یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

دیواری از نور


دیواری از نور
وقتی که بچه بودم، همیشه فکر می کردم که مگه میشه تا خدا سفر کرد. اصلا یک جایی هست که بشه از اونجا به خدا برسی. وقتی از بزرگترها سؤال می کردم که خدا کجاست، همشون می گفتن که اون بالا بالاها. جایی که عقل هیچکی نمی رسه. و هیچ چشمی هم نمی بینه. ولی یادت باشه که اون می تونه تو رو ببینه.
بچگی بود دیگه. نمی تونستم گفته های اونها رو درک کنم. مطمئن بودم که اونها هم نمی تونن من و امثال من رو درک کنند. بعضی وقتا هم فکر می کردم که حتما راه اینقدر طولانی بوده که هیچی نرسیده و برای اینکه ضایع نشن خالی می بندند. اما حالا...
بعد از یک خواب سنگین، قبل از طلوع خورشید از خواب بلند می شوم. نفس عمیقی می کشم و عطر گلهای بهشتی رو به مشامم می رسونم. به دیواری از جنس نور نگاه می کنم. به خودم لبخند می زنم و از جایم بلند می شوم. آهسته به سمت پنجره می رم. پرده ای بین من و دنیای بعد از پنجره فاصله انداخته است. چشمهایم را می بندم. با حس لامسه، پرده را به آرامی کنار می زنم. پنجره را باز می کنم. چشمهایم هنوز هم بسته است. باد لطیفی صورتم را نوازش می دهد. تپش های قلبم را با صدای نازنین امواج دریا همسو می کنم تا از جنس مهربانی طبیعت شوم. حالا، نوازش اولین پرتوهای خورشید را روی صورتم حس می کنم. به آرامی دستم را روی صورتم می کشم. چشمهایم را با تمام حس زیبایی که شعور درکش را دارم، باز می کنم. خورشید برای من می درخشد. دریا برای قلب من می خروشد. و طبیعت، آهنگ خوشش را برای من می نوازد. نیلگون بیکران را رنگ می کند. به معنای عشق نزدیک می شوم. عشق یعنی یک قطعه استخوان و یک پلاک. عشق یعنی سالها بی کفن زیر خاک...
حسودیم می شه وقتی می فهمم که اونها خودشون رو به ایستگاهی می رسوندند که مقصدش خدا بود. امروزه اون ایستگاهها دیگه نیست. ایستگاهها هم خیلی زیاد شده. باید راننده رو بشناسی. مسافرها رو بشناسی و مقصد و راه رو. از این خیال فارغ می شوم. می رم تا خودم رو به ایستگاه برسونم تا از حرکت جا نمونم. پوتینم رو سفت می بندم. کوله ام را جمع می کنم. قرآن رو توی یک دستم و سلاحم (قلم) را توی دست دیگرم می گیرم. از ایستگاههایی رد می شم. اما دل به هیچ کدوم نمی بندم.
... می رسم سر مزار. آرامگاهی که بیدارها، در آن آرمیده اند. بوی گلاب می آید. یک خورده راه می روم تا صندلی خالی پیدا کنم. آخه خیلی شلوغه. یک جایی پیدا می کنم. با خط قشنگی روی قبرش نوشته بود شهید گمنام. آرام می نشینم. دستم را روی سنگ می گذارم. و به آرامی می گویم: داداش، همسفر نمی خوای.

جلال فیروزی.۱۹ساله ساوه
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید