یکشنبه, ۱۸ آذر, ۱۴۰۳ / 8 December, 2024
مجله ویستا

ندای تو


ندای تو
می بینی آقاجان؟ دلم دیگر طاقت ندارد... من نمی توانم حضور بی ظهورت را تاب بیاورم، دیگر یارای بی تو بودنم نیست. دستهایم می لرزد مثل دلم که خیلی وقت پیش لرزید، لرزید از ترس ندیدنت! می بینی؟ هنوز هم مثل گذشته هر وقت به تو فکر می کنم می ترسم، از این که بمیرم بی آن که بشنوم ندای «اناالمهدی» ات را.
من هنوز هم پا به پای جمعه ها برایت اشک می ریزم نه این که فکر کنی، برای نبودنت نه، من برای ندیدنت گریه می کنم آقا.
چقدر مهربانی تو
آقا به خدا دلمان برایت تنگ می شود. نگاه نکنی به این اشکهایمان که از سر انتظار نیست و به خاطر نیاز است. نگاه نکنی به دلهایمان که دیگر دخیل چشم هایت نیست و به این دنیای فانی بند شده است.
با این که مثل تو برای رسیدنت اشک نمی ریزم ولی هنوز صبح های جمعه پا به پای ندبه ها التماس ظهورت را می کنم. من هنوز هم امید دارم که تو اشک های دلم را ببینی. آقا به خدا هنوز هم غروب جمعه دلم برای غریبی ات می گرید. نگو که اشک های تو برای دردهای خودت است. آخر من اگر دردهایم را به تو نگویم که بند دلم پاره می شود از کشش این همه غصه...
می دانم که چشم هایمان را بسته ایم و دلمان را به کورسوی امید این هزار توی پرپیچ و خم دنیا خوش کرده ایم، چقدر ساده دلیم ما و چقدر مهربانی تو... جای این که ما منتظر ظهورت باشیم تو منتظر نگاهمان مانده ای، منتظر مانده ای که دستمان را بگیری و از این مرداب تنهایی نجات دهی... آه که چقدر تنهاییم...!
ما هنوز هم منتظر ظهورت هستیم. آقا به خدا دلمان برایت تنگ می شود.

آسیه کیوانی، یاسوج
(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان