چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
آشوب زمانه در شاهنامه
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید
در تاریخ این سرزمین، هرگاه که تمدن و فرهنگ و نهادها و نمادها و نمودهای آن رشد و گسترش یافته و آمده است تا پا بگیرد و ریشه بدواند و نهادینه شود، تندبادی سیاه فرا رسیده و تومار همه چیز را در هم نوردیده و آشوب و غوغا در ایران زمین در افتاده است.
این تصویری از تاریخ ماست. چرخهیی که هر بار نفرینزدهتر تکرار میشود.
مردمان در کار آن میشوند تا بسازند و بزیند و آن گاه برآشوبند و هر چه فراهم آوردهاند، در هم کوبند و بر باد دهند. راز چنین برآمدهای توفانی، یکی هم در نبود مدارا و مروت در بین مردمان و بالاییها و پایینیهاست.
شگفتا که همه دست در دست هم مینهند و بر دولت و حکومت و همهی نهادهایی که با خون جگر فراهم آورده و بر ساختهاند، بر میآشوبند و نابودش میکنند و دو باره دورانی از آشوب است. سپس دیگری را و آن هم بیشتر از بیگانه و یا سرزمین بیگانه میآورند و او را بر میکشند و بر تخت و شانه مینهند تا دیگر باره هم او را فرو کشند و غوغا در اندازند.
در شاهنامه نیز از این دوران آشوب بسیار است:
جمشید که ایران را چونان بهشتی میآراید و آن قدر بالا و بالاتر میرود که سر انجام خود را خدا میخواند، چنین از میان بر میدارند: پس جمشید بر آن میشود تا خدا شود و انسان را بی مرگ سازد. بانگ بر میدارد که: جز خویشتن را ندانم جهان،
یعنی که جز انسان خدایی نمیشناسم و باور ندارم. زیرا که: هنر در جهان از من آمد پدید!
و:
جهان را به خوبی من آراستم
و:
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
و سرانجام فریاد بر میدارد که: جز از من که برداشت مرگ از کسی
و اکنون باید که: مرا خواند باید جهان آفرین!
و این همان گلبانگ انا الحق حلاج است. این همان فریاد بایزید است. این همان سخن است که:
گفت: آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرماش این بود که اسرار هویدا میکرد
پایان و فرجام چنین سخنانی روشن است:
مردمان در غوغا و ولوله میافتند که کافری پیدا شده است و همان میکنند که با عین القضات و سهروردی و حلاج کردند. دینمداران و متولیان دین با آن که از ترس سخنی نمیگویند، اما فتوای خویش را صادر میکنند:
همه موبدان سر فگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن که چون
هر آن کس ز درگاه برگشت روی
نماند به پیشاش یکی نامجوی
پس رهبران و سرداران و موبدان ایران سر به طغیان بر میدارند و برای نابودی جمشید رو به بیگانهگان نهاده و از تازیان دشمن خو و مار بر دوش یاری میجویند:
سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یک سر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
و شاه اژدهافش را که خوراک اژدهای شانههایش مغز جوانان است، از دشت نیزهوران یا سرزمین تازیان به ایران میآورند و تاج بر سرش میگذارند:
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
شاه نیکنهاد و مردمدوست را آوارهی جهاناش میکنند و پس از آوارهگی بسیار سرانجام ضحاک ناپاک او را در کنار دریای چین به چنگ میآورد و اماناش نمیدهد: به اره مر او را به دو نیم کرد
و به یکباره آشوب و مرگ و ستم بر ایران سایه میاندازد و هر چه را جمشید و تهمورس و کیومرس فراهم آوردهاند و بنیانهای تمدن ایرانی را به کام مرگ میکشد.
پس از مرگ رستم نیز با چنین دوران آشوبی روبهرو هستیم:
با مرگ رستم به دست هم خون و برادر، در چاه خیانت، برای نام و قدرت، هزارهی سوم پایان میگیرد.
همزمان، پادشاهی کیانی نیز به آخر میرسد. دوران حماسه و پهلوانی غروب میکند. آرامش و آسایش ایاان به پایان میرسد.
فرزندان اسفندیار به ایران و سیستان میتازند و دمار از مردمان بر میآورند. سیستان ویران و غارت میشود. دین نو به آیین سراسری و اجباری مردمانی آزاده بدل میشود:
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سربهسر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
به شمشیر جان از برش بر کنیم
سرش را به دار برین بر زنیم
و دین تازه به قدرت رسیده به نام آیین نو چه میکند:
جهان بینی آن گاه گشته کبود
زمین پر ز آتش، هوا پر ز دود
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
شکسته شود چرخ و گردونهها
بیالاید از خونشان جویها
سرانجام زال نیز به بند میافتد و سوگنامه با جنون رودابه پایان شوم خود را باز مییابد.
به هنگام روی کار آمدن اسکندر نیز این ماجرا تکرار میشود: دارا، شاه خردمند و دادگر ایران، به نبرد با اسکندر مقدونی میپردازد. ایرانیان شکست میخورند و شاه ایران حاضر به تسلیم نمیشود:
سرانجام گفت: این ز کشتن بتر
که من پیش رومی ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ
بدین داستان زد یکی مرد سنگ
شاه مرگ را به جای تسلیم انتخاب میکند. اما شگفتا که سرداران و سربازان و مردمان به جای نشان دادن غیرت، همه یک باره از او روی میگردانند:
نبینم همی در جهان یار، کس
بهجز ایزدم نیست فریادرس
و دلآوران ایران در برابر این جوان بیگانه راه فرار در پیش میگیرند:
نیاویختند هیچ با رومیان
چو روبه شد آن روز شیر ژیان
یاران شاه نیز کمر به خیانت میبندند:
گرانمایهگان، زینهاری شدند
ز ارج و بزرگی به خواری شدند
آن گاه بار دیگر، خیانت و نامردمی روی خود را نشان میدهد. دو یار و وزیر شاه گوی خیانت را از دیگران میربایند:
دو دستور بودش، گرامی دو مرد
که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی، نام او ماهیار
دگر مرد را نام جانوسیار
دو نمایندهی سیاست و دین دست در دست هم مینهند و:
یکی با دگر گفت: کین شوربخت
از این پس نبیند همان تاج و تخت
بباید زدن دشنهیی در برش
دگر تیغ هندی یکی بر سرش
و خیانتپیشهگان شاهکش در برابر این وطنفروشی چهمیخواهند؟ این را:
سکندر سپارد به ما کشوری
بدین پادشاهی شویم افسری
خیانتکاران شاه را میکشند و سربازان نیز میگریزند تا اسکندر مقدونی بیاید و بر ایران شاه شود:
نگون شد سر نامبردار شاه
وزو باز گشتند یک سر سپاه
پایانبخش شاهنامه نیز داستان تلخ یک شاهکشیست. تازیان به ایران تاختهاند و فتنه در جهان انداختهاند:
به هر کشوری در ستمکارهیی
پدید آمد و زشت پتیارهیی
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید
در آن روزگار تیرهبختی و تازش تازیان بار دیگر رحم و فکر و اندیشه میگریزد و کژدم کینه و نفرت بر جان ما چنگ میاندازد. دارد تاریخ بار دیگر ورق میخورد و مردمان ستمدیده به جای اندیشه و خرد، شمشیر و تازیانه بر میگیرند تا ایران را بر سر خویش ویران کنند و تاج و تخت را این بار به چه کسانی و کدام بیگانهگانی بسپارند؟
ز ایران از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بار دیگر و دهها بار دیگر این بیتها را بخوانیم و به روزگار خویش بنگریم! تکراری تلخ و سیاه! نگاه کنید! هزار سال پیش نیست! چند دههی پیش است:
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش، نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
چنین است روزگار ایرانیان پس از تازش تازیان:
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته
در برابر چنین یورشی، بار دیگر داستان شاهکشی تکرار میشود. اژدهای خیانت و ترس نفیر میزند. در آن آسیاب تاریخ، حکیم توس ما را بار دیگر به یاد داستان جمشید و ضحاک تازی میاندازد، اما درس نمیگیریم:
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
پس خیانتکاران در برابر تازیان کمر به مرگ یزد گرد میبندند و:
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شد به زخم اندر از شاه، آه
شاه ترسزده و تنها میمیرد و مردمان ستمزده، بیرحمی و کینهی خود را نشان میدهند:
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
و سپس پیکر پاره پارهی شاه را به خاک و خون کشیده برهنه در گردابی میاندازند.
و چون ایران به چنگ بیگانهگان میافتد و منبر جای تخت را میگیرد و روزگار ابوبکر و عمر فرا میرسد و تسمه از گرده مردمان میکشند:
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمر شود
شاهنامه با این بیت تلخ به آخر میرسد:
کنون زین سپس دور عمر بود
چو دین آورد، تخت منبر بود
اینک به یکی دیگر از این دوران آشوب میپردازم:
پس از مرگ منوچهر، که با زاده شدن رستم نیز همراه است، موجی از ناآرامی و آشوب ایران را در مینوردد. نخست نوذر بر تخت مینشیند.
برین بر نیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
نبرد او به داد و دهش هیچ رای
همه خورد و خفتن بدی کار شاه
گویی پس از هر دوران رونق و شادی، گروهی از اعماق تاریخ بر میآیند و هرچه را که دیگران کشتهاند با داس مرگ درو میکنند و این همه با قدرت در پیوند است. قدرت به شاه پر و بال میدهد و پیرامونیان آتش در این انبار میافکنند و:
به گیتی برآمد ز هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
ره مردمی نزد او خوار شد
دلاش بندهی گنج و دینار شد
ستم در کار میشود. فشار بر مردم فزونی میگیرد و کار و سامان مردمان از هم میپاشد و:
به دهقان بیچاره سر در نهاد
کزان کشورش رو به دیگر نهاد
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
پس آشوب و نا آرامی اوج میگیرد و شاه به سرکوب مردم روی میآورد:
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد نامه به سام سوار
در این آشوب است که بیگانهگان نیز به ایران هجوم میآورند. افراسیاب به ایران میآید و ایران را فتح میکند. قباد، فرزند دلآور کاوه، در نبرد با آنان به قتل میرسد. شاه روی در گریز مینهد و ارتش شاه نیز راه فرار در پیش میگیرد. شگفتا که تاریخ این سرزمین چندین بار شاهد این ماجرا بوده است: بسی راه جستند و بگریختند!
پس شاه اسیر میشود. سپاه دشمن به زابلستان میتازد. افراسیاب شاه ایران را به خواری و در زندان میکشد و خود بر تخت شاهی ایران مینشیند. مانند زمان اسکندر و یا زمان جمشید و یا زمان یزدگرد و یا زمان ...
پس پهلوانان ایران، که بازوی شاه و مردم هستند، در کار میشوند. تهماسب را به شاهی بر میگزینند و برای پنج سال او شاه ایران میشود.
تباهی و بیچارهگی چنان بالا میگیرد و مردمان چنان از جنگ بیزار میشوند که:
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
ز لشکر همی پود و تاره نماند
سخن رفتشان یک به یک همزمان
که از ماست بر ما بد آسمان
ز هر دو سپه خواست فریاد و غو
فرستاده آمد به نزدیک زو
که از بهر ما زین سرای سپنج
نیامد به جز درد و اندوه و رنج
پس از دوران کوتاه تهماسب، نوبت به گرشاسب میرسد و او نیز مدت کوتاهی در آن آشوب حکم میراند. در این زمان و بار دیگر افراسیاب به ایران میتازد.
این بار و در برابر این آشوب مردمان چه میکنند. در تاریخ میبینیم که پس از تازش تازیان انبوه مردمان و عیاران و پهلوانان ایران بر میخیزند و پس از دویست سال نبرد ایران را آزاد میکنند. در شاهنامه نیز در برابر این آشوب و هرج و مرج، این همه ستم و تباهی که ایران را فرا گرفته است، دستگاه و تشکیلات نوینی به دنیای اساطیر و تاریخ ما راه پیدا میکند و آن پهلوانیست. از دل این آشوبهاست که رستم و دستگاه و نهاد و پهلوانی ریشه میگیرد و هم اوست که ایران را میرهاند. رستم و دیگر پهلوانان ایران که نماد و سمبل قدرت مردمند به میدان میآیند.
رستم که خود پروردهی سیمرغ و کوه البرز است، رستم که فرزند دانای بزرگ ایران، زال است، رستم که فرمانروای بیمانند سیستان است. رستم بر میخیزد و بار دیگر به سوی سیمرغ و کوه میشتابد. به البرز کوه میرود تا کوهزادی دیگر را به ایران بیاورد. کی یا کوه که روییدنگاه انسان است. و از همین رو نخستین انسان شاهنامه، کیومرس یا کوهمرد است و نخستین شاهان ایران، کی یا کیانی یا کوهزاد هستند. او به کوه میرود و کی کوات یا سلطانکوه را به ایران میآورد: کیقباد!
پس کیقباد به تخت بر میآید و ایران آرام میگیرد. این آرامش تا رستم و دستگاه پهلوانی برقرار است، دوام میآورد. گویی این نهاد آزاد و مردمی که قدرتی بیمانند نیز دارد، در برابر قدرت شاه و موبدان میایستد و نگهدار مردم است. ایران دورانی از حکومتهای آزاد را تجربه میکند و سرانجام نیز گشتاسب و موبدان دست در دست هم نهاده و با کودتایی دین - شاهی و همزمان با نابودی رستم و دیگر پهلوانان ایران، به این روزگار نیز نقطهی پایان مینهند. نمایندهگان آسمان تیغ بر پیشانی زمین میکشند و چرخهی زمان در موجی از خون و آشوب، ستم و تباهی، ریا و خفت و خواری میگردد و از میان ابرهای سیاه میگذرد تا پیشانی به پیشانی فردا و نور بساید و بوسه بر کاکل خورشید نهد.
محمود کویر
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست