین فیلمیمستند داستانی گفت که حس کردم دارم داستانهای او را میخوانم. این دوستی کشید به زندگی و دریافتی که با هم قسمتش میکردیم به قول خودش در زندگی کولیوار که من میگفتم درویشوار، اما او نمیپذیرفت، چرا که شبها از دور، از کنار آتشهای دمنده، زندگی کولیها را زیر نگاه تیز خود میگرفت.
روزی به من گفت: <من نمیتوانم از دریا و لنج و کارگران شرکت نفت ببرم. تو بیا و از این کولیها بنویس.> گفتم: <رفیق! موضوع را به نویسنده حقنه نمیکنند، این یادت باشد! هر کس غیر از تو بود، ازش دلگیر میشدم>! گفت: <جدی؟> لبخند زدم، گفتم: <نه برای تو که طبعت بهاری است( !درست اول فروردین ۱۳۱۹ متولد شده بود.) من اسیر طبع داغ و تقدیری شهریوری هستم، آن هم شهریوری که این ملک تسخیر شده انگلیسیها بوده و روسها، روزهای بد و آشفته قحطی! این است که حساسیتم گاه آتش فشانی میشود.>
و آن زمان دهه ۳۰ بود و هنوز به ۴۰ نرسیده بودیم! او مجموعه داستانی نوشت به نام <پپر، تابستان و گلهای کاغذی> و من مجموعه داستان <جنوب سوخته> را داشتم. مسلم است که چاپ این دو کتاب، پشت سد سکندر ماند. مسعود کم کمک به این فکر افتاد که: فعلا از راه قلم نمیتوانیم به نان خالی حتی برسیم! پس افتاد به فکر تجارت و بازاریابی در حوزه خرید و فروش کاغذدیواری، ولی زندگی و جایش همچنان شورلت کهنه بود، با اینکه رندی یکبار زد به لباسهای اتوکشیده آویختهاش، با کراواتی که به لباسها میآمد. این لباسها را زمانی میپوشید که میخواست با رئیس و مدیری مذاکره کند وگرنه اسپرت را دوست داشت و عجیب رگ خواب الوات و اراذل را همان دقایق اول پیدا میکرد، آن هم الوات و اراذلی که میگفتی بالای چشمت ابروست، نمیفهمیدی از کجا؟ چاقویی نیم متری! و ضامندار را درمیآورد و اول بر سینه و بازویت خط میکشید و بعد میگفت: به تو چه که بالای چشم من ابروست؟
اما وقتی نوشتن جای خون رگهات شد، نویسندهای، چه بخواهی، چه نخواهی؛ حتی اگر مانند هدایت به نابودی خویش تیغ تیز کنی و تاریکخانهای پر از گاز خفهکننده بسازی و برای نفس خود فقط اتاقکی مهیا کنی، پیشرفتهتر در کشتن از کارخانههایی که هیتلر و گوبلز برای دیگران ساختند. این بود که مسعود میناوی، روزها تجارت مختصر و سادهاش را پی میگرفت و شب تا صبح، در نور اندک سقف شورلتش داستان مینوشت. میپرسیدی، سرتکان میداد که <واقعا نمیدانم و جوابی ندارم>! به طریقی حرف ساده اش مرا به یاد این بیت حافظ میانداخت:
کلک زبان بریده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد!
یا به قولی دیگر: <نه فریدونم / نه ولادمیر / نه بازمیگردم / و نه میمیرم.>
هنر و نوشته که زنده باشد، خالقش هم زنده است، حتی اگرهفت کفن پوسانده باشد.
به تهران که آمد عروسی کرد و همسفر بانویی خوش خلق و دانا و کتابخوان شد؛ هرچند شغل بانویش درمان دردهای جسمیبود. اگر همسرش نبود و بعدتر پسر محترمش <رامین> که اینک مردی است خوش قد و قامت اما مودب و بااحساس، مسعود میناوی دوام نمیآورد. بسا ناشرانی که کارش را به رغبت گرفتند، اما آنقدر کار را معطل کردند که مسعود مجبور میشد کار را از ناشر پس بگیرد. میتوانم نام این ناشران را یکان یکان بیاورم، لکن:
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
یا: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری ست رنجیدن.
باری، از آزارهایی که دید هیچ نمیگویم، مثلا آپارتمانی را که سالها پیش خریده و سندش را داشت، مدعی تازه از راه رسیدهای آمد که: این آپارتمان و چندین آپارتمان همجوار از او بوده و فروشنده اول کلاش بوده و الخ... و آپارتمانها به صاحب دوم رسید و مسعود و همسرش سالهای آخر عمر مسعود را به سرگردانی سپری کردند؛ سالی اینجا، سالی آنجا.
و مشقت اسبابکشی و بستهبندی کتاب را که همه میشناسیم، مگر آنانی که شمیم بهشتی استنشاق میکنند و در فضاهای عالم المثالی قدم میزنند. اول هجوم بیماری قند او را به پرهیز کشاند، بعد هم سکتهای خفیف کرد و در بیمارستان طالقانی آن را از سرگذراند. حالش بهتر که شد گفتم: <مسعود! همراه رامین (پسرش) برای معالجه برو و قبراق شده برگرد.> گفت: <تا ببینم.> بعد همسر محترمش زنگ زد که سکتهای دوباره او را به کما برده! ملاقات ممنوع بود.
دوستم جعفری قنواتی جمعه گذشته رفت و برگشت که: <از پشت شیشه باید او را ببینی.> دلم تاب نیاورد و دو روز بعد از جعفری رفتم، دلم گرفت. سوار بر ماشین نه، سوار بر غم و درد و یادآوری روزهای خوش گذشته برگشتم. تا ساعت ۶ بعدازظهر ـ شاید هم دقایقی کمتر ـ همسرش زنگ زد گریان که مسعود ساعت ۵ عصر تمام کرد. این مدت آقای افشین محارب، پسر مهربان خواهر خود مسعود به رتق و فتق امورات خانه و بیشتر بیمارستانش پرداخت؛ اجرش فراوان است و میدانم. من یکی خود را سخت به آقای محارب مدیون میدانم، مگر نه جای همه هنرمندان دیگر، حتی خود من، به نویسندهای رسید که دوستش داشتم و لااقل ۲۰ داستان خوب از میان ۶۰-۵۰ داستانی که در نگین، جهان نو، فردوسی و مهمتر از همه لوح (دفتری در قصه) و <بازار> ویژه هنر و ادبیات شمال از او چاپ شد، خواندم و لذت بردم؟ باری، همسرش گریان خبر را داد و گوشی را گذاشت.
من اما ناگهانی نهالی نازک بدن شدم در توفان و بیاراده نوشتم: <در ساعت ۵ عصر / ساعتها، همه به مویه افتادند / و من (یا ما؟ من و مسعود؟) گیج و منگ / درست در ۵ عصر / سایه ای بنفش / یا آبی دریا؟ / ۵ نفس نیمه / از چهار گوشه سقف / و از کنج پنجره / آوار شد / بر تمام ساعتهای شکسته دنیا / که در ۵ عصر، پذیرای مرگ / چون دستگاهها را / و نیز مانیتورها را / از پیکر <نویسنده> جدا کردند / دیدمش که برخاست / خندید و گویی در گوشم گفت:< /یادت میآد؟ها؟ یادت میآد؟ / بخوونیم باهم؟ < /گر ما ز سر بریده میترسیدیم / در محفل عاشقان نمیرقصیدیم!؟/ > ـ <اینک به سردخانهاش ببرید/ ! تا برای سایهام داستان <آن روزها در جنوب>اش را بخوانم: < /باقر سرش پایین بود ـ تپیده میان شانهها ـ و دمق و سخت دلخور مینمود.
آفتاب اریب میتابید روی صورتش و سایه درشتش را توی نهر کج و کوله میکرد. عبود دید دارد داغ میشود. بیهوا با نک پا، سنگریزهها را توی نهر میغلتاند. صداها با تقه و ضرب در شقیقههایش میکوفت و درونش آشوب میشد. حس کرد انگار زهرابهای تلخ در رگانش جاری شد.> / * ـ <آری به سردخانهاش.../ > که دیدم ساعتها، برابر آینهها، تمام ساعت ۵ عصر را گریستند / همچنان که / برای ایگناسیو. / لورکا گفت: ایگناسیو / و من گفتم: مسعود، مسعود میناوی/ ! نفس بهاریات چه شد؟>
محمد ایوبی
از داستان کوتاه <آن روزها در جنوب> که در شماره اول دوره دوم <لوح> چاپ شده است. در ضمن نام یکی از مجموعههای آماده چاپ مسعود هم هست. <آن روزها...> قصه اعتصاب کارگران نفت جنوب است.
از داستان کوتاه <آن روزها در جنوب> که در شماره اول دوره دوم <لوح> چاپ شده است. در ضمن نام یکی از مجموعههای آماده چاپ مسعود هم هست. <آن روزها...> قصه اعتصاب کارگران نفت جنوب است.
منبع : روزنامه اعتماد ملی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست